خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Saba.hn

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/12/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
2,613
امتیاز
203
محل سکونت
urmia
زمان حضور
26 روز 23 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خداوند یکتا
نام رمان: نوگل تپنده
نام ‌نویسنده: سباحسن نژاد
نام ناظر: Z.a.H.r.A☆
ژانر: عاشقانه
خلاصه: در سانحه‌ای دردناک، عزیزانش را از دست می‌دهد و از جهان فانی آن روزهایش، تنها زنی مادروار است که امید در کنارش جایی ندارد. او که تأثیر تلخی‌های دوران کودکی‌اش در زندگی حالش، بسیار مشهود است!
و بلاخره، اکسیر رهایی از ظلمات فرا می‌رسد و نوگل تپنده‌اش را‌ شکوفا می‌کند.


در حال تایپ رمان نوگل تپنده | سبا حسن نژاد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Saghár✿، نوازش، دونه انار و 21 نفر دیگر

Saba.hn

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/12/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
2,613
امتیاز
203
محل سکونت
urmia
زمان حضور
26 روز 23 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی
پیله ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی
_سهراب سپهری_


در حال تایپ رمان نوگل تپنده | سبا حسن نژاد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، نوازش، دونه انار و 20 نفر دیگر

Saba.hn

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/12/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
2,613
امتیاز
203
محل سکونت
urmia
زمان حضور
26 روز 23 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۱
عصبی‌ بودم،سعی میکردم تن صدام بالا نره و هوار نشم رو مردی که دست کم دوبرابر سن خودم عمر داره؛ موهام رو با خوشونت فرستادم زیر شالم و رو به آقای موسویی گفتم:
-آقای موسوی من اون قرار داد رو امضا شده میخوام.اگه بتونیم ساخت اون مجتمع تجاری بزرگ رو بگیریم خیلی جلو میوفتیم خیلی!
-خانم هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم!
-من هر کاری نمیخوام اقای موسوی!من فقط اون کاغذ هارو امضا شده میخوام!
سری تکون میده و چیزی نمیگه و من باز سعی میکنم دور از ادب رفتار نکنم و تربیت چند ساله ی عزیزمو زیر پام نذارم.لبخندی میزنم هرچند مغرورانه، و با خسته نباشیدی سرمو رو پرونده هام میندازم.«خدافظ»ی میشنوم و به دنبالش صدای در.
خسته از این همه حجم کار عینکم رو در میارم، سرمو رو میز میذارم.
کاش یکی بود که کارهارو بدست بگیره.
با فکر کردن به عمو یهو امیدوار میشم ولی دوباره با این فکر که خودش اون ور مرز چقدر موفقه و زندگی خودش رو داره نا امید میشم و خسته عینکم رو بر‌میدارم و بعد از جمع و‌جور کردن اتاق به سمت در میرم.
از خانم علوی خدافظی میکنم و به سمت پارکینگ میرم.
سوار ماشینم میشم و به سمت خونه میرونم.
به سمت خونه اییی که سرشار از ارامشه برای من بی کس‌و تنها.
بایه بوق باغبون در رو برام باز میکنه همونجا ماشین رو ول میکنم و دوباره هوای پیاده روی هرچند کم به سرم میزنه!
روی سنگفرش ها پا میذارم و‌عطر گل های مریمی که عزیز با دست خودش کاشته رو به مشام میکشم.
آروم و بی صدا وارد خونه میشم و از دور برای شرمین دست تکون میدم!
چ فرقی میکند فقیر یا ثروتمند؟همین که دلش به دلم نزدیک است کافی است...بیخیال فاصله های طبقاتی!
به سمت اتاق میرم و لباس هامو عوض میکنم
و به سمت اشپزخونه میرم.جایی که هر وقت عزیز گمه، میتونم اونجا پیداش کنم.
انـ*ـدام روی ویلچر جمع شده اش رو میبینم و باز غم لونه میکنه توی دلم!
به سمتش میرم و از پشت دستمو رو چشای بدون مژه اش میزارم و‌دوباره قلبم به درد میاد!
دستامو با اون دستای نحیف و ضعیفش میگیره و میگه:
-سلام مادر خوش اومدی خسته نباشی!
لبخند خسته ایی میزنم و میگم:
-سلام بر عزیز خانم خودم.
برمیگرده و من چشام خیره میشن به چشمای خسته اش.


در حال تایپ رمان نوگل تپنده | سبا حسن نژاد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نوازش، دونه انار و 19 نفر دیگر

Saba.hn

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/12/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
2,613
امتیاز
203
محل سکونت
urmia
زمان حضور
26 روز 23 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۲
- خوبی مادر؟
لبخند کمرنگی میزنم:
- خوبم عزیز تو خوبی؟
لبهاش رو به لبخند از هم باز‌میکنه و من میدونم چه دردی داره خندیدن با این همه درد!
-خوبم مادر(مکثی میکنه و به چشمام نگاه میکنه)امشب یه سورپرایزی برات دارم!
و من متعجب میشم از این عزیز خوشحال!
و درک میکنم غیر عادی بودن مسئله رو ولی سکوت میکنم به احترام تمام لبخندهای نزده ی عزیز و سری تکون میدم -منتظرم!
-پس برو یه لباس درست و درمون بپوش که مهمون داریم امشب!
جفت ابروهام بالا میپره!چند ساله در این عمارت بزرگ به نیت مهمون اومدن کوبیده نشده؟ الله اعلم....
بی حوصله یه چیزی از کمد در میارم و میپوشم، موهام رو پایین میبافم و یکم عطر میزنم.
از اتاقم میام بیرون؛ عزیز تا من رو میبینه میگه:
-این چیه پوشیدی مادر؟ لاقل یکم بزک دوزک میکردی!
به لباسای تیره ام نگاهی میکنم و سرخوش میخندم :
-اخه فدات شم اینا چشونه مگه؟
چپ چپ نگام میکنه و چیزی نمیگه. و من در دل برای بارهزارم خواستار سلامتی این فرشته میشم!
باصدای زنگ عزیز با شوق میگه:
-اومد، اومد. باران مامان بیا.
ویلچرشو حرکت میده؛ منم متعجب از رفتارش پشت سرش راه میافتم.
در باز مشه.......و آیا من درست میبینم؟
به چهره ی مردی نگاه میکنم که تو آ*غو*ش عزیز اشک میریزه... .
این مرد پرد مانند! عموم اومده بود؛ و از این بهتر چیزی هست؟
لبخندی از ته دل میزنم.لبخندی به جبرانی تمام این گریه های اخیر!
عمو سر بلند میکنه و میگه:
-باران؟! عمو چه خانوم شدی.!
لبخندی میزنم و سمتش میرم و میخزم به آ*غو*شش:
-خوش اومدید عموجون!
****
کنار عمو مینشینم و با زن عمو مشغول صحبت میشم.از هر دری حرف میزدیم. زیادی مادرانه خرج میکند این زن عموی تازه از راه رسیده.
سر بلند میکنم‌ و نگاهم درگیر نگاه مشکی پسر عمویی میشود که از موقع ورود تا به الان بی توجه بودم به وجودش.
سرشو سمت عزیز میچرخونه و عزیز باز قربون صدقه ی قد و بالای رعنای نوه ی غرب زده‌اش میره!
بعد از شام عزیز به عادت همیشگیش میخواد به حیاط بره. عمو و زن عمو همراهی‌اش میکنند و من باز متعجب از رفتار این زن مهربان در فکر فرو میرم.
سر بلند میکنم و به نگاه خیره ی امیر لبخندی میزنم و با صدای آرومی میگم:
-شب بخیر پسر عمو.
از جا بلند میشم و به طرف اتاقم میرم؛ اما در یک تصمیم آنی راهمو کج میکنم به طرف کتابخونه؛ بیخیال خستگی و خواب!
الان بیشتر از همه به منبع آرامشم نیاز دارم!
درو میبندم و کتاب مورد علاقه ام رو برمیدارم؛ ورق میزنم و آروم زیر لـ*ـب نجوا میکنم:


در حال تایپ رمان نوگل تپنده | سبا حسن نژاد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، نوازش، دونه انار و 18 نفر دیگر

Saba.hn

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/12/20
ارسال ها
31
امتیاز واکنش
2,613
امتیاز
203
محل سکونت
urmia
زمان حضور
26 روز 23 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۳
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لـ*ـب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نوگل تپنده | سبا حسن نژاد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، نوازش، دونه انار و 18 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا