خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نوازش

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
667
امتیاز
163
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام: سَمفونی مَهتاب
نام نویسنده: نَوازِش
نام ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
خلاصه داستان:
مهتابی شده و سایه می‌اندازم روی افکار پوسیده شده‌ام و کاردی بر پهلوی روحم می‌شوم.
در خیال جوانی لُکه می‌دوم و دریغ! جوانی‌اَم فدای لباس‌های سیاهم می‌شود و همان رنگ مرا به سیاه‌ چاله‌ی چشمانت می‌رساند.
تو، و دقیقا وجود تو، غم گسار جانم شده و نازوارانه فاصله را به میان می‌اندازم؛ آری من، و کودکانه‌هایم!
به جلال نفس‌هایمان قسم، ره نزدیک است. من، تو و کلاویه هایی که ساز صنم گریزپا می‌نوازند؛ رسیدیم، پاهایت خسته است؟


در حال تایپ رمان سمفونی مهتاب | نوازش کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: fatemeh_off، LIDA_M، Ghazaleh.A و 17 نفر دیگر

نوازش

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
667
امتیاز
163
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
#مقدمه

زندگی من و تو، چون عمر کوتاه شبنم‌ها،
وصال ناممکن خطوط راه‌آهن
و رَستارِ خیالی پرنده از قفس،
دردآور، و کوتاه بود.
و حالا "ما" چون گلی پژمرده در بلور
به انتظار بهار، و چون دو "غریبه" در خیابان،
زیر باران،
با خاطراتی شیرین،
و با نگاهی که درد و دلتنگی‌مان را،
پشت پرده‌ای از غرور،
به انتظار یکدیگر فریاد می‌زنیم.


در حال تایپ رمان سمفونی مهتاب | نوازش کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: fatemeh_off، LIDA_M، Ghazaleh.A و 16 نفر دیگر

نوازش

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
667
امتیاز
163
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
"بسم الله الرحمن الرحیم"
سَمفونی مَهتاب

غزلواره اول
زندگی هم‌زیستی با خاطرات؟
#پارت‌اول
نشسته بودم.
بی هیچ هدف خاصی، بی آنکه کمی نگران باشم. یا بی هیچ احساس خاصی که به فکر کردن وادارم کند. انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بودم. یادم آمد که امروز صبح رفته بودم جلوی آیینه، به خودم نگاه کردم.خودم را نشناختم. موهام را شانه زدم، دستی لایشان کشیدم و به روزهایی فکر کردم که یک نفر گفته بود «آدم ها تنها وقتی فراموش می‌شوند که ستاره‌شان مرده باشد.»
به یاد ایامی که یادم نمی‌آمد. به یاد روزهای ابری، به یاد خاطرات دور. انگار یادم را هم فراموش کرده بودم. مثل شاخه گل رزی پژمرده لای صفحات قرآن جایش گذاشته بودم. چیزی به خاطرم نمی‌آمد. یک بی حسی خاص مثل یک رود از فرق سرم جاری میشد، روی گونه هام راه می‌گرفت و تمام انـ*ـدام هام، تمام قلبم را پوشش می‌داد. و یاد کسی که یک روز گفته بود «ستاره دلت رو روشن بزار!»
از خودم می‌پرسیدم‌ کدام ستاره؟ هرچه آسمان را نگاه میکردم ستاره‌ای نبود. انگار همه مرده بودند. منفجر شده و از خاکسترشان آدم های سوخته و فراموش شده‌ای بوجود امده بودند، با صورت های مغشوش. قلب‌های گرفته و قیافه‌های ماتم زده. چه کسی گفته بود؟ کِی گفته بود؟ ستاره‌ها خیلی وقت است که مرده‌اند. ترانه‌ها خیلی وقت است که آهنگ ندارند؛ و نقاشی‌ها خیلی وقت است که دیگر رنگ ندارند.
انگار از سالها قبل، صدای قطرات آب را می‌شنیدم که روی آبچکان می‌ریخت. صدای زوزه باد که از لای در تو می‌آمد، و کمی بیشتر که گوش می‌کردم می‌توانستم صدای نفس های نورا را بشنوم. تعداد بازدم های بابا را در لحظه بشمارم و گاهی خر خر نفس مامان‌گلی را از طبقه پایین تشخیص بدهم.
و بعد انگار صدای خس‌خس نفس زنی را می‌شنیدم که سالها پیش در آخرین تابستان برفی به روی آخرین شکوفه سرمازده هلو چشم بسته و گریه می‌کرد. شاید از ناتوانی، و یا شاید از تنهایی به خود می‌لرزید و موهاش مشکی بود. عین پر آخرین کلاغی که در آخرین روز برفی آمدن بهار را خبر داده بود.
مرا ندید. اما به پدر گفته بود «مراقبش باش. »
و پدر مراقبم بود. همیشه بود. حتی مواقعی که نبود، حمایتش همچو تابش اول صبح لرزات تابناک نور خورشید به گل های سربرافراشته آفتابگردان، دلگرم کننده و گرم بود.


در حال تایپ رمان سمفونی مهتاب | نوازش کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: fatemeh_off، LIDA_M، SAEEDEH.T و 16 نفر دیگر

نوازش

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
667
امتیاز
163
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت‌دوم

بلند شدم.

برزخی بود که در آن دست و پا میزدم و انگار می دانستم که واقعی نیست. وَهم است. خیال است. کابوس است، شاید! اما بازهم به چهره خودم در آیینه نگاه کردم. موهام مواج شده و به کمرم می‌رسید‌. دست‌هایم را بردم بالا و روی گونه‌هام کشیدم. به چشم‌‌هام نگاه کردم. همان ها که بابا به‌شان می‌گفت «آسمان شب».
پلک هارا گشاد کرده و دقیق تر به خودم نگریستم. خودم را نمی‌شناختم. از خودم سوال می‌کردم «این منم؟» و باز می‌پرسیدم «اصلا هستم؟».
پیش خودم گفتم «شاید» .
شاید هنوز جفت بید نشسته بودم و فکر میکردم که کلاغ ها به چه چیزی می‌نگرند. شاید من را می‌بینند. گاهی نورا را می‌بینند و گاهی هم می‌روند می‌نشینند روی بالکن خانه روبرویی، آنجارا نگاه می‌کنند. نورا می‌گفت «بهشون بگو خوش خبر باشی! اینطوری وقتی میان واست خبرای خوب میارن » .
و من یاد بهار و شکوفه های هلو می افتادم.
کسی گفت:
-دخترم، چقدر شما زیبا هستید!
پیرزنی گریه میکرد. زار میزد. گفتم شاید بخاطر اینکه تنها و یکه، در پستوی کوچه ای نشسته و به من گفته بود:
-دخترم، چقدر شما زیبا هستید.
و یاد دختر خودش افتاده بود. شاید هم مادرش به او میگفته زیبا، و حالا که دیگر زیبا نبود، یکه میخورد که کی انقدر فراموش شده بود؟ اصلا وجود داشت؟ شاید اگر کسی پیدا میشد و به او میگفت زیبا، حالش آنقدر نزار نبود.
دست بردم بین موها و گره های پایینشان را با طمانینه باز کردم. چیزی در کف سرم کشیده میشد و چه دردی!انگار کسی در سرم زنگ میزد. دنگ دنگ! مثل صدای بلند تیک تاک ساعت توی راهرو، و به قدر کشیدن ناخن رو دیوار، آزاردهنده.
-خانم؟..خانم؟
از عالم بی‌خبری و خاطرات بیرون می‌آیم. حواسم را معطوف صدایی میکنم که بنظر مخاطبش من هستم. سرم را بالا می‌آورم و نگاهش میکنم.
-بله؟
پاسخ می‌دهد:
-می‌خوایم تعطیل کنیم..همه هم رفتن..
نگاهش را دور کافه می‌چرخاند و دوباره روی من توقف می‌کند.
-باشه، ممنون. الان بلند میشم.
سری تکان می‌دهد و فنجان چای را از روی میز بر می‌دارد، و می‌رود.
نیم نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازم. ده و سه دقیقه شب است.
لحظه ای تعجب می‌کنم. روزم را مرور می‌کنم. با حسابی سرانگشتی می‌فهمم که حداقل بیشتر از نصف امروزم را در کافه گذرانده‌ام. کج خندی گوشه لبهام جای می‌گیرد. می‌شود چند ساعت؟ شاید کل امروز. زمزمه می‌کنم:
-زندگی همزیستی با انگلِ خاطرات!
گوشی ام را از روی میز بر میدارم و صدای زنگوله بالای در کافه، خروجم را خبر می‌دهد.
لحظه ای ناخودآگاه دستم را از زیر روسری به موهام می‌زنم. بغض دوباره به گلویم چنگ می‌زند. انگارِ یک سنگ در مجرای تنفسی‌ام سخت می‌شود. چشمانم پر می‌شود. موهام را کوتاه کرده‌ام!


در حال تایپ رمان سمفونی مهتاب | نوازش کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: fatemeh_off، LIDA_M، SAEEDEH.T و 16 نفر دیگر

نوازش

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
667
امتیاز
163
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت‌سوم

امروز صبح، با قیچی! موهایم را! یادگارِ، یادگارِ..
چرا این یادگار ها تمام نمی‌شوند؟ این وجود، این جسم، این چشم ها. اصلا همه چیز. خیابان ها. همین کافه، همین کافه‌‌ای که در اخر این بن بست واقع شده، این بن بست! بن بست بهار!
دیگر پشت سرم را نگاه نمی‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و بغضم را فرو می‌دهم. راه می‌روم و فکر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سمفونی مهتاب | نوازش کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، fatemeh_off، LIDA_M و 15 نفر دیگر

نوازش

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
667
امتیاز
163
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت‌چهارم

-مهتاب؟ مهتاب جونم؟ مهتابی؟ ماهی خانم؟
پلک هایم به اندازه وزنه‌ای صد تونی سنگین‌اند. سرم..اخ سرم که چشمم را باز نکرده می‌فهمم چقدر درد میکند! دهانم گس است. تلخ است. گلویم می‌سوزد و بدنم کرخت شده است. سعی می‌کنم چشمانم را باز کنم. کسی صدایم می‌زند:
-مهتاب؟ بیدار شدی؟
دیدَم تار است. اما کم‌کم صورتش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سمفونی مهتاب | نوازش کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، fatemeh_off، LIDA_M و 13 نفر دیگر

نوازش

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
667
امتیاز
163
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت‌پنجم

پشت میز می‌نشینم و نگاهش می‌کنم. به اینکه چقدر شبیه من است فکر می‌کنم. موهای مشکی‌اش، چانه‌اش، لـ*ـب‌هایش و ... انگارِ سیبی هستیم که از وسط نصف شده باشد. منتهی چشم‌های من مشکی است، و چشم های او آبی! مثل آبی دریا..عمیق.. آرام، و..آبی! مانند دو گویِ شیشه ای..چشم‌هایی که من همیشه به آنها حسودی می‌کردم.
یادم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سمفونی مهتاب | نوازش کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، fatemeh_off، LIDA_M و 13 نفر دیگر

نوازش

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
667
امتیاز
163
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت‌ششم


کمی عصبی به نظر می‌رسد. براق می‌شود:
-چی میگی!؟
خب! مثل اینکه باید بیخیالش شوم. سرم درد میکند و حوصله ناز کشیدن از نورا را ندارم.
بی حرف از پشت میز بلند می‌شوم. او نیز چیزی نمی‌گوید. می‌بینم که نگاه از من گرفته و سعی دارد خودش را جوری مشغول نشان دهد. نمیفهمم!
دوست دارم حرف بزند. الهه من نمی تواند حرف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سمفونی مهتاب | نوازش کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، fatemeh_off، LIDA_M و 13 نفر دیگر

نوازش

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
667
امتیاز
163
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت‌هفتم

نورا
سرم از دیشب درد می کند. دیشب.. آن دیشبِ کذایی که مهتاب را دوباره در قالب هفت سال پیشش دیدم. دوباره مثل کودکی ترسیده و باران زده، خیس خیس و بی پناه، برای زنده ماندنمان بازهم به‌ هم پناه بردیم. بازهم مثل هفت سال پیشش داغان بود. به خود می‌لرزید و هذیان می‌گفت. بابارا صدا می‌زد.. مامان غزاله را، و.. و بدبختانه "او"...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سمفونی مهتاب | نوازش کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، fatemeh_off، LIDA_M و 11 نفر دیگر

نوازش

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/12/20
ارسال ها
86
امتیاز واکنش
667
امتیاز
163
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت‌هشتم

وقتی به خانه برگشتم گوشه در ورودی کز کرده، و بازهم همان بود. همان مهتاب هجده ساله لرزیده و ترسیده هفت سال پیش. خیس خیس شده بود. آب از تمام لباس‌هاش می‌چکید و تنش کوره آتش شده بود. نفسش درد داشت. چشم‌هایش، مهتابِ خاموش شده‌ی نگاهش، لرزش صدا و بدنش، همه و همه دردش را فریاد می‌زدند و خاک بر سر من که برای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سمفونی مهتاب | نوازش کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، fatemeh_off، LIDA_M و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا