خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: بومرنگ کاغذی

نام نویسنده: Number one

ژانر: معمایی، اجتماعی

نام ناظر: YeGaNeH

سطح: برگزیده

خلاصه‌ی رمان:
من می‌گویم جوانه متضاد شکوفه است. می‌گویم من و تو چشم انتظارِ شکوفه‌هایی هستیم که بیایند و بُعدی فراتر از این جهان سه‌بُعدی برایمان بسازند؛ بُعدی به نام فریاد؛ فریادی به قصد کَر کردن گوش تمام تاریکی‌ها.
وقتی دستِ تلخِ تاریکی، بومرنگی کاغذی می‌سازد؛ بی‌درنگ، بومرنگ با گریه‌های جوانه می‌گرید و درخت عدالت، آبیاری می‌شود. حال، فرقی نمی‌کند بومرنگ به قصد شکار، پرتاب شود یا نه، شکوفه بارور خواهد‌شد و میوه‌ای آتشین به ثمر خواهدنشست. در آن هنگامه‌ی باشکوه منتظرم باشید. من با آوای صبح، باز‌خواهم‌گشت؛ من شکوفه هستم.


بـــــــرگزیده رمان بومرنگ کاغذی | Number one کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، Saghár✿، Armita.M و 23 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
نه بهشت، آن سویِ هفت آسمان و نه دوزخ بعد از مرگ است. بهشت را بلعیدنِ هوایِ ساحلِ قلبی که در تلاطم است و دوزخ، این دنیای واژه را، زیستن کنار کسی که دست روی خرخره‌‌ی زندگی‌ گذاشته؛ تصور می‌کنم.
در پاگردِ زندگی مخفی شو! با دست، گوش‌هایت را بچسب؛ هیچ نخواهی شنید. تنها خش خشِ ناواضح و آرامِ خاطرات خزنده در رگ‌هایت به گوش می‌رسد. در آن لحظه تصور کن هوا، برای تنفس کم داری.
خش خش ضعیف و ترسو‌ی یک بازمانده‌ی مخفی و صدای پمپاژ خون. اصوات خاموش شعبده باز، نهیب می‌زند: «چشم در مقابل چشم»
و تو می‌گویی: «دندان درمقابل دندان» یکصدا با اهریمن.

تلاقی در اوج آسمانِ گمنامی و صدای خش خشی گنگ...


بـــــــرگزیده رمان بومرنگ کاغذی | Number one کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، Saghár✿ و 23 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: زندانبان
در آینه به گوش‌های متورمم خیره می‌شوم؛ این قرمزیِ دردناک، بچه گانه و مفلوک... با دیدن انعکاس تصویرِ گیره‌ای، که به من و تمام زندگی‌ام دهن کجی می‌کند، حرف‌ها زبانه می‌کشند؛ فکر‌ها از سر و کول یکدیگر بالا می‌روند. شب طعنه می‌زند و ماهِ قد خمیده همچون زندانبان، نور شومش را به کنج غم آلوده‌ی زندانم می‌اندازد. نگاه من اما همچنان در پی گیره‌ی نفرین شده‌ی روی فرش است.
قرار نبود از هم جدا شویم. سفت دستم را چسبیده بود، برگ‌های بی‌نهایتش را به رخم می‌کشید؛ این دفتر زهر‌آلود و بی‌وجدان، ریشه در تاریک‌ترین نقاط قلبم دوانده بود.
-اگر جنون این است، مرا مجنون بخوانید.
کر و لال بودن هم نعمت است. در مقابل بی‌صبری این زبان، لال بودن، دنیایی است. دندان‌هایم را قفل می‌کنم. آخرین تیر را به سمت قلب خودم نشانه می‌گیرم:
-یا سکوت، یا مرگ!
جسم و روح بیمارش را کشان‌کشان به میز می‌رساند، دفتر جلد چرم را بلند می‌کند:
-داستان تازه چی داری؟
نباید... نه نباید بشنوم، دستم را محکم روی گوشم فشار می‌دهم، قفل زبانم را محکم‌تر می‌کنم؛ به قلبی که برای رسوا کردنم نقشه کشیده، بد و بی‌راه می‌گویم، صدایم را در سرم بلند تر می‌کنم:
-یا سکوت، یا مرگ!
به حرف می‌آید:
-داستان جدید چی داری؟
کاسه‌ی التماس لبریز شد. عزم فرار را جزم کردم. باید فرار کرد، از اینجا، از تمام صدا‌ها باید به دیار لال‌ها رفت، به دیار سکوت.
دستم را گرفت. این موجود تنفر‌آور، قرار نبود ساده بگذرد. شانه‌هایم را فشار داد و من را روی صندلی نشاند. خودش گز‌کنان به آن طرف میزی که از همیشه بلند تر به نظر می‌رسید رفت؛ دیوار‌ها مسموم‌تر از همیشه، فاصله‌ را جار می‌زدند. آخرین قدم و تیر خلاصی که زده شد. نشست؛ داستان از سر گرفته شد. پلک‌های بی‌ملاحظه‌ام برای پریدن مسابقه گذاشته بودند. چشمانم را می‌بندم، ثانیه‌ها به کندی، قلب زمان را می‌شکافند. من عاجز‌تر از همیشه منتظرم تا، کسی وارد شود. سال‌هاست خیره به کور سوی آخرین ثانیه‌ها، در انتظار منجی هستم. رد نگاهم را گرفت و تشر زد:
-هنوز خیلی وقت داریم، ساعت فقط صدای ثانیه شمار رو بهت میگه.
قهقه‌ی مریض و شیطانی‌اش، در کل فضا طنین انداز شد. چشمانم را باز نکردم لـ*ـب‌هایم را نیز؛ چه نیاز به عیان کردن افکاری بود که پیش از من در ذهن او بود.
ناگهان مدتی طولانی خاموش شد، شاید سی دقیقه سپری شده بود، ممکن بود خدا جواب التماس‌هایم را داده باشد؟ ممکن بود مُرده باشد؟ به آرامی گوشه‌ی چشمم را باز کردم. چیزی که می‌دیدم را باور نمی‌کردم، صورتش مقابل صورتم بود و لبخند دندان نمایی می‌زد که تنها از دیو‌های قصه‌ی پریان برمی‌آمد. بی آنکه از حجم لبخند کِشدارش بکاهد گفت:
-پس دلت می‌خواد بازی کنی.

دفتر شوم را باز کرد، چشمانم هنوز میخ چشمان قاطعش بود. به آرامی گفت:
-بنویس، هرچی تو ذهنته، هر چی نیست. فکر کنم دیگه فهمیده باشی من شنونده‌ی خوبی‌ام.
با دستان لرزانم خود نویس مخصوص را برداشتم. هزاران فکر در سر داشتم، بی‌پناهی، درماندگی، عجز... اما تنها یک جمله نوشتم؛ خودنویس را روی میز پرت کردم و با آخرین سرعت ممکن، به سمت در ورودی گریختم.


بـــــــرگزیده رمان بومرنگ کاغذی | Number one کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Armita.M و 20 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالن خالی بود، پشت درهای این قلعه‌ی سنگی هیچ خبری نبود. حالم از دیدن دروغ‌هایی که با تمام وجود باورشان کرده بودم به هم خورد.
همیشه فکر می‌کردم مادرم، پدرم، عزیزان زندگی‌ام پشت این در، انتظارم را می کشند. خنده‌دار است، پس تمام مدت فقط خودم را گول زده بودم. هیچ‌وقت، هیچ‌کس منتظرم نبود. بیش از آن صبر نکردم، تنها نور امید زندگی من، رهایی بود. رهایی از وجود خودم.
ناگهان جرقه‌ای در ذهنم روشن شد، پشت بام این ساختمان بی‌حفاظ بود، بارها به آنجا رفته بودیم. سوار آسانسور شدم و بی‌درنگ، دوازده، را با تمام وجود فشار دادم. برای تحقق افکارم هیجان زده بودم.
-یک جان، فدای هزاران جان! بعد از من خواهید فهمید، مرگ، قربانی می‌خواهد.
بند بند کتابش را حفظ بودم. لحظه‌لحظه‌ی عمرم را با زمزمه‌ی کتاب‌هایش گذرانده بودم. هر روز بانگ او بود که جمله‌های سرسخت بومرنگی کاغذی را در ذهنم فرو می‌کرد. شکارچی ماهری بود؛ شکار کردن با نوشته، کار هرکسی نیست.
تا حالا هم خیلی خوب دوام آورده بودم. موسیقی آسانسور قطع شد اما ذره‌ای از هیجان و اضطراب من کم نشد. صدای ظریفی رسیدن به طبقه‌ی دوازدهم را گوشزد کرد. با اشتیاق به سمت در آهنی پشت بام حرکت کردم؛ دستم را به دستگیره‌ای گرفتم که در سرما به افکار من می‌ماند. در با تقه‌ای باز شد.
«آنگاه که خورشید بند و بساطش را جمع می‌کند، زیر همان آسمان زعفرانی رنگ، لحظه‌ی خوبی برای مردن است.»
به آسمان نگریستم. لبخندم به خنده و خنده‌ام به قهقه مبدل شد؛ آسمان دقیقا، آسمان مرگ بود. قهقه‌ام مانع از حرکت کردن به سوی نرده‌های بدون حفاظ نشد. جیغ‌ها هنوز در گوشم بودند، چشم‌های ملتمس را از بهترین زاویه می‌دیدم. نفس عمیقی کشیدم و نرده را رها کردم. تصویری که تا ابد در ذهنم حک کردم؛ لبخند منزجر کننده‌ی روباه پیر بود.
***
-هرچی بیشتر میگردم، غلط‌های بیشتری پیدا میکنم.
دندان قروچه‌ای کردم و نوشتم:
-خب کمتر بگرد!
صفحه‌ی چت را بستم؛ به صندلی تکیه دادم و شقیقه‌هایم را ماساژ دادم. روز به روز بیشتر آدم‌ها را می‌شناختم. بدون شک دلیل خلقت آدم‌ها این بوده است که روی اعصاب یکدیگر اسکی کنند.
بد‌ترین نتیجه، زمانی به دست می‌آید که دوماه تلاش، در یک لحظه نابود شود. از قضا قدرت دقیقا دست کسانی است که نباید.
اینکه چرا با وجود داشتن این عنوان دهن پُر‌کن معاونت بزرگترین انجمن ادبی مجازی کشور، برای انجام کوچکترین کا‌ر‌ها هم به اجازه‌ی مدیر نیاز داشتم داستان طولانی و کسالت‌آوری دارد.
با تمام این قضایا، زندگی کردن را جور دیگری دوست دارم. وقتی به گذشته‌ی مردم نگاه می‌کنم، می‌بینم در جای درستی از تاریخ قرار گرفته‌ام. مردم این زمان، قدر تکنولوژی را می‌دانستند. اصلا همین شد که پایِ انجمن‌ها به این وسعت در زندگیِ مردم باز شد.
سرم را تکان دادم تا بلکه افکار اضافی‌اش بیرون بریزد، تا اینجا با حمایت‌های پدر بالا آمده بودم، بالاتر هم خواهم رفت.
دفتر جلد چرمی را ورق زدم. خودنویس قدیمی‌ام را برداشتم و شروع به اصلاح متن کردم. هرچه پیش می رفتم بیشتر کنجکاو می‌شدم، این نوشته‌های بی‌نقص چشمانم را طلسم می‌کردند. بی‌وقفه کلمات را دنبال می‌کردم. این واژه‌ها نمی‌توانستند عادی باشند، گویا جادویی بودند.
با تقه‌ای که به در اتاقم خورد. قیافه‌ی خندان مادرکه ظرف میوه‌ای در دست داشت را‌ دیدم. نمی‌دانم این لبخندها روی لـ*ـب‌های مادر چه حکایتی داشتند؛ همیشه تمام خستگی‌ها را می‌شستند و با خود می‌بردند.
-لازم نبود به خودتون زحمت بدید مامان، خودم...
نگذاشت حرفم را کامل کنم؛ با زیرکی گفت:
-مگه شما از اتاق‌هاتون بیرون میاین؟
دهان نیمه بازم را بستم و میز همیشه شلوغم را تمیز کردم. ظرف میوه را روی میز گذاشت و همچنان که پوست سیب را می‌گرفت، رو به من گفت: کارا خوب پیش میره؟


بـــــــرگزیده رمان بومرنگ کاغذی | Number one کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Armita.M و 19 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
غر زدن را شروع کردم. راز مادر چه بود، نمی‌دانم. تنها چیزی که از آن مطمئن هستم این است که در مقابل او مثل پسر بچه‌های نق نقو می‌شدم. جالب‌تر این بود که مادر بدون ذره‌ای مکث و فکر کردن، حق را به من می‌داد و برای بهتر کار کردن تشویقم می‌کردم.
هنگامی که از آرام‌تر شدنم اطمینان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان بومرنگ کاغذی | Number one کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Armita.M و 18 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستش را به زانوانش گرفت و بلند شد؛ علت تغییر لحنش را درک نمی‌کردم، در طول دوره همیشه با من صمیمی بود، سلسه مراتب را بدون هیچ کم و کاستی برایم توضیح می‌داد اما حالا کمی تند، رفتار می کرد. رئیس بخش تحویلداران بود و وظیفه داشت به من توضیح دهد....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان بومرنگ کاغذی | Number one کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Armita.M و 19 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
شروع شد! دوباره جست‌و‌جو درباره‌ی من شروع شد. آخر، کسی نمی‌گوید این همه سلبریتی در دنیا وجود دارد، چه کار دارید به یک نویسنده‌ی خرده پا که فقط یک بار پایش به تلویزیون باز شده‌است.
از بد روزگار پشت چراغ قرمز رسیدیم و راننده ترمز کرد، نمی‌دانم از سکوت من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان بومرنگ کاغذی | Number one کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Armita.M و 17 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
-گفته باشم، حرفی که به سعیدی زدی رو پس می‌گیری.
-کدوم حرف؟!
-دهن من رو باز نکن؛ میخوای باور کنم تو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان بومرنگ کاغذی | Number one کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Armita.M و 16 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست پدر روی شانه‌ام نشست و از فکر بیرونم آورد:
-رفتی شرکت؟
-بله و شاهد همه چیز بودم!
می‌خواستم حواسش را پرت کنم که کمتر غصه بخورد. ماجرا‌های شرکت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان بومرنگ کاغذی | Number one کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Armita.M و 16 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پوست لـ*ـبم را می‌کندم. از غریبه‌ها خوشم نمی آمد. عیب خجالتی بودن مگر چه بود؟ نمی‌شد روز اول را در کنار مادر یا پدرم وارد مدرسه شوم؟
روی نقطه‌ی شماره‌ی بیست، ایستادم، می‌گفتند آمار من است، شماره‌ای که با آن در کلاس شناخته می‌شدم. جلوتر از من دختری شلخته...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان بومرنگ کاغذی | Number one کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Armita.M و 16 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا