خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستانک: مختصات عشق
نام نویسنده: Number one کاربر انجمن رمان 98
موضوع: عاشقانه، اجتماعی
مقدمه: همه ی ما، نام سانچی را شنیده ایم و داستان غم بار خدمه ی آن را از رسانه ها دیده ایم. دیدیم که چگونه روی آب سوختند و پر کشیدند.
این بار برشی عاشقانه، از زبان همسر یک کاپیتان، به قصد خداحافظی می خوانیم و حادثه را از زبان بازماندگان مرور می کنیم.


داستانک مختصات عشق | Number one کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 8 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مسخِ شیرینی نگاهش شده بود؛ می دانست چلچراغِ چشمانش سو سو می زند و کلافِ بی دست و پای دلش در هم می پیچید. می دید که زیرِ باروت بارانِ نگاهش شهید خواهد شد. هردو طلسم شده بودند. راحیل دل و عقل به مردِ بی همتای قلبش داده بود. محمد می رفت تا عشقش را به دریا نشان دهد، می رفت برای ایران بدرخشد...
اعدام سختی بود، جزای دو ثانیه دزدکی نگاه کردن، ربودنِ دین و ایمان و قلب، نبود. خواست فریاد بزند و بگوید که کافیست... خواست داد بزند، هربار تیله های شب رنگت را توی کوچه های خلیج رها کن و بعد شعر وداع بخوان، خواست بگوید: سفرت به خیر!
گفته بود، نمی خواهد خداحافظی کند، فکر می کرد این خداحافظی های تلخ، خنجر زهر آلودی است که به قلبش زده خواهد شد. مرد بـ*ـو*سه ای روی پیشانی اش کاشت، التهاب افکار راحیل فرونشست. مرد قدم برداشت و زن دید که تپش های نامنظمِ قلبش شروع می شود.
این دریای موهوم، دزد بدی بود. زبان آدمیزاد نمی فهمید، راحیل هزار بار گفته بود... گفته بود عشقش را با آن تقسیم نمی کند. حایلی دوچهره و موهوم بود که قصد گرفتن واپسین نفس های زن را داشت. آخرین لحظه را تاب نیاورد چشم از دریا گرفت، از کشتی مرگ هم. با خود زمزمه کرد:
-زود برگرد.
صدای سوت کشتی به گوش می رسید، قطرات لجباز و خودسر، روی گونه اش لیز می خوردند و از هم سبقت می گرفتند. برگشت... کشتی نا پدید شده بود، سکوت بندرگاه وعده ی بدی بود که به دلش داده می شد. در این جهان بی قاعده دریا را شاهد خوشی هایش کرده بود، این بار دریا دلش را لرزانده بود، تنهایی هایش را به کدامین دیار می برد؟
حبس شده بود توی اتاقک مخوف افکارش! تحمل این دیوار ها از تحمل نفسی که در هوای بدون بازدم های محمد می کشید، بدون شک راحت تر بود.
دینگ دینگ ساعت نشان از ساعت های دیدار می داد. پایش را به تـ*ـخت بسته بودند. لبخند سوزناکی زد:
-می بینی محمد؟ حالا وقتی می گم، تو رو دیدم، وقتی میخوام بیام پیشت... می بینی این زنجیرهایی که به پام می بندن؟
تقلا می کرد تا این بندهای سمج را باز کند. داروهای بی هوشی خوب اثر کرده بودند. دستانش درست کار نمی کردند. اولین گره... دومین گره... یکی پس از دیگری باز می شدند، شوق دیدار دوباره جان دوباره به دستان زن می داد.
سرانجام بند ها باز شدند. قلبش گواهی می داد وصال نزدیک است. مرد بود و قولش و راحیل تکیه به قول مردش داده بود.
زوزه ی باد صدای قدم های دوساله ی زنِ جوان قد خمیده ای را محو تر می کرد. در آن لحظه دریا دوسال ثانیه های شرم خود را دید، رد غم روی پیشانی راحیل که جای دامن چین دارش را گرفته بودند به نظاره نشست. در برگه های خاطرات مصور و متحرکی که قاتل جان هستند اثری از او به جا مانده است؛ آوار یاد ها روی سرش خراب می شود:
-مهاجرم جایی نرو که پیدات نکنم.
محمد را با شوخی هایش دوست داشت، از اولین دیدارشان، نام راحیل را به پرنده ی مهاجر، تغییر داده بود. دخترک گاهی به شوخی اخم می کرد ونق می زد، هر وقت متر می کرد فاصله ی خنده هایشان کوتاهتر و کوتاهتر می شد.
دخترک مستانه خندید و گفت:
-خدایی که عشق داده، مختصاتش رو هم داده. جای منو از قلبت بپرس.
خیره به دختر و پسر بی دغدغه ی افکارش بی مهابا می گریست؛ گویا ثانیه ای قبل چشمان بی فروغِ او را تصور کرده بود... راحیل و خاطرات بی سرانجام و گنگ اش ورد زبان ها شده بودند.
پا به رهنه تا اینجا آمده بود، شن های روان خبرش را به گوش معشوق رسانده بودند، فریادش را با موج های گریان می فرستاد؛ ای کاش این بند ها گسسته می شدند و این آدم های مزاحم کنار می رفتند؛ خواهش زیادی نبود، یک بـ*ـغل دریا می خواست و دو جرعه درد دل...
گاه سر دزد مردش فریاد می زد و گاه قربان صدقه اش می رفت، زن هیچ نمی دید. او تنها نظاره گر دریای آبی تر از آسمانی بود که قلبش را با خودش برده بود. گاهی زمزمه می کرد:
-جزر که کردی شکوه یک زندگی را با خودت بردی، با مد، صبر ایوب بیاور.
سیصد و شصت و پنج روز اول منتظرِ آهنگِ صدایش بود، باقی زمانها به انتظار گوشه ای از پیکرش نشست و حالا... حالا خود محمد را کنارش می دید. وعده ی دیدار اما نزدیک بود، این شب ها زیاد با محمد ملاقات می کرد. چشم دوخته بود به چشمان نافذ اش، او همیشه اینجا منتظرش می ماند. با هم می خندیدند، با هم می گریستند، گذر عمر را نظاره می کردند و دست آخر بدون خداحافظی از هم جدا می شدند.
از دور برایش دست تکان داد، لـ*ـب های همیشه خندانش انحنای بیشتری گرفتند، اصوات، اینجا جایی نداشتند، راحیل و عشق ابدی اش تنها با مردمک هایشان حرف می زدند.
دو دختر غریبه نظاره اش می کردند؛ ماه ها بود منتظر این سوژه ی ناب بودند، راحیل زن دیوانه ی خلیج...
شاید هم کمی داستان را شور تر می کردند و بعد از دوسال دوباره ماجرای کشتی سوخته را به سر زبان ها می انداختند. قدم به قدم دنبالش می کردند. زن حرف های زیبایی می زد. گویا در این دنیا نبود، شور و شوق رسیدن به ساحل، هرشب او را پا به رهنه به خیابان ها می کشاند.
شُهره ی شهر شده بود، هرغریبه ای می توانست در نگاه اول مجنونِ شهر را بشناسد. چشم راحیل اما این ریزخنده ها را نمی شناخت، او در اقلیمی قدم نهاده بود که پیش تر دستش را آلوده به خون عاشقی چون فرهاد، کرده بود... اقلیم عشق؛ مجنون، فرهاد یا راحیل نمی شناخت؛ ای کاش روی سردرِ این سرزمین می نوشتند: آدم ها وارد نشوند، خطر مرگ!
آفتاب کم کم چهره بر می کشید؛ راحیل گفت:
-هرزمانی، هرجایی، من می تونم پیدات کنم، مختصات عشقت رو دارم.
پاهای لرزانش به سمت دریا کشیده می شدند، پاهای تاول زده اش دیگر درد نداشتند؛ می دانست این آخرین بار است...
مگر دلتنگی هایش چه قدر قیمت داشتند که تمام دنیا برایش اشک می ریختند، اشک ها دریا می شدند و راحیل ناخدا؛ مگر زمزمه هایش چند بودند که تمام دنیا خنده اش می گرفت و خیالاتی اش می خواند؟
سال ها بود متظاهران به عشق خیره به دخترک دیوانه خنده هایشان را می کردند، عکس می گرفتند، هشتگ می زدند و هنگام غروب همه رخت ها می بستند و راحیل می ماند و ملودیِ حزن انگیزش:
-تویِ آتیش غرق شدی و تویِ آب سوختی... پارادوکس کجا بود، تو که مختصات عشق رو بلد بودی...
صدای آژیرآمبولانس خفه شد؛ لنز دوربین هایی که خوراک امروزشان را گرفته بودند، دوباره فعال شد، زنی به رنگ دریا درآمده بود، زنی مهاجرت کرده بود!


داستانک مختصات عشق | Number one کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا