خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله
ناظر: ~ROYA~

نام رمان: خیطِّ مات " جلد دو "
نویسنده: پوررضا آبی‌بیگلو
ژانر: فانتزی، درام، عاشقانه
زاویه دید: سوم شخص
بافت: ادبی
خلاصه:
توحید عیسایی، پس از پانزده سال زندگی در سلول انفرادی یک زندان، بالاخره آزاد شد. او آن پانزده سال را به عشق خانواده و امیدی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، گذرانده بود و حال... برادرش سبحان به هر دری می‌زند تا آن مرد را که از سر ترک عشقش دیوانه شده بود را از زنجیرِ غمِ بی‌پایان آزاد سازد. اسحاق با دیدن حال خراب عمو و پدرش تصمیمی می‌گیرد که خود هم نمی‌داند فرجامش چیست... .


در حال تایپ رمان خیط مات (جلد دوم) | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Elaheh_A، Kallinu، زهرا.م و 22 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
اضطراب و استرس تمام تنش را به لرزش در آورده بود. حکمش چه بود؟
دیگر حرفی برای گفتن نداشت، حال چطور باید از خودش دفاع می‌کرد؟
به مادر سرنوشت که بدون هیچ احساسی به او چشم دوخته بود، خیره شد.
چرا باز هم کسی نبود به دادش برسد؟
قاضی‌سرنوشت ابرویی بالا انداخت، سرش را از صفحه‌ی روبه‌رویش بلند کرد. به سیاه نگاه کرد و گفت:
- پانزده سال تنها بود، اما دیوانه نبود. دو روز بین جماعت ماند و دیوانه شد؟!


در حال تایپ رمان خیط مات (جلد دوم) | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Elaheh_A، Kallinu، زهرا.م و 24 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش اول
«آنچه گذشت»
- چطور شد؟ امیدوارم توضیح بدرد بخوری داشته باشی!
سیاه سرنوشت نفسی عمیق کشید. کاملاً ناامید بود، توضیحش کجا بود؟ بایدتمام تلاشش را می‌کرد. چرت و پرت گویی هم بهتر از هیچی نگفتن بود، بالاخره خدا به او زبان داده، کفر داده هم گنـ*ـاه است.
در همان زمانی که درحال فکر کردن بود تا حرفی بگوید، ناگهان چیزی به یادش آمد. چشمان سیاه رنگشت که اشک دورش حلقه زده بود به نقطه‌ای خیره شد، چشم تَرَش خُشک شد و آهسته لبخندی ملایم به روی لـ*ـبش آمد.
از جایش بلند شد و به کل سرنوشت‌هایی که به عنوان حضار تشریف فرما شده بودند تا حکم سرنوشتی ارشد را ببینند، یک به یک خیره شد. میان آن‌ها سفیدسرنوشت را هم دید، لبخندی به رویش زد و به سمت سکوی عالیجنابان چرخید.
س*ی*ن*ه ستبر کرد و سر بالا گرفت. دیگر لرزشی در تنش نبود، صدای بلند و رسا و جدی‌اش تا آسمان ششم می‌رسید.
- عالیجنابان و حضار گرامی... من یک سرنوشت هستم. از همون ابتدا که پا به این عرصه گذاشتم، بد رفتاری‌های زیادی دیدم... سرنوشت خوب‌تر با سرنوشت خوب، رفتار مناسبی نداره. انسان خوب‌تر با انسان خوب، رفتار خوبی نداره. سرنوشت خوب با انسان خوب یکی بشه به خاطر آزاری که بهش رسوندن دیوانه میشه! من دیوانه نشدم! اما صاحب من... توحید عیسایی! به خاطر بدی که در حق من شد، آزار روحی دید.
با این سخنرانی کوتاهی که کرد، همهمه‌ای بین تقادیر پیچید. قاضی سرنوشت سرفه‌ی مصلحتی کرد و آن همهمه را با صدای فریادش ساکت کرد.
- خاموش باشید... .
سپس رو به سیاه کرد و با دست اشاره کرد که ادامه بدهد.
سیاه لبخندی یک طرفی زد و از پشت میز بزرگی که میان آسمان و زمین بود، بیرون آمد.
دادگاه معلق در میان ارض و سماوات بود، میان ماه و زمین... . هر بار که ماه دور زمین می‌چرخید تشکیلات سرنوشت‌ها هم دور زمین می‌چرخید و اینطور همیشه و هر زمان از اوضاع و احوالات سرنوشت‌ها و صاحبان‌شان با خبر می‌شدند.
دستانش را پشت کمر قلاب کرد. ردای بزرگ سفید، روی شانه‌های پشت سرش کشیده می‌شد و به او جذبه‌ای می‌بخشید بسیار دل‌ربا.
به زیر پایش، به جایی که بسیاری از انسان‌ها همراه سرنوشت‌های رده پایینشان به بدبختی روی آوردند نگاه کرد. جنوب هر شهر و کشور پر بود از انسان‌های آواره‌ای که بلایی بدتر از کارهایی که بر سر توحید عیسایی آمد، به سرشان می‌آمد! هر روز و هر ساعت منتظر یک بیچاره‌گی جدید بودند که بنشینند و راه حلی برای آن پیدا کنند.


در حال تایپ رمان خیط مات (جلد دوم) | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Elaheh_A، زهرا.م، Narín✿ و 20 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند لحظه‌ای را با این تفکرات گذراند و سپس، با سرفه‌ی مصلحتی قاضی سرنوشت از جو فیلم بازی کردن بیرون آمد.
- بله... من بعد از پانزده سال صاحبم... یعنی توحید عیسایی فرزند خلیل عیسایی رو، تونستم پیدا کنم. پانزده سال در هوا معلق بودم. اینکه دوباره به من جانداری عطا بشه تا سرنوشتش رو مشخص کنم آرزوی هر ثانیه‌ی من بود... اما! من چون سیاه سرنوشت نام دارم، و اینکه صاحبم رو گم کرده بودم تصمیم گرفتن که من رو مثل یه آشغال یه گوشه‌ از دنیا پرت کنن. اما نمی‌دونم چی شد که دوباره خبری از من گرفتن. بگذریم... .
در ادامه بلندتر گفت:
- من وقتی صاحبم رو دیدم، سلامت‌تر از وقتی بود که بین مردم زندگی می‌کرد. تنهایی براش ساخته بود. امیدش از شاه امیدها بیشتر... باوری داشت به سرسختی مقاومت در برابر مادرسرنوشت و شاید باور نکنید، اما در مدتی که باهاش توی سلول انفرادی که پانزده سال توی اون زندگی می‌کرد، زندگی کردم... متوجه شدم از صدها عاقل عاقل‌تر هست. ذهنش از فساد دور شده بود و حتی از کنار افکار منفی هم نمی‌گذشت. اما... .
آهسته قدم بر می‌داشت. صدای برخورد کفش‌های درخشان سفید رنگش با جو دور زمین، همچون ماهیِ بی صدا عمل می‌کرد.
تالار بزرگ که پر بود از طالع‌ها، به قبرستانی متروکه می‌مانست. همه نفس در ریه حبس کرده بودند و منتظر بودند تا سیاه سرنوشت حرفی که از ابتدا مقدمه‌اش را چیده بود، بزند و خلاصشان کند.
سیاه سرنوشت همانطور که زمین را نگاه می‌کرد با سر پایین افتاده مقابل میز بزرگ قاضی سرنوشت ایستاد. نفسی تازه کرد و با جسارت سرش را بلند کرد و گفت:
- وقتی درخواست اطلاعات درباره خانواده توحید عیسایی کردم، مقامات به شدت مخالفت کردند و صاحب من، وقتی چیزی رو که نباید می‌دید رو دید دیوانه شد. شدت شوکی که بهش وارد شده بود کم نبود! اینکه ببینی کسی که بهش حس علاقه داری و در واقع همسرت هم هست! دستش توی دست‌های یکی دیگه باشه... نمی‌تونه حسی جز دیوانه بودن رو به انسان وارد کنه. انسان... انسان دارای تمام حواس و احساسی هست که خدا بهش عطا کرده. صاحب من پانزده سال بی هیچ خراشی روی ذهنش، به تنهایی سر کرد و بعد از پانزده سال با کلی امید برگشت و با چیزی مواجه شد که تا سر حد مرگ از اون اتفاق ترس داشت. و حالا عالیجناب! من در این مورد بی‌تقصیر هستم. توی زندانی که بودم، انسان‌هایی رو دیدم که حتی با سرنوشتی که همراه‌شان بودند به گَرد پای توحید عیسایی هم نمی‌رسیدند.
همهمه‌ای در تالار پیچید. قاضی سرنوشت که طالعی شریف بود، با چشمانی بهت‌زده خیره به جمعیت والا مقامانی شد که عنوان برترین سرنوشت‌ها را داشتند. چه می‌دید؟ فساد در دل سرنوشت‌ها هم نفوذ کرده بود. هرچند به سیاه سرنوشت اعتمادی نداشت اما پرونده درخشانی که در مقابل قاضی سرنوشت بود، اصلاً به او اجازه این را نمی‌داد حکمی بدهد که شعور خود و او را زیر سوال ببرد.
خبرهایی از اینکه برخی شورایان تقادیر دست‌های پاکشان را آلوده به گنـ*ـاه کرده‌اند در میان طالع‌ها پیچیده بود اما قاضی سرنوشت پی‌درپی آنها را نفی می‌کرد و می‌گفت تا با چشمان خودش نبیند باور نمی‌کند.
حال هم شنیده بود و هم دیده بود، باور کرده بود! منتظر یک حرکت ریز بود که بفهمد واقعا این اتفاق بر سر دربار پاکیزه‌اش افتاده است.
احساسی آتشین را از اعماق وجودش حس کرد که سال‌ها در آن گوشه کنارها مانده و خاک خورده بود و اکنون، تا مغز و استخوان‌اش نفوذ می‌کرد.
قاضی سرنوشت آهسته از جایش برخواست، به سیاه سرنوشت که با پوزخندی انسان‌وارانه مدیریت او را زیر سوال برده بود، چشم دوخت. لحظه‌ای خواست تمام عصبانیتش را روی سر آن سرنوشت تیره بخت فرو سازد؛ اما... دانست که واقعا حق دارد.
نفسی عمیق بیرون دمید و چهره‌ی برافروخته‌اش را به جمعیت عالیجنابان دوخت. سردسته‌ی آنها جرأت سرنوشت بود. تقریبا می‌شد گفت شلوغ‌ترین و جوان‌ترین عالی مقامی که از بدو ورودش در دل‌ها جای باز کرده بود. او دشمن سرسخت سیاه سرنوشت بود و چندین بار در عموم، با تمام توان و تلاش او را به فنا کشیده بود
چشمان همیشه خندانش، پکر شده و خیره به قاضی سرنوشت بود.
موهای کم پشت سرش سیخ ایستاده بودند و لبان قهوه‌ای رنگش به پایین آویزان شده بودند.
قاضی هرچه کرد نتوانست حدس بزند چه در سر او می‌گذرد، نفسی چنان عمیق کشید که ریه‌هایش هم از بازدمش درمانده شدند.
به میلیاردها چشم که نفس در جان حبس شده، به بزرگشان چشم دوخته بودند نگاه کرد.
هیچ چیزی به ذهنش نمی‌رسید، زبانش قفل شده بود.
موهای پرپشت و بلندش که روی شانه‌هایش سریده بودند چهره‌جدی‌اش را مهربان می‌کردند و همه حضار، همه‌شان!
از اینکه این تصویر زیبا و مهربان با غم آلوده شده بود رنج می‌بردند.
آهی کشیدند.
چشمان سیاه رنگ و درخشان قاضی چرخید و چرخید و در آخر روی سیاه سرنوشت ایستاد. کمی سر جایش جابه‌جا شد و در آخر، پس از آن که احساسات و صدای لرزانش را کنترل کرد، سیاه را مخاطب قرار داد:
- سیاه سرنوشت... اونچه که اتفاق افتاده رو تعریف کن! گزارشت رو خوندم اما تنها تا قسمتی بود که صاحبت توحید همسرش رو پیدا کرد. بعد از اون چی شد؟


در حال تایپ رمان خیط مات (جلد دوم) | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: fatane، Elaheh_A، زهرا.م و 17 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
«ناآرام»
باباسی چشمان غم‌زده‌اش را به حال پریشان برادر تازه از بند آزاد شده‌اش دوخت. ریش سفید بلندش نامنظم شده بودند. گویی چندین هفته بود که دستی به سر و رویش نکشیده بود. موهای پرپشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خیط مات (جلد دوم) | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، زهرا.م، Saghár✿ و 15 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
رگ برجسته پیشانی و چشم‌های به خون‌نشسته‌اش را هرکسی هم می‌دید جرأت حرف زدن را در خود پیدا نمی‌کرد، همانطور که خواهران و برادرانش با دیدن این چهره‌ی خشمگین و غیر قابل باور، نیت حرف زدن را هم نداشتند.
سبحان همانطور که دستان بزرگش را مشت کرده بود، از پله‌ها کامل پایین آمد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خیط مات (جلد دوم) | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: fatane، Elaheh_A، زهرا.م و 14 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
باباسی باهمان لبخند و دندان‌هایی که به نمایش نسلش گذاشته بود، با چرخش سر اطراف را از نظر گذراند و در آخر دستان مردانه‌ی خواهرش را با دستان بزرگ خود قفل کرد. همانطور که خیره به فرحناز بود، سخنش را بلندتر گفت تا با گوش دیگر خواهران و برادرانش هم برسد:
- خونه‌ی من حرمت داره، وقتی خودم و خونوادم تابحال این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خیط مات (جلد دوم) | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، ASaLi_Nh8ay، Ryhwn و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا