خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

n.b@

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
سن
31
زمان حضور
3 روز 11 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم


ناظر رمان: Z.a.H.r.A☆

نام رمان: رفاقت تا بهشت

نویسنده: زهرا ادیب

ژانر: اجتماعی


خلاصه

رفاقت تا بهشت، شرح یک رویداد واقعی است. داستان رفاقت بی‌نظیر معصومه و طاهره‌ سادات! طاهره‌ای که واژه‎‌ی دوستی و وفا را در برابر دیدگان حیرت زده‌ی معصومه و کسانی که شاهد این ماجرا بودند؛ به زیباترین شکل ممکن معنا کرد.



در حال تایپ رمان رفاقت تا بهشت | زهرا ادیب کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، sajedeh7920، Ghazaleh.A و 12 نفر دیگر

n.b@

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
سن
31
زمان حضور
3 روز 11 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخنی با خوانندگان
بسم الله الرحمن الرحیم
وَلاَتَقُولُوا لِمَن یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتُ بَلْ أَحْیَآءٌ وَ لَـَکِن لآتَشْعُرُون
و به آن‌ها که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده نگویید! بلکه آنان زنده‌اند ولی شما نمی‌فهمید.
این داستان با اقتباس از یک رویداد واقعی به نگارش درآمده است و باور یا عدم پذیرش آن به عهده‌ی مخاطب می‌باشد. تمامی اسامی به کار رفته در رمان به جز اسم "طاهره سادات" مستعار می‌‌باشند. این اثر را تقدیم می‌کنم به طاهره‌سادات و رفیق شفیق او دوست عزیزم .
زهرا ادیب
19/9/99

مقدمه
هر لحظه با من است. با او درد دل می‌کنم. از او کمک می‌خواهم. او مونس تنهایی‌های من است، دوستم طاهره را می‌گویم؛ او رفیق است به معنای واقعی کلمه!


در حال تایپ رمان رفاقت تا بهشت | زهرا ادیب کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، sajedeh7920، Ghazaleh.A و 14 نفر دیگر

n.b@

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
سن
31
زمان حضور
3 روز 11 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
با کور سوی امیدی که در وجودم مانده بودم، ملتمسانه چشمان اشک‌آلودم را به صورت مادر دوختم:
- مامان تو رو خدا! مگه چی میشه بذاری برم؟
ولی جواب مادر همان بود که بود:
- گفتم نه یعنی نه؛ چرا بی‌خودی این‌قدر اصرار می‌کنی آخه دختر؛ چند بار بگم بابات راضی نمی‌شه؟ تو که می‌دونی چقدر حساسه و بری سفر نگرانت میشه، دوست نداری که ناراحتش کنی هان؟
کی تا حالا دلم آمده بود پدر مهربان و زحمت‌کشم را از خودم آزرده کنم که این دومین بار باشد. حالا هم تصمیم گرفتم به خاطر بابا سکوت کنم؛ اگر چه به قیمت نرفتنم به اردوی راهیان نور تمام می‌شد. اردویی که آرزوی من بود و کلی برای آن برنامه ریخته بودم. بارها رویای دیدن خاک زنده و زیبای شلمچه و قدم زدن در ساحل اروند و تنفس در هوای کانال کمیل، مقتل قهرمان اسطوره‌ایم ابراهیم هادی را در سر پرورانده بودم؛ ولی افسوس که شدنی نبود. همان‌جا نشستم و زانوانم را در بـ*ـغل گرفتم. یاد دوران خوش کودکی‌ام افتادم، صدای کودکانه‌ی پسر عموهایم در حیاط زیبای خانه‌ی روستایی مادربزرگ در گوشم پیچید:
- ‌معصومه بیا می‌‌خوایم فوتبال بازی کنیم!
و من با آن بلوز و شلوار پسرانه برای بازی کردن با آن‌ها با سرعت برق به حیاط دویدم... .
ما و خانواده‌ی عمو اغلب ایام تعطیل را در خانه‌ی مادربزرگ می‌گذراندیم. مادربزرگی که خیلی زود و در شش سالگی من از دنیا رفته بود؛ولی خانه‌ی با صفای او هنوز هم مکان دورهمی ما بود. سرگرمی من بازی با بچه‌ها‌ی فامیل بود. دخترخاله‌ها و پسرخاله‌ها و پسر عموها و پسرعمه‌ها کنار هم جمع می‌شدیم و بازی‌هایی مثل فوتبال و جومونگ بازی می‌کردیم. یا امپراطور می‌شدیم.
گه گاهی هم که گرم بدو بدو به دنبال توپ و شوت و پاس‌کاری بودم، پیرزن همسایه زهرا خاله که از کنار پرچین‌ها می‌گذشت، سبد سنگین خریدش را زمین می‌گذاشت و نگاهم می‌کرد و با ل**ب‌های جمع شده سری به نشانه‌ی تأسف تکان می‌داد:
- کیجا تِه هشت سال دارنی کِ خانی گت بَوْوی؟! اَنده گَتی کیجا خِجِالت نَکِشِنه ریک ریکاجا بازی کِنده اِما وِشون اِندا بیمی شِی داشتِمی. "دختر تو هشت سالته کی می‌خوای بزرگ شی؟! دختر به این بزرگی خجالت نمی‌کشه با پسرا بازی می‌کنه ما اندازه اینا بودیم شوهر داشتیم."
بعد چادر گل‌دارش را روی سرش مرتب می‌کرد و می‌رفت. اما من بی توجه به او همچنان غرق بازی‌های کودکانه‌ی خودم بودم.
پدرم هر چند فردی مذهبی‌ بود و این رفتارم را دوست نداشت؛ اما هیچ‌گاه مستقیم این مسائل را به رویم نمی‌آورد. این جور مواقع شیوه‌ی برخورد بابا همیشه چه با من چه با بقیه‌ی افراد خانواده به صورت غیر مستقیم بود؛ مثلاً بزرگ‌تر که شدم گاهی می‌پرسید:
- دخترم نمازت رو خوندی؟

یادم هست که یک روز که فراموش کرده بودم نمازم را به موقع بخوانم و پاسخم به این سؤال بابا منفی بود؛ با چهره‌ی ناراحت و گرفته نگاهم کرد؛ طوری که دیگر سر وقت خواندن نمازم را فراموش نکردم؛ چون هرگز دلم نمی‌خواست ناراحتی‌اش را ببینم.


در حال تایپ رمان رفاقت تا بهشت | زهرا ادیب کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، sajedeh7920، Ghazaleh.A و 13 نفر دیگر

n.b@

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
سن
31
زمان حضور
3 روز 11 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای مادر از فکر و خیال بیرون آمدم:
- معصومه جان پاشو زود نهارت رو بخور مدرسه‌ت دیر نشه.
با اکراه بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم و بشقاب‌های چیده شده روی اپن را برداشتم و سر سفره که توی هال پهن بود گذاشتم. مادر در حالی که سبد کوچک سبزی خوردن در دستانش بود، از آشپزخانه بیرون آمد:
- او! نگاش کن چه غمبرکی زده، بابا که بهت گفت صبر کن سر فرصت خودم می‌برمت.
و پر ریحانی به دهانش گذاشت و سبد را هم سر سفره و کنارم نشست. بعد از کمی سکوت آهی کشید و شروع کرد به صحبت:
- با خون دل بزرگتون کرد، کارگری توی معدن زغال سنگ... توی خطرها چه زجرا و سختی‌ها که نکشید و نمی‌کشه. خدا می‌دونه پاش رو که از در خونه بیرون می‌ذاره تا بیاد چی به من می‌گذره... باید درک کنی که دوست نداره از دستتون بده؛ شماها حاصل تمام عمر ما هستید.
به چشم‌های سبز مادر که قرمز شده بودند و پیشانی‌اش که خطی از غصه بر روی آن افتاده بود، نگاه کردم:
- مامان خیال کردی من نگران نمیشم؟
از جا دستمالی کنارش برگه‌ای دستمال برداشت و گوشه‌ی چشمان و بینی‌اش را پاک کرد:
- شما کجا من کجا. این منم که همیشه خونه‌م با هزار تا فکر و خیال، نه تو و داداش‌هات.
مادر راست می‌گفت، من که ظهر تا عصر مدرسه بودم و بقیه اوقات درس می‌خواندم. داداش محسن هم که سرکار بود یا دانشگاه و علی هم که ازدواج کرده بود و سر خانه و زندگی خودش؛ ولی کاش می‌دانست که من هم همیشه نگران بابا هستم چه توی کلاس چه در حال درس خواندن در خانه. اصلاً خوش به حال داداش محسن که پسر بود و آزاد. کنار کار و دانشگاه شب‌ها به هیئت و بسیج و مسجد و هر کجا که دلش می‌خواست می‌رفت؛ ولی من حتی برای یک کتاب‌خانه رفتن هم باید کلی نگران شدن‌های بابا را تحمل می‌کردم.
نهارم را خورده و نخورده چادرم را سرم کردم و کیف و کتاب‌هایم را برداشتم و به طرف مدرسه راه افتادم.

داخل حیاط که شدم شیفت صبحی‌ها هنوز تعطیل نشده بودند. زهره و زهرا و مریم روی یکی از نیمکت‌ها منتظر نشسته بودند و ریحانه و نرگس هم کنارشان سر پا ایستاده بودند و صحبت می‌کردند. زهره و زهرا خواهرهای دو قلو و خندان اکیپ ما بودند که علاوه بر اینکه شاگرد زرنگ‌های مدرسه بودند، توی تمام فعالیت‌های فرهنگی هم شرکت داشتند.


در حال تایپ رمان رفاقت تا بهشت | زهرا ادیب کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، sajedeh7920، Ghazaleh.A و 13 نفر دیگر

n.b@

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
سن
31
زمان حضور
3 روز 11 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
بچه‌ها داشتند با هیجان از اردوی راهیان نور صحبت می‌کردند. جلو که رفتم همه با لبخند سلام کردند. نرگس یک قدم جلو آمد و با چشم‌هایی که از فرط هیجان گرد شده بود، فرم رضایت‌نامه‌ش را بالا گرفت و پرسید:
- چی شد؛ رضایت بابات رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رفاقت تا بهشت | زهرا ادیب کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، sajedeh7920، Ghazaleh.A و 13 نفر دیگر

n.b@

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
سن
31
زمان حضور
3 روز 11 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
و به دنبال آن، همهمه‌ی صداهای در هم و برهم در حیاط شلوغ مدرسه پیچید.
***
ساعت اول تازه کلاس ریاضی شروع شده بود و خانم فرهمند آرام و با طمأنینه پای تخته تمرینات جلسه‌ی قبل را حل می‌کرد:
- خب، این هم از این؛ پس شد معادله‌ی اول رو حل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رفاقت تا بهشت | زهرا ادیب کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، sajedeh7920، Ghazaleh.A و 6 نفر دیگر

n.b@

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
سن
31
زمان حضور
3 روز 11 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
خانم فرهمند لحظاتی به مینا خیره شد و بعد به طرف میزش که با فاصله‌ای اندک رو به روی ردیف وسط بود آمد و روی صندلی نشست. عینک مستطیل شکل خود را از چشم‌های پف دارش که مهربان‌تر نشانش می‌دادند جدا کرد و روی میز گذاشت و دستی به نوک موهای نسکافه‌ایش کشید و انگار که چیزی یادش بیاید در خودش فرو رفت و بعد از لحظاتی صدای صاف و رسایش سکوت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رفاقت تا بهشت | زهرا ادیب کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، sajedeh7920، Ghazaleh.A و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا