خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Pashmak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
20
محل سکونت
آسمونا
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
~بنام آرزوهای خاموش~

نام رمان: بی پژواک
به قلم: نازنین براتی
ژانر:
اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
ناظر: فاطمه بیابانی
خلاصه:
او را کشتند؛ نه با تیزی، با زخم زبان‌هایشان!
روحش را خراش دادند، هر روز و هر روز، با نگاه‌هایشان!
و آخر، آوازه‌ی احساسش را نخوانده،
خاموش کردند!
هارمونی دل انگیزی ساختند
از آوای گریه‌هایش با هق هق‌هایی
که از گلویش خارج می‌شد و پژواکش را، بی‌‌ پژواک کردند!
آن زمینی که می‌گفتند گرد است، به چندضلعی‌ترین شکل ممکن برایش می‌چرخید و فصل شکوفه دادن گل‌ها،
به زمستانی برفی و قبرستان
آرزو‌های خموش شده بدل شده بود.
پ.ن:
و بی پژواک آن جاییست که سکوت رعب آورش مجنون می‌کند هرکسی را که بیش از چهل دقیقه آن‌جا قرارگیرد.
زیادی خاموش، زیادی مسکوت، زیادی مسکوت
...​


در حال تایپ رمان بی‌پژواک | نازنین براتی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، Narges_s15، دونه انار و 22 نفر دیگر

Pashmak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
20
محل سکونت
آسمونا
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
و من همچنان زنده‌ام!
در زیر خروارها خاکی که هرروز بر سرم می‌ریزند.
نفس می‌کشم با وجود
زخم‌زبان‌هایی که مدت‌هاست
مهمان دل کوچکم‌اند.
من همان آدمک کوری هستم که هیچ‌گاه آسمان را ندید...
همچو آن نیمه‌شبی هستم که هیچ‌گاه صبح نشد!
سلام دوستان! من از بدو شروع این رمان به نظرات و انتقادهای تک تک شما عزیزان نیازدارم. تا زمانی که صفحه نقد بخوام ایجاددکنم ممنون میشم نظرات ارزشمندتون رو در نمایه بهم بگید:گل:
با تشکر...ناز


در حال تایپ رمان بی‌پژواک | نازنین براتی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، Narges_s15، دونه انار و 20 نفر دیگر

Pashmak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
20
محل سکونت
آسمونا
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: بی پژواک
پارت اول
سرش ‌را با دستانش احاطه کرده بود. چهره عبوس و لگام گسیخته آموج، لحظه‌ای از پیش چشمانش دور نمی‌شد. چنگ بر گیسوان ستاره آگینش فرو برد و باز هم یادش پر شد از آن عربه بی‌آبرو. دوباره رعشه بر انـ*ـدام ظریفش افتاد. همچنان آن صدا در گوشش تکرار می‌شد که بانگ بر می‌کشید: «می‌کشمت گلبرگ!»
به‌راستی چه می‌شد اگر زندگانی‌اش به دستان رجس آن مرد خاتمه می‌یافت؟
دستانش را تکیه‌گاهی کرد و سر از زمین برکند. همان‌جا که بود نشست. باریکه نوری زرین‌فام از روزنه‌ای که پرده ایجاد کرده ‌بود بر دیوار اتاقش می‌تابید. حتی تلولو خورشید نتوانست به لـ*ـب‌هایش انحنا ببخشد. تمام شب‌ را دیده برهم نبسته بود؛ جز آن چند وهله‌ای که کابوس برایش رقم زد.
به جسم نحیفش تکانی داد و از جای بر‌خواست. احساس رهایی داشت و در دل به خود می‌بالید از بابت اتفاقی که شب گذشته رخ داده‌ بود. بی هیچ دمی، بازدم عمیقی کرد و به سمت در قدم برداشت. دستش بر روی دستگیره خشک ماند. او با تصمیمش، پی همه چیز را به تن مالیده بود و انتظار هرگونه برخوردی را داشت. بیم نداشت از هر آنچه پیش رویش بود. دست بر دامن رنگ به رنگش کشید و دستگیره را فشار داد.
رهرو باریک و تاریک خانه را پشت سر گذاشت و وارد هال شد. هر قدم برایش همچو مسافتی طولانی بود. خانه نقلی را همچو شهری انگار پا‌برهنه طی کرده بود.
راهش را به سمت آشپزخانه کج و نگاهش با نگاه آبی مادر تلاقی کرد. لـ*ـب به سخن گشود؛ اما قبل از آن‌که کلمه‌ای به زبان بیاورد، صدای دورگه پدر متوقفش کرد:
-اینجا چه خبره؟
لرزش دست‌هایش مشهود بود و سعی در حاشا کردنشان داشت. روی پاشنه چرخید و هرچه مهر و عطوفت داشت در نگاهش ریخت؛ اما حتی شمه‌ای از گره ابروان و نگاه سترگ پدر کاسته نشد.
عنایت‌خان انگاری که گلبرگ را رویت نکرده باشد، به سمت مرضی خانم رو کرد و گفت:
-چرا مثل مجستمه خشکت زده؟ پس چی‌شد این صبحونه؟
نظری به ساعت چوبی که روی دیوار جا خوش کرده بود کرد و ادامه داد:
-می‌بینی که چه زود داره دیر میشه.
سیبک گلوی گلبرگ بالا رفت و پایین آمد؛ اما آن بغض ثقیل رفع نمی‌شد. دل کوچکش تحمل این‌همه غدر و جفا را نداشت.
پنجه بر سـ*ـینه برد و قلبش را از روی لباس فشرد. پدر که کمی دور گشت، تنها توانست به سمت سینی صبحانه پدربزرگش که بر روی اپن بود برود و خطاب به مادرش نجوا کند:
-من صبحونه آقاجون رو می‌برم.
دستش را که به زیر سینی گرفت، قطره اشکی سرد بر روی سرزمین گونه‌اش چکید و آن را تر کرد.
وارد چهاردیواری فرشته زندگی‌اش شد و در را بست. کف اتاق با موکت پوشیده شده بود و تـ*ـخت تک نفره فلزی در میانه آن جای خوش کرده بود. اولین چیزی که به چشمش آمد، جثه نحیف حامی زندگی‌اش بود که بر روی تـ*ـخت آرمیده بود.
با حالی نزار جلو رفت و سینی را کنار پایه تـ*ـخت، بر روی زمین گذاشت و دو زانو نشست. دستش را گرفت و با صدایی آمیخته با بغض زمزمه کرد:
-تی بلا میسل اقه(درد و بلات به سرم پدربزرگ).
نگاهش را تا پاهای ناتوانش پایین کشید.
-آقاجون چقدر لاغر شدی!
بـ*ـو*سه‌ای بر انگشتان چروکیده‌اش زد و درحالی که سعی در فرو بردن بغض گلویش داشت، خیره در چشمان بی فروغش ناله کرد:
-تی جان قربان(قربانت بشوم) فرشته من.


در حال تایپ رمان بی‌پژواک | نازنین براتی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، دونه انار، فاطمه عطایی و 20 نفر دیگر

Pashmak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
20
محل سکونت
آسمونا
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
با دست‌های لرزانش، قاشق را لبالب سوپ کرد و به سمت دهان نیمه‌باز وی برد. نگاهش که به لبان خشکیده و ترک‌ترک حشمت خورد، صبرش سرآمد و اشک‌هایش روان شد. با این حال، خم به ابرو نیاورد. با نوک انگشتش سعی کرد راهشان را سد کند. قاشق خالی شده را به ظرف برگرداند، دوباره پر کرد و به سمت دهانش برد. حرکت سریع مردمک چشم پدربزرگش ندا از دل بی‌قرارش می‌داد. گلبرگ خیلی خوب درک می‌کرد که چه می‌خواهد بگوید.
-آقاجون این‌جوری نگام نکن. دلم خونه!
دستش را زیر چانه‌اش قرارداد و با حالی زار لـ*ـب زد:
-به روح بیبی به این‌جام رسیده بود.
بلافاصله سرش را میان دست‌هایش پنهان و خودش را رها کرد.
-مگه خودتون نمی‌گفتین وقتی دونفر مال هم نیستن، هیچ‌کاری از دست هیچ‌کس بر نمیاد؟ آقاجون من دلم با آموج نبود و نیست؛ اما با این حال تموم اون مدت باهاش موندم. خبر نداری در خفا چه هیولایی می‌شه! آقاجون من از آموج می‌ترسم. نمی‌تونم باهاش زیر یک سقف زندگی کنم. به ولله نمی‌تونم.
صدای هق هق جان‌سوزش سکوت مسموم اتاق ‌را شکسته بود. خوبی‌اش به این بود که اتاق، در پس سالنی طویل قرار داشت و او می‌توانست ساعت‌ها هق بزند و خودش ‌را خالی کند بی آن که کسی بخواهد استراق‌سمع کند.
دست‌هایش را از جلوی صورتش برداشت، خیره در چشمان خیس پدربزرگ دست برد و یقه بلند لباسش ‌را کمی پایین کشید تا لکه بنفش روی پوستش مشخص شود.
-می‌بینی آقاجون؟ می‌بینی چه راحت دست رو دختر کوچولوت بلند کرد؟ نبودی ببینی چطور گلبرگ ‌رو به باد کتک می‌گرفت و آخر سر تهدیدش می‌کرد تا صداش در نیاد.
نمی‌دانست چه در سر حشمت می‌گذرد؛ اما اطمینان داشت از این‌که او‌ را درک‌ خواهد کرد. تنها همدم و حامی‌اش، پدربزرگ ناتوانش بود که سال‌ها می‌شد برروی این تـ*ـخت، بی حرکت قرار گرفته بود.
یقه‌اش را رها کرد. چشم به دهان پیرمرد دوخته بود بلکه تکانی بخورد و کلمه‌ای از آن خارج شود؛ اما خود نیز می‌دانست این امید واهی هیچ‌گاه قرار نبود به حقیقت بپیوندد. با گفتن این حرف‌ها، درد‌هایش ذره‌ای تسکین نیافته بودند؛ اما احساس بهتری نسبت به قبل داشت. هزاران حرف و فریاد در سرش جولان می‌داد؛ اما نمی‌خواست آن‌ها را بازگو کند، نمی‌خواست متحمل عذاب بیشتری برای پدربزرگ عزیزتر از جانش باشد؛ پس لـ*ـب‌هایش را به قصد لبخند کج کرد و با صدایی تحلیل رفته در ادامه حرف‌هایش گفت:
-این‌جوری بهتره آقاجون!


در حال تایپ رمان بی‌پژواک | نازنین براتی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، دونه انار، فاطمه عطایی و 20 نفر دیگر

Pashmak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
20
محل سکونت
آسمونا
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
نفس‌های نامنظمش گویای حال خرابش بودند، گویای آتشی که درونش با بی‌رحمی زبانه می‌کشید. ذهنش پر کشید به زمانی که برای اولین‌بار، این آتش به جانش افتاد و او را سوزاند.
*فلش بک*
دوسال پیش
بر تکه سنگ عظیمی نشسته و در سکوت به صدای دریا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بی‌پژواک | نازنین براتی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، فاطمه عطایی، MĀŘÝM و 18 نفر دیگر

Pashmak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
20
محل سکونت
آسمونا
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
به هر مشقتی شده، خودش را از میون انبوهی از ترس‌ها که بناگاه او را به بند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بی‌پژواک | نازنین براتی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، *RoRo*، دونه انار و 18 نفر دیگر

Pashmak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
176
امتیاز
98
سن
20
محل سکونت
آسمونا
زمان حضور
1 روز 13 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم

بی آن‌که لحظه‌ای درنگ کند به سمت مهمانان عزیزتر از جان پدرش قدم تند کرد و در همان حال، "یازهرا" ای که از دهان مادر خارج شد به گوشش رسید؛ اما ذره ای از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بی‌پژواک | نازنین براتی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، *RoRo*، دونه انار و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا