خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به نظرتون رمانم در چه حدیه؟

  • خیلی خوبه

  • خوبه

  • باید بیشتر کار بشه

  • خوب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

neshat83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
1,135
امتیاز
153
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: نقاشی سرنوشت
نویسنده: neshat83 کاربر انجمن رمان۹۸
ژانر: طنز، عاشقانه
ناظر: ^~SARA~^
خلاصه:

او بود از تبار رنگ ها و از دنیایی خیالی با افکار رنگارنگش. می‌خواست روی پای خودش بایستد و به همه اثبات کند که می تواند تنهایی را به جان بخرد تا بار عظیم حرف‌های دیگران را بر دوش نکشد. گویا حس شیرین و ترش عشق، بر رنگ درونشان نفوذ کرده‌ بود و غوغا، زمانی آغاز شد که سیاهی در کنار رنگین‌کمان جای گرفته بود.


در حال تایپ رمان نقاشی سرنوشت | neshat83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: نازپری احمدی، عسل شمس، Mahla_Bagheri و 38 نفر دیگر

neshat83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
1,135
امتیاز
153
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
°مقدمه°

سرنوشت وقتی دست به قلم می شود بی آنکه از کسی نظر بخواهد، می نویسد. تلخی ها و شیرینی ها را با میل خود در زندگی جای می دهد و هر کجا که باب میلش باشد، نقطه‌ی پایان را می گذارد؛ اما این بار سرنوشت، می‌خواهد یک داستان تصویری بنویسد.
این نقاشی، زندگی‌هایی را به هم گره می‌زند که هر کدام، پشت صحنه‌ی منحصر به فردی دارند.


در حال تایپ رمان نقاشی سرنوشت | neshat83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: نازپری احمدی، عسل شمس، Mahla_Bagheri و 37 نفر دیگر

neshat83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
1,135
امتیاز
153
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق رنگ ها

مثل لاکپشت انتهای خط چشممو کشیدم. خدایا، این‌بار لطفاً هر دوتاش مثل هم باشه! چشمامو که باز کردم نیشم باز شد؛بلآخره تونستم هردوتاشو مثل هم بکشم. یه جیغ از خوشحالی کشیدم که دستم لرزیدو گوشه خط چشم خراب شد!
یه بار ها، یه بار اومدیم خوشحالی کنیم. اصلا دست من هنوز کنار چشمم چیکار میکرد؟ گند بزنن به هرچی خط چشمه. به درک خط چشم نمی‌کشم. بعد از یک ساعت دقیق که جلوی آینه نشسته بودم، آخرش به همون ریمل و رژ لـ*ـب بسنده کردم. به ما این چیزا نیومده.کیفو کتمو برداشتم و بدون اینکه دوباره به آینه نگاه کنم، رفتم تو حیاط.
سریع سوار ماشین شدم. به اندازه کافی دیر کرده بودم، حداقل اینجا دیگه مثل درخت به درو دیوار نگاه نکنم. از شانس همیشه گل و بلبلم ترافیک خیلی سنگین بود. کمِ کمش نیم ساعت دیر میرسیدم. دستی رو کشیدم و خیره شدم به ماشینا. خدایی فکر نکنم تو عمرم شانس بهم رو کرده باشه. شماره بیتا رو گرفتم که مثل همیشه با غرغر جواب داد:
_ میشه لطفاً بگی کدوم گوری هستی؟
_ بیتا بخدا تو ترافیک گیر کردم خیلی سنگینه یه جوری نبودمو توجیه کن لطفاً.
_ خودم حلواتو پخش کنم که هی منو میندازی جلو این زارعی.
بدون ایکه بزاره من چیزی بگم قطع کرد.
این ترافیکم که تمومی نداره....
شانس من الانم که رسیدم، جا نیست ماشینمو پارک کنم. خیلی دیر شده بود؛ بیتا رسماً سرمو میزاشت جلو پام. مجبوری جلوی یه ماشین دیگه پارک کردم؛ امید وارم یارو قبل از اینکه من بیام، نخواد سوار ماشینش بشه. با عجله رفتم سمت نمایشگاه که یکی با داد گفت:
_ هی خانوم کجا؟ بیا ماشینتو از اینجا بردار می خوام برم.
خدایا وقتی شانس تقسیم می‌کردی من کدوم قبرستونی بودم؟
با یه عذرخواهی از اون یارو، سوار ماشین شدم؛ یکم جلو رفتم که بتونه رد شه. بعد از یه قرن که بلآخره یارو رفت، سریع جای ماشین اون پارک کردم و این بار با دو رفتم تو نمایشگاه که دیگه کسی بهم گیر نده. وای چقد شلوغه مادر! سعی کردم تا جایی که میشه، خودمو از دید بیتا و زارعی پنهون کنم. انگار نه انگار که دیر رسیدم! مشغول توضیح دادن تابلوها شدم.
داشتم با یه مرد حدوداً پنجاه ساله درمورد یکی از کارهام حرف میزدم، که یه چیزی رفت تو پهلوم. می دونستم بیتاس برای همین چیزی نگفتم که آبروم نره. وقتی حرف زدنم با یارو تموم شد، حرسی برگشتم سمت بیتا ولی اصلا نزاشت من چیزی بگم. مثل پیرزنا شروع کرد غرغر کردن.
_ تا الان کدوم جهنمی بودی هان؟ زارعی کچلم کرد از بس گفت چرا نمیاد. تو می خوای آخر سر این یارو منو بخوره آره؟ آخه یه بار، یه بار شد تو زود برسی؟ یه بار زود بیا، من یه متلک بندازم به زارعی راحت شم. ولی من اگه شانس داشتم که تو دوستم نمی شدی.
_ عه بیتا بسه! خب نتونستم تو ترافیک گیر کردم. برو بعد از نمایشگاه حرف می‌زنیم.
مثل بچه های دوساله، پاشو کوبید زمینو رفت سمت دیگه. هی خدا! رفتم سمت تابلو اصلیم. اوه اوه چقد دورش شلوغه. بایدم ازش خوششون بیاد کلی وقت روش گذاشتم. یکی از بهترین کارهام تو این چند ساله. خودمو از بین جمعیت به زور رد کردم که بتونم در موردش توضیح بدم. وسط توضیحاتم، یکی پرید وسطو گفت:
_ به نظر شما کارتون چقدر می ارزه؟
رو کردم سمت یارو. واو چه چشمایی داره.
_ خب تو مزایده معلوم میشه.
امروز فقط آثار رو به نمایش میزاشتیم فروششون فردا بود. میدونستم این تابلو کم کم صد میلیون می ارزه حالا ببینیم چی میشه.....
مثل فلک زده ها خودمو پرت کردم رو صندلی. از وقتی که اومدم فقط راه رفتم. پاهام احتمالا تو این کفشا تاول زده باشه.
پاهامو یکم تو کفش تکون دادم که یه لیوان قهوه جلوم سبز شد. به صاحب دستها نگاه کردم دیدم بیتاس با اخم نگام میکنه. نیشمو باز کردمو قهوه رو ازش گرفتم.
_ چرا اخمات تو همه جیگر.
بدون اینکه چیزی بگه کنارم نشست. هوف باید منت بیتارو هم بکشم.
_ عه بیتا خب ببخشید نتونستم بیام. خودت که میدونی همیشه برا خط چشم کشیدن کلی وقتم هدر میره. امروزم یک ساعت تموم کار کردم نتونستم درستو حسابی بکشمش.
_ خدایی من موندم تو خلقت تو. هالا اینا به کنار که دختری و باید بتونی خط چشم بکشی. موندمم چطوری این تابلو هارو قرینه درمیاری ولی نمیتونی چشمو چال خودتو درست کنی!
از حرص خوردنش خندم گرفته بود ولی خدایی راست می‌گفت، خودمم تو خلقت خودم موندم.
_ هالا بی خیال اینا امروز چی کاره ای؟
_ هیچ کاره.
_ منم چه سوالای میپرسم معلومه بیکاری.
چشم غره ای بهم رفت که بی خیال خندیدن شدمو رفتم سمت زارعی تا ازش خداحافظی کنم.
_ به به خانوم مهرآرا بلاخره چشممون به جمال شما روشن شد.
حالا کی متلکای اینو تحمل کنه. یه لبخند کجو کوله زدم که مثلا شرمندم. آره جون عمم.
_ واقعاً ببخشید آقای زارعی امروز ترافیک خیلی سنگین بود، نتونستم به موقع برسم.
_ این ترافیک نمیدونم چرا همیشه برا شما سنگین میشه.
خدایا بهم خونسردی بده نزنم تو چشمش.
_ دیگه تکرار نمیشه.
_ امید وارم. حالا بگذریم فردا یه مشتری خیلی مهم داریم. احتمال اینکه تابلوت رو بخره زیاده. به سبکی مثل سبک تو علاقه زیادی داره.
_ خب ایشون کی هستن؟
_ شاهرخ تهرانی.


در حال تایپ رمان نقاشی سرنوشت | neshat83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: نازپری احمدی، tin tin، عسل شمس و 37 نفر دیگر

neshat83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
1,135
امتیاز
153
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
دهنم چسپید کف زمین. نه بابا این یارو خیلی مشهوره، قراره بیاد نمایشگاه ما؟
اصلا نفهمیدم چطوری ازش خداحافظی کردم، با انرژی رفتم سمت بیتا؛ پریدم بـ*ـغلش کردم کردم که مثل خنگا زل زد بهم.
_ من میگم این زارعی جن من داره هی میگی نه. بیا بلاخره جناش تورم گرفتن. اشکال نداره فردا میبرمت پیش یه جن گیر. پریدم وسط حرفش که بیشتر چرتو پرت نگه.
_ دیوونه حدس بزن فردا کی قراره بیاد اینجا؟
_ رییس جمهور؟
یکم چپ چپ نگاش کردم که با خنده گفت:
_ خب آخه یه جوری زوق کردی گفتم شاید رییس جمهور باشه.
_ نخیرم شاهرخ تهرانی.
_ اوحا! جدی میگی؟ اون که اصلا ایران نیست.
_ خب لابد برگشته چه میدونم. فقط میدونم قراره فردا بیاد اینجا. وای بیتا باورم نمیشه! شاهرخ تهرانی قراره آثارمو ببینه!
_ خیل خب کم زوق کن واست خوب نیست. من گشنمه بیا منو یه ناهار درست و حسابی دعوت کن؛ بدو دختر خوب.
پشتشو کرد بره که یه پس گردنی خوب بهش زدم، بی ادب تو زوق من میزنه!بی فرهنگ بی تمدن.
_ هویی چته چرا وحشی میشی!
_ ساکت وگرنه ناهار بی ناهار. به چه حقی تو زوق من میزنی؟ بزنم اینجا نصفت کنم؟
_ خیل خب حالا. گفتم یوهو از خوشی منفجر نشی بد کردم؟ بیا و خوبی کن.
_ شما از این خوبیا نکن ممنون.
با کلی تو سرو کله هم زدن، بلاخره تصمیم گرفتیم سوار ماشین بشیم.
_ آندیا من یه رستوران خیلی شیک خارج از شهر کشف کردم، خیلی جاش قشنگه غذا های محشری هم دارن بریم اونجا.
_ راحتی شما؟
_ اره بابا انقد راحتم که نگو، تو نگران من نباش.
_ رو که نیست، یکم خجالت بکش!
_ ولمون کن بابا، تو سالی یه بار دست تو جیب میکنی؛ باید کیفشو ببریم یا نه؟
_ خیلی بی ادبی ما که هر وقت میریم بیرون جیب من بیچاره رو خالی میکنی.
_ خب دوست برا همین چیزاس دیگه.
با چشمای قد قابلمه زل زدم بهش. این دختر ته ته پرویی رو درآورده.
_ چرا این شکلی نگام میکنی خب. مگه دروغ میگم.
_ نه عزیزم شما راست میگی. زنگ بزن به دل آرام ببین کار نداره باهامون بیاد؟
_ یادم رفت به خدا، اونم امروز زنگ گفت ناهار با هم بریم بیرون؛ تو که حواس برام نمیزاری.
ترجیح دادم دیگه با این کوه پررویی هم کلام نشم.
_ الو دلی منو آندی داریم میریم رستوران آدرسو برات اس میکنم.
بدون اینکه بزاره دلارام بیچاره چیزی بگه قطع کرد. الان شک ندارم در حال ترکیدنه!
کارایی میکنه که آدم قشنگ دوتا شاخ رو کلش سبز میشه. من آخر از دست این دق میکنم میوفتم گوشه قبرستون. ترافیکم انقد سنگین بود که آخرشو نمیدیدم. با این که وسط پاییز بودیم ولی به شدت گرمم شده بود. شیشه رو دادم پایین که باز بیتا شروع کرد غرغر کردن:
_ آندیا من دارم یخ میزنم اون شیشه چیه دادی پایین؟
_ خو به من چه من گرممه.
_ آندیا بزنم نص.....
_ خانوما در خدمت باشیم!
با تعجب برگشتم سمت ماشین کناری. یه مزدا۳ مشکی بود که سه تا ‌پسر توش بودن. به چشم برادری بد چیزیم نبودن. اونی که پشت بود، اصلا کله مبارکشو از رو گوشیش بلند نکرد! راننده هم با اخم به بـ*ـغل دستیش که این حرفو زده بود نگاه میکرد.
_ میگم آندیا چه خوشتیپنا!
_ خجالت بکش بیتا. عه عه عه
_ خب دروغ میگم؟
سری تکون دادمو چیزی نگفتم. این دختر آخر سر منو روانه تیمارستان میکنه.
_ خانومی چیشد؟ امروزو در خدمت باشیم؟
یه چشم غره بهش رفتمو شیشه رو دادم بالا.
_ عه چیکار میکنییی می خواستم شمارمو بدم بهش.
با دهن اندازه غاره خیره شدم به بیتا که کارتشو از تو کیفش در آورده بود.
_ بیتا میزنم دو نصف مساویت میکنما! مگه با امیر نیستی؟
_ نچ.
_ نچ و ظهرمار مگه همین دیروز باهاش قرار نزاشتی؟
_ خب ازش خوشم نیومد کات کردیم؛ چیه نکنه می خواستی تا آخر عمر باهاش بمونم؟
با این حرف بیتا اخمام رفت تو هم. میدونستم این کاراش به خاطر چیه. از آرشام کینه به دل گرفته بود داشت سر بقیه پسرا خالی می‌کرد. هر کاریم که می کردم نمی تونستم منصرفش کنم. گوشش بدهکار نبود.


در حال تایپ رمان نقاشی سرنوشت | neshat83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: نازپری احمدی، tin tin، عسل شمس و 37 نفر دیگر

neshat83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
1,135
امتیاز
153
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد حدود یک ساعت رسیدیم به رستوران دلخواه خانوم. ولی خدایی جای قشنگی بود. دل آرام زود تر از ما رسیده بود.
_ به سلام خانومای هنرمند چیکار کردید امروز؟ ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقاشی سرنوشت | neshat83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: نازپری احمدی، عسل شمس، Mahla_Bagheri و 36 نفر دیگر

neshat83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
1,135
امتیاز
153
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
برای رفتن به قسمت گلخونه(گالری) باید از تو باغ رد میشدم. یه باغ ۴۰۰ متری که به لطف سرایدار وقتی هوا گرم میشد، پر از گل های رنگارنگ رز بود. عاشق این خونه بودم! پدرم قبل از مرگش، اینجارو به نام من زده بود. به کمک سرمایه ای که برام گذاشت، تونستم از یه شرکت معماری خوب کمک بگیرمو یه سبک خیلی مدرن مناسب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقاشی سرنوشت | neshat83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: نازپری احمدی، عسل شمس، Mahla_Bagheri و 34 نفر دیگر

neshat83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
1,135
امتیاز
153
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو حیاط فقط یه ماشین غریبه بود، فکر کنم بقیه هنوز نیومدن. ماشینمو پارک کردمو با یه نفس عمیق راه افتادم سمت خونه؛ باید از یه راه سنگ فرش شده که اطرافش بوته های گل قرار داشت می‌گذشتم ولی این راه هیچ جذابیتی برام نداشت، بیشتر حس نفرت رو بهم میداد. ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقاشی سرنوشت | neshat83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: نازپری احمدی، عسل شمس، Mahla_Bagheri و 34 نفر دیگر

neshat83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
1,135
امتیاز
153
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ چرا لال شدی؟ مثل یک حیوان نجیب زوق کردی اره؟ هی بگو این بیتا به درد نمی خوره.
_ بیتا یعنی ممکنه واقعاً؟
_ خانوم هنوز تو اُفق گیر کرده! بیا پایین عزیزم، نمی خواد انقدر به خودت فشار بیاری.
_...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقاشی سرنوشت | neshat83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: نازپری احمدی، عسل شمس، Mahla_Bagheri و 33 نفر دیگر

neshat83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
1,135
امتیاز
153
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستامو گذاشتم روی صورتم و خم شدم روی زانو هام. دیگه داشتن زیادی بهم فشار میاوردن این انساف نبود! ولی آندیا تو بدتر از ایناشم دیدی، اینم می گذره! خیره شدم به ماه توی آسمون و ناخوداگاه دستم رفت سمت گردنبندم؛ وقتی بچه بودم بابا برام خرید، یه هلال ماه طلا سفید بود. یادم نمیاد از گردنم درش آورده باشم! هلال ماهو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقاشی سرنوشت | neshat83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: نازپری احمدی، عسل شمس، Mahla_Bagheri و 31 نفر دیگر

neshat83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
1,135
امتیاز
153
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ روز بخیر جناب تهرانی خوش اومدید!
_ خیلی ممنون آقای زارعی. خانوم هارو معرفی نمی‌کنید؟
_ او بله حتما، خانوم بیتا آریا و خانوم آندیا مهرآرا از نقاشای جوان و حرفه اییمون هستن....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نقاشی سرنوشت | neshat83 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: نازپری احمدی، عسل شمس، Mahla_Bagheri و 31 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا