خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه جر سرخوش اینکه هر ساعت زروی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا ؟

چو در بالا بود باشد بچشمش آب در پستی
چو در پستی بود باشد بکامش دود بر بالا

گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون
گهی از گوشۀ گردون رود زی دامن دریا

فلک کردار برخیزد ، کران پر اختر روشن
صدف کردار بر جوشد ،میان پر لؤلؤ لالا

زموج آسمان پهنا ، زچرخ چنبری گوهر
زچرخ چنبری گوهر ، زموج آسمان پهنا

بجای قطرهٔ باران هوا او را دهد لؤلؤ
بعرض لؤلؤ مکنون زمین او را دهد مینا

هوا از چهر او گردد بسان دیدهٔ شاهین
زمین از اشک او گردد بسان سـ*ـینهٔ عنقا

سپاهش را برانگیزد ، بدریا برزند غارت
مصافش را بپیوندد ، بگردون بر ، کند غوغا

از ان غارت پدید آید هوا را افسر لؤلؤ
وزین غوغا بپوشاند زمین را صدرهٔ دیبا

معنبر گردد از چهرش بعینه پیکر گردون
منور گردد از چشمش بلؤلؤ جامۀ صحرا

همی گرید ازو گردون بسان دیدهٔ وامق
همی خندد ازو صحرا بسان چهرۀ عذرا

گهی گوهر برافشاند چو دست شاه گوهربخش
گهی آتش برانگیزد چو تیغ شاه در هیجا

تو گویی خدمتی سازد همی بر رسم نوروزی
ز شکل لؤلؤ عمان ، زنقش دیدۀ صنعا

خجسته شمس دولت را ، همایون کهف ملت را
مبارک زین ملت را ، طغانشه مفخر دنیا

جهانداریکه خشم او بخارا در زند آتش
شهنشاهی که تیغ او برآرد آتش از خارا

اگر طبعش گذر سازد بسوی بصره و طایف
و گر جودش گذر گیرد بسوی مکه و بطحا

شهی و شهد گرداند کشنده تخم در حنظل
زر و یاقوت گرداند خلنده خار در خرما

زتاب خشمش از عنبر بجوشد آتش سوزان
ببوی خلقش از آتش ببوید عنبر سارا

و گر از خلخ و یغما نه او را بند گانندی
جهان نشناسدی خلخ فلک نستایدی یغما

زمان با پایهٔ تختش نخواهد خاک را ساکن
جهان با گوشهٔ تاجش نداند چرخ را والا

طبایع داند این روشن : که اندر گردش گیتی
نیارد آسمان او را زگشت اختران همتا

دو چیز طرفه یا بدز و عدو در گردش و کوشش
کز و خالی نبینندش چو لفظ مقطع از مبدا

بسر در ، خنجر بر ان، چو جهل اندر سر نادان
بدل در ، ناوک پران ، چو دانش در دل دانا

الا ، یا پایهٔ تختت فرود پیکر ماهی
الا ، ای گوشۀ تاجت فراز گردش جوزا

اگر کسری و دارا را درین ایام ره بودی
شدی گنجور تو کسری ، بدی دربان تو دارا

اگر قیصر بروم اندرز خشمت بنگرد هیبت
و گر خاقان بچین اندر زنامت بشنود آوا

یکی خشم تو برگیرد بجای خنجر و نیزه
یگی نام تو بگزیند بجای خاتم و طغرا

منقش جامهٔ رنگین زحلش نوبهار آئین
منور لؤلؤی مکنون زشکلش مشتری سیما

زدست زایرت خیزد به از بغداد و از ششتر
زلفظ مادحت زاید به از عمان و از لحسا

ز دریا گر سخن رانی بدان منظور و آن آیین
زگردون گربر آشوبی بدان تیغ حلال آسا

از ان در قعر این ریزد چو لؤلؤ اختر روشن
وزین در صحن آن جوشد چو اختر لؤلؤ بیضا

چو در میدان بگردانی سنان در لشکری انبه
چو در کوشش بجنبانی عنان در گوشه ای تنها

اگر دیوانه ای شیدا بود با گرز تو عاقل
و گر آهسته ای بخرد شود با تیغ تو کانا

دل گر زت فرو کوبد سر آهستۀ بخرد
سر تیغت بپیراید دل دیوانة شیدا

سپاهت را چو بنمایی ره پیکارو کین جستن
زمین چون آسمان گردد زشخص دشمنان بالا

عنان اندر عنان بندند خیل صاعقه حمله
زمین از نعلشان ارقش ، سپهر از زخمشان زرقا

کمان سخت اگر گیرند پیش حملۀ دشمن
سبک دستی اگر جویند پیش لشکر اعدا

بزخم تیر بستانند نور از دیدۀ روشن
بنوک نیزه بگشایند آب از چشم نابینا

سپاه یکدل و یکتا چو در میدان بود جنگی
زمانه مر ترا خواهد سپاه یکدل و یکتا

چو در کوشش بیامیزند گردان کینه با کوشش
هم آورد تو در کوشش نیارد آسمان کوشا

بوقتی کز سر خنجر نمایی خصم را نکبت
نماند پیش اسب تو بمیدان تندر و نکبا

ز باد تیر پرانت بسوزد جان اهریمن
زتف تیغ برانت بجوشد مغز اژدرها

فرو سنبی دل دشمن بدان تیر شهاب آیین
بدرانی صف لشکر بدان تیغ فلک مانا

اگر جز وی زمهر تو ببر اندر کنی قسمت
و گر جزوی زحلم تو ببحر اندر کنی اجرا

چو گوهر ، لؤلؤ مکنون بخاک اندر شود پنهان
چو لؤلؤ ، گوهر رخشان بآب اندر شود پیدا

زبهر نظم مدح تو بمردم بر عزیز آمد
روان روشن بخرد ، زبان جاری گویا


زبان داند که نندیشد روان جز مهر تو بخرد
روان داند که نسراید زبان جز مدح تو زیبا

الا تا ناورد گیتی درستی رای بخرد را
نشان از چشمۀ حیوان و شکل از پیکر عنقا

بچم در مجلس شادی ، بکش در جام و در ساغر
زدست لاله رخساری فروغ لاله گون صهبا

بکام دل بخور نعمت،بمان جاوید در دولت
ببزم اندر بچم شادان ، بملک اندر بمان برنا

منبع: گنجور


قصاید ازرقی هروی

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: حسن رشتبری، Z.A.H.Ř.Ą༻ و Saghár✿

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
بفرخی و سعادت بخواه جام نوشیدنی
که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب

ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری
زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب

بشاخ سوسن نازک قریب شد قمری
ز برگ گلبن چابک غریب گشت غراب

چو دست مردم غواص دست باد صبا
بباغ روشن گوهر دهد ز تیره سحاب

سکندرست صبا ، کز بیان تاریکی
به حد روشنی آورد گوهر نایاب

چو تر شود گل باغ از گلاب دیدۀ ابر
گل شکفته برون آرد از پرند نقاب

اگر گلاب زگل ساختند نیست عجب
عجب تر آنکه همی باغ گل کند ز گلاب

بهاری ابر سیه فام تند و پیچنده
به مار افعی ماند دهان پر آتش و آب

اگر زمرد صحرا نه نور داد بدو
زدیده ابر چرا بر زمین فشاند مذاب ؟

شگفت نیستکه از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب

گمان بریکه زگل ارغوان خجالت یافت
بجای خوی زمسامش برون دمید نوشیدنی


به رنگ عنبر نا بست شاخ او بدرست
اگر شدست شرابش ببوی عنبر ناب


به قوت گل و سبزی زمین باغ اکنون
چو بخت خواجه عمید آمدست روشن و شاب


ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست
بلند نعمت و بخت و ستوده حشمت و آب


خدایگانی ، آزاده ای ، که سیرت او
تمام ذات صیانت شدست و عین صواب


گر آب ابر بگیرد صدف بنام عدوش
خسک کند بگلودر چو لؤلؤ خوشاب


و گر عدوی وی اندر دو چشم شیر شود
دو دست مرگ در آید بچشم شیر چو خواب


ورا سجود برد نور جان افلاطون
بدان گهی که برد دست سوی کلک و کتاب


هزار عنصری آید کهین خیالی او
ز روی علم عروض و قوافی و القاب


ایا عمیدی کاعدای تو چشید ستند
ز تیغ مرگ سـ*ـیاست ، زلفظ بخت عتاب


شعاع دیده آن کیمیای زر گردد
کجا خیال کف تو ببیند اندر خواب


بدست و طبع تو عین سخا و همت را
سبب نهاد ، تو گویی ، مسبب الاسباب


همی سخا و فعال ترا بلفظ فصیح
مدیح خواند نا بسته نطفه در اصلاب


ستارۀ عدوی تو زسهم و هیبت تو
گداز گیرد و او را لقب نهند شهاب


تو آن کسی که زبهر گزافه بخشیدن
زرسم خلق همی کم کنی رسوم حساب


مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند
همی بقوت دریا نهد بخار سراب


مگر نداند کاندر فلک همی سازد
زخاک سم ستور تو مشتری محراب

تو گر بهمت خود چرخ را پیام دهی
زبان سعد دهد مر ترا ز چرخ جواب


گزافه داند با دولت تو کوشیدن
گزافه نیست بریدن ز ران شیر کباب


خدا یگانا ، جان رهی و طبع رهی
ز خلق عالم دارد به مدحت تو شتاب


شگفت نیست که چاکر عروس مدح ترا
به زیور سخن آراستست در هر باب


نه بنده کرد ، که تأثیر مدحتت کردست
که در معانی و لفظش خرد کند اعجاب


مدیح خویش تو گویی ، نه من همی گویم
ز ما نیاید جز سیرت ذوی الالباب


اثر فلک کند ، ار نه کجا پدید آید
تمامی فلک از خط زیج و اسطرلاب


ز راستی مدیح تو طبع مادح تو
بحاصل آرد یک بیت و صد هزار ثواب


همیشه تا ندرد پشه پشت و یال هزبر
همیشه تا نکند صعوه پر و بال عقاب


هزار سال بمان در مراد خویش رهین
موافقان بنعیم و مخالفان بعذاب

منبع: گنجور


قصاید ازرقی هروی

 
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻ و حسن رشتبری

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب
خطت کشیده دایرۀ شب بر آفتاب

زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب
روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب

آنجا که زلف تست همه یکسره شبست
و آنجا که روی تست همه یکسر آفتاب

باغیست چهرۀ تو که دارد بنفشه بار
سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب

بر ماه مشک داری و بر سرو بـ*ـو*ستان
در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب

از چهره آفتابی و از روی شکری
بس شاهدست با شکرت همبر آفتاب

ار نایب سپهر نشد زلف تو چرا
در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب ؟

خالیست بر رخ تو ، بنام ایزد ، آن چنانک
نارد همی بخویشتن از زیور آفتاب

گویی که نوک خامۀ دستور شهریار
ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب

مخدوم ملک پرور ، صدر جهان که هست
در پیش بارگاهش خدمت گر آفتاب

سردار مجد دولت و دین کز برای فخر
دارد ز رای روشن او رهبر آفتاب

لشکر کشی که هستش لشکر گه آسمان
فرماندهی که هستش فرمان بر آفتاب

بر طالع قویش دعا گوی مشتری
بر طالع بهیش ثنا گستر آفتاب

کامل بذات اوست خرد پرور آدمی
فاخر ز جود اوست ثنا پرور آفتاب

بر منبری که خطبۀ مدحش ادا کنند
بـ*ـو*سد ز فخر پایۀ آن منبر آفتاب

زیبد زمانه را ز برای مدیح او
خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب

ای صاحبی که دایم بر آفتاب ملک
دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب

ای از محل چنانکه زهر آفریده جان
وی از شرف چنانکه زهر اختر افتاب

آنجا بود که رای تو باشد در آسمان
و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب

از گرد مو کب تو کشد سرمه حور عین
و ز ماه رایت تو کند افسر آفتاب

نام شب از صحیفۀ ایام بسـ*ـترد
از رای تو اجازت یابد گر آفتاب

بر عزم آن که ریزد خون عدوی تو
هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب

تا کیمیای خاک درت بر نیفکند
در ضمن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب

سیمرغ صبح را ندهد مژدۀ صباح
تا نام تو نبیند بر شهیر آفتاب

چون تیغ نصرۀ تو بر آرد سر از نیام
گویی همی بر آید از خاور آفتاب

با بند گانت پای ندارند سرکشان
بر او سپاه شب چو کشد معجر آفتاب

آنجا که رزم جویی و لشکرکشی بفتح
در بحر خون نیابد بر معبر آفتاب



از تف و تاب خنجر مردان لشکرت
از سر کشد بشکل زنان چادر آفتاب

ای آفتاب دولت عالیت بی زوال
وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب

ای چاکری جاه ترا لایق آسمان
وی بندگی رای ترا در خور آفتاب

بر شعر آفتاب که نبود برین نمط
خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب

تا نوبهار سبز بود ، آسمان کبود
تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب

سر سبز باد ناصحت از دور آسمان
پژمرده لاله زار حسودت در آفتاب

در جشن آسمان صفتت ریخته نثار
سـ*ـاقی ماهروی تو در ساغر آفتاب

منبع: گنجور


قصاید ازرقی هروی

 
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
بر سر دنیا فکند از نور چادر ماهتاب
تا جهان را کرد از ان چادر منور ماهتاب

مه در اوج نور خود در آسمان دامن کشان
میرود در وی گریبان بر زمین بر ماهتاب

جام های گازری آرد ز صندوق عدم
از برای خواب اندازد چو بسـ*ـتر ماهتاب

ماه سیمین ترگ را چون با کله دید ، از هـ*ـوس
زان پریشان کرد دستار حود از سر ماهتاب

شب چو از ماهتاب سیمایی سلب پوشید گفت
آفرین باد آفرین باد آفرین بر ماهتاب

هست خورشید فلک شمعی که پروانه اش مهست
تا چه پروانه بود کورا بود پر ماهتاب ؟

پرده های نور فراشان شب آویختند
وانگه اندر هر یکی زان پرده مضمر ماهتاب

جان مشتاقان بجولان اندر آید از طرب
چون دهد زیب و جمال و زینت و فر ماهتاب

باغ دل چون نشکند همچون سخن زار یکه شد
از زمین تا آسمان چون سوسن تر ماهتاب

عاشقان گرم رو را تا به مقصد گاه عشق
هر شبی زی نور روحانیت رهبر ماهتاب

روح را از عالم روحانی آرد راحتی
شد ز روح نور بخشی روح پرور ماهتاب

تا جهانگیری کند چون خسرو سیارگان
بر سر خود می نهد از ماه افسر ماهتاب

من بگویم معنی روشن که تا دانند چیست
این جهان فتنه شکل و اندرو در ماهتاب

هست چون قاروره ای عالم ، پس آنگه چون پری
از فسون چرخ اندر وی مسخر ماهتاب

یا نه،چون حوریست از فردوس مه داده جمال
رزمه رزمه حله اش در بحر و در بر ماهتاب

امتزاج مشک و کافوری ز نور و سایه کرد
بر در کیخسرو ابن المظفر ماهتاب

بنگر آخر بر در عالیش هر شب تا بروز
از جبین با خاک در چون شد مجاور ماهتاب

گر ز رایش لمعه ای در خلقت مه آمدی
شب همه شب روز کردی تا بمحشر ماهتاب

منبع: گنجور


قصاید ازرقی هروی

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
در قناعت و توفیق دین و مذهب راست
بروزگار تو ، ای فخر کاینات ، کراست؟

برون ز راه تو هر راه کاندر آفاقست
غریق بیم و امید و اسیر روی و ریاست

فزایش سخن و نکتۀ بدیع تو را
عطاست ز ایزد و دانی که آن بزرگ عطاست

بگاه تنگدلی غمگسار پیرانست
گه فرا خروی باز مانع برناست

بلند نام تو ، ای روشن آفتاب خرد
چو آفتاب درخشان و چون خرد والاست

فروغ رای تو از نور جرم خورشیدست
خیال همت تو تاج تارک جوزاست

قضا بحسب دعای تو سوی خلق آید
مگر دعای تو اندازة نزول قضاست ؟

بژرف دریا مانی همی ، که بر جهلا
سـ*ـیاست سخن تو سـ*ـیاست دریاست

ز بیخ و شاخ بکندی ز بهر نصرة دین
هر آنچه بیخ ضلال و هر آنچه شاخ هواست

نه بر کشیدۀ جاه تو پست داند شد
نه اوفتادۀ زخم تو بر تواند خاست

تو مستجاب دعایی و هر که در ره تست
باعتقاد شناسم که مستجاب دعاست

اگر ببیخردی حاسدی سخن گوید
خرد پژوه شناسد که پایۀ تو کجاست

و گر کسی بسر خود شکر فرو ریزد
شگفت نیست که در هر سری دگر سوداست

سخن بدانش گویند ، پایگه گیرد
و گرنه طوطی و شارک چو آدمی گویاست

وگر چه جغد چو باز سپید صید کند
ز باز و جغد گه فال مرتبت پیداست

اگر بشکل و بصورت عدوت همچو تواست
ز روی عقل و بزرگی ز پایة تو جداست

بلی گیاه و زمرد برنگ یکدگرند
ولیک جنس ز مرد نه قدر جنس گیاست

یکی بتاج شهان در نشاندة شرفست
یکی بکام ستور اندرون ز بهر چراست

بزرگوارا ، ما نا طریق و سیرت من
نه بر مثال و طریق جماعت شعراست

ز بی فروغی بازار شعر خاطر من
از آنچه بود نیفزود وز فزوده نکاست

چو خواستار بود خاطرم سخن نارد
بدان مثال که خواننده در تواند خواست

همیشه تا بگرانی هوا نه جنس زمینست
همیشه تا بخفیفی زمین نه جنس هواست

بقات باد و مبادا جهان که بی تو بود
از آنکه سنت و دین را ببودن تو بقاست

منبع: گنجور


قصاید ازرقی هروی

 
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمضان موکب رفتن زره دور آراست
علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو
دست دیگر سوی سـ*ـاقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)
در سراییدن چنگست و در الحان نواست

نی و می هر دو بدور وی همی فخر کنند
بسرایی که دو فخرند کجا هر دو سزاست

نی همی گوید سلطان من امروز قویست
می همی گوید بازار من امروز رواست

در هوا جلوۀ کافور ریاحیست ز بس
طبع کافور ریاحی و دگر طبع زداست (؟)

در هوا برف چو از باد بر آشفته شود
گویی از ذرۀ سیمین بهوا در غوغاست

آتشی باید کافاق چنان افروزد
که تو پنداری خورشید کنون در جوزاست

لعل کانی و عقیقست چو آید بنشیب
مشک سارا و عبیرست چو اندر بالاست

پارة لعل کجا از سبکی پنداری
بدل آب زلال و دگر باد صباست

آنکه او جان نشاطست و هلاک حزنست
و آنکه معیار نژاد آمد و اکسیر سخاست

آنکه گر روبه ازو صد یک قطره بچشد
ظنش افتد که مرا بر جگر شیر چراست

راست خواهی بجهان فتنۀ این باده منم
گر جزین باید گفتن چه توان گفتن راست

عالمی فتنۀ این باده شد ستند کزو
صامت کسوت گردد بمروت کم و کاست ؟

خوردن باده خطا دانم ، لیکن بخورم
دور باد از من و از باده که گویند خطاست

هر زمان جامه و دستار بباید بخشید
هر زمان مجلس و خوان باز بباید آراست

سره آرند ازو رور بتان اند همی (؟)
ز انکه او سخت گران قدر بود بیش بهاست

باده را باید برنای نشاطی که بدو (؟)
گوید او را همۀ خلق که زیبا بوفاست

بوی نگرفته هنوز ، از تن و از جامۀ او
او بر آن طیع بود کین که زمن خواهد خواست ؟

منبع: گنجور


قصاید ازرقی هروی

 
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک نیمه عمر خویش ببیهودگی بباد
دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد

از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی
برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد

یا روزگار کینه کش از مرد دانشست
یا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد

وین طرفه تر کجا قدری وام کرده ام
از مردم بخیل سبک بار سگ نژاد

زان پیشتر که چشم بمالم ز خواب خوش
در خانه گیردم بتقاضا ز بامداد

چون کوه بیستون بنشیند بپیش من
برجای خواب تکیه کند همچو کیقباد

ناشسته روی و تیره نشینم به پیش او
پرخشم از و چو کودک بدفهم از اوستاد

گوید هر آنچه خواهد و من در سزای او
دارم بسی جواب و نیارم جواب داد

از کیسۀ دروغ نهم پیش ریش او
تاریخ شاهنامه و اخبار سندباد

چندان دروغ زشت فرو کوبمش بسر
تا چون کدو شود سر آن قلتبان ز باد

پس حجره را بروبم و پس خاک حجره را
بندازمش ز پس ، چو پی از در برون نهاد

هر چند مبغضست و بخیلست و ناکسست
حقست و داد ازوست گریزان منم ز داد

اینست حال بنده و صد ره ازین بتر
تدبیر حال بنده بساز ، ای یگانه راد

منبع: گنجور


قصاید ازرقی هروی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا