خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم . در بین شاهزادگان کسی همتای من نیست. کسی تاکنون رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است. من درباره شجاعت و جسارت تو زیاد شنیده‌ام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم چون اولاً شیفته تو شده‌ام و ثانیاً می‌‌خواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم اینکه تمامی سمنگان را می‌گردم تا رخش تو را پیدا کنم.
*
روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به‌سوی مرز توران رفت. پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . درختی را کند و در گورخری که شکار کرده بود چون سیخی فروبرد و بر آتش گذاشت . پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال کردند . رخش دو نفر از آن‌ها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد . پس آن‌ها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و رخش را ندید غمگین شد و پیاده به‌سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .

چنینست رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

وقتی رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را گم‌ کرده است . شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد . رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر او را بیابی پاداش‌ات می‌دهم وگرنه سر بزرگانت را خواهم برید.

شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش . رخش پنهان نمی‌ماند و ما او را پیدا می‌کنیم. شاه او را به کاخ برد و از او به‌خوبی پذیرایی کرد . وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود.

رستم از دیدن او شگفت‌زده شد و از او پرسید نامت چیست ؟ و این موقع شب اینجا چه‌کاری داری؟ دخترک پاسخ داد : من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم . در بین شاهزادگان کسی همتای من نیست. کسی تاکنون رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است. من درباره شجاعت و جسارت تو زیاد شنیده‌ام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم چون اولاً شیفته تو شده‌ام و ثانیاً می‌‌خواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم اینکه تمامی سمنگان را می‌گردم تا رخش تو را پیدا کنم .

وقتی رستم زیباروی پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . دانشومند نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آن‌ها ازدواج کردند .

وقتی صبح شد بر بازوی رستم مهره‌ای قرار داشت که آن مهره را در همه جهان می‌شناختند .آن را به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و به‌سوی شاه سمنگان رفت. پس او مژده داد که رخش را یافته است.

رستم سوار رخش شد و شاد و سرحال به‌سوی ایران و ازآنجا به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب نهادند. وقتی یک‌ماهه شد مانند کودک یک‌ساله بود و در سه‌سالگی به میدان قدم نهاد و در پنج‌سالگی چون شیرمردان شده بود و در ده‌سالگی کسی نمی‌توانست با او نبرد کند.

روزی نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ اگر کسی بپرسد چه پاسخ دهم ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی و از نوادگان سام و زال می‌باشی . نامه‌ای از رستم به او نشان داد با سه یاقوت رخشان و سه کیسه زر که پدرش زمانی که او به دنیا آمده بود فرستاده بود . تهمینه گفت افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم پدرت بداند که تو چنین یلی شده‌ای تو را نزد خودش می‌برد و من از دوری تو ملول می‌شوم . اما سهراب گفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم و تو نباید این را پنهان می‌کردی . اکنون من از ترکان سپاهی آماده می‌کنم و به ایران می‌روم و کاووس را از تـ*ـخت به زیر می‌آورم و طوس و گرگین و گودرز و گیو و گستهم و نوذر و بهرام را نابود می‌کنم و بعد رستم را به‌جای کاووس می‌نشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر می‌کشم و تو را بانوی شهر ایران می‌کنم .

سپس خواست اسبی پیدا کند که تهمینه به چوپان گفت : هرچه اسب هست بیار تا او انتخاب کند . اما هر اسبی می‌آوردند تاب تحمل دست سهراب را هم نداشت. یکی از دلیران آمد و گفت من کره‌ای از نژاد رخش دارم . سهراب شاد شد و آن اسب را آزمایش کرد و انتخاب نمود . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از او کمک خواست و او نیز هرچه خواست به او داد و مجهز روانه‌اش کرد.


ازدواج رستم و تهمینه و تولد سهراب | شاهنامه فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا