خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

فاطمه دینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
1,121
امتیاز
203
سن
16
محل سکونت
زنجان
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق دل ها

نام رمان: دلباخته مسکوت
نام نویسنده: فاطمه دینی
ناظر: Narín✿
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
خلاصه:
در گوشه‌ای از بیمارستان افتاده است و مریض؛ گویا کسی عاشقش شده که موانع برای داشتنش آن‌قدر زیاد است که نرسیدن بهش صلاح بیشتری دارد!
آشوب دلش با درد جسمش ترکیب وحشتناکی شده. از او فقط نفسی مانده و قلبی بی‌قرار که برای رسیدن به محبوبش بی‌پروا در قفس میکوبد.
از طرف دیگر عاشقی ناچار است زنجیر هایی که مقابل راهش است را پاره کرده؛ تا زنجیر های قلبش وصل شود به قلب معشوق.
قرار است این عشق و این تردیدها آن‌ها را به جایی ببرد که خودشان شگفت‌زده شوند.


V.I.P رمان دلباخته مسکوت | فاطمه دینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: زینب نامداری، دونه انار، MĀŘÝM و 19 نفر دیگر

فاطمه دینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
1,121
امتیاز
203
سن
16
محل سکونت
زنجان
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

آشفته و غم زده در گوشه ای خزیده بودم و تمام روزنه‌های امید را به روی خود محصور میدیدم. دلزده از همه چیز و همه کس منتظر افول چراغ حیاتم بودم، قضای من در تیرگی بود و من در پی تقدیری سپید.
ناگاه انیس تنهایان جلوه گری کرد و دل بی فروغم را با نور ملکوتی خود، جلایی تازه بخشید. و این همان موهبت ربانی عشق بود که مرا از سیاه چاله‌ی دهشتناک افکارم بیرون کشید و او که فرشته خصال بود؛ دست ناتوان مرا به یاری فشرد. سرانجام فهمیدم هستی؛ آکنده است از دلباخته‌های مسکوت!
همان‌هایی که در عین گمنام بودن، وجودمان مملو از وجودشان است.


V.I.P رمان دلباخته مسکوت | فاطمه دینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: زینب نامداری، دونه انار، فاطمه بیابانی و 16 نفر دیگر

فاطمه دینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
1,121
امتیاز
203
سن
16
محل سکونت
زنجان
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:

پارچه‌ی سفید رنگ با گل های سرخ را دور گردنم انداخت و دستگاه‌موزر را به برق زد. اشک در چشمانش برق می‌زد گویی که از من اجازه‌ی ریزش می‌خواست. رو از مادر گرفتم و به آینه رو به رویم خیره شدم.
مادر دستی به موهای بلندم کشید و با همان چشم‌های مشکیش که به خوبی می‌دانستم حالا در اشک غوطه‌ور شده، کوتاه نگاهم کرد؛ نگاهی که جمله‌های زیادی را به قلبم منتقل می‌کرد؛ جمله هایی که یا سراسر امید بودند، یا نا امیدی. با صدای آرام که میترسید اگر بلندش کند بغضش بترکد، گفت:
-ناراحت نباشیا عزیز دل من، زود خوب می‌شی، من می‌دونم.
لبخند تصنعی زدم و از داخل آیینه به مادر خیره شدم. بازدمش را پر سر و صدا بیرون فرستاد و همانطور که موهایم را دسته دسته می‌کرد گفت:
-سختی های زندگیمون تموم میشه. تو می‌ری دانشگاه و برای خودت آدم مهمی می‌شی و...
به اینجا که رسید بغض امانش را برید و اشک هایش بدون اجازه از من شروع به باریدن کردند. هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. گاهی تنها کاری که می توان انجام داد، دیدن ذرات بلورینی است که از چشمان عزیزترین کسانت فرو می چکند. به سختی بغض سنگینم را قورت دادم و با صدایی که گویی از اعماق گودال خارج می شد، گفتم:
-شروع کن.
دستگاه را روشن کرد و برای اخرین بار، عطر موهایم را مهمان ریه هاش کرد. بغض مانند سوزنی تیز گلویم را آزار می‌داد. چشمانم را بدون طاقت بستم و به تمام آرزوهایم فکر کردم. به تمامی آرزو هایی که دست تقدیر نگذاشته بود به آنها برسم. سرنوشت من شوم بود اما، اما مادر بیچاره ام چه؟
اشک قطره قطره از چشمانم فرو می ریخت و خالی به خال های موزاییک کرمی رنگ کف حیاط اضافه می کرد. مادر در همین حال که اشک هایش را به با دستانش پس می زد گفت:
من بجز تو کسی رو ندارم. تو رویای منی. بهم قول بده، قول بده تنهام نمی‌زاری. من بدون تو دووم نمیارم اگه تو بری منم رفتم.
با تمام توانم هوا را می ‌بلعیدم تا شاید بتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم. چطور می توانستم به مادر قول بدهم؟!
مانند کودکی با چشمان اشکین به من خیره شده بود. سعی میکردم حرفی بزنم اما بغضی که هر لحظه بیشتر میشد مانع بود. رویم را برگرداندم و به پهنای صورت اشک ریختم. اشک‌هایم مانند موهایم دانه دانه بر روی پارچه‌گلدار دور گردنم می ریختند. مادر با دستانش صورتم را برگرداند و گفت:
-گریه نکن پاره تنم. نمی خوام غماتو ببینم.
من، رویا دختری هجده ساله هستم که حال در اوج زیبایی اش قرار دارد. تمام دنیایش مادرش است و بس. همان دختری که تمام دوستانش حسرت موهای بلندش را می خورد. همان حسرتی که در عرض بیست دقیقه به باد رفت. مانند زندگی ام. مانند زندگی مادرم. ریشه های امید در دلم خشکیده بودن و سرطان‌مغز هم حالم را بدتر می کرد. هر لحظه امکان داشت اوضاع وخیم‌تر بشود. من نباید ببازم. حداقل بخاطر مادرم. زنی که شانزده سال تمام بدون تکیه گاه دخترکش را به دندان کشید تا به اینجا برسد.
آرام روی زمین دراز کشیدم و طولی نکشید که به خواب رفتم.

***
شانه را از بالای کمد برداشتم و بدون اختیار روی سرم کشیدم. سوزش عجیبی سر و پای وجودم را در برگرفت. به آیینه رو به رویم نگاه کردم. نا خودگاه دستی به روی سرم کشیدم و ناباورانه گفتم:
-پس آن جنگل‌سرسبز کجا رفت؟!
آهی کشیدم و شانه را درون سطل انداختم. کنار مادر پای سفره نشستم و اولین لقمه را درون دهان نگذاشته که سر درد عجیبی سرا پای وجودم را فرا گرفت. دستانم را از درد مشت کردم و چند لقمه ی دیگر برداشتم و به اتاقم بازگشتم.
ناخوداگاه یاد نوبت دکتر امروز افتادم. داد زدم:
-مامان من امروز نوبت دکتر نداشتم؟!
مادر ای وای گویان وارد اتاق شد و گفت:
-رویا من می رم اماده بشم. زود بپوش نیم ساعت دیگه نوبت ماست.

***
دکتر جوان نگاهی به برگه های آزمایش انداخت و گفت:
-ببین عزیزم، سرطانت در مراحل اولیه ست. هر آن امکان داره اوضاع بدتر بشه. اما این به این معنی نیست ک خوب نمی شی. داروهات رو سر وقت و به طور مداوم مصرف کنی به تدریج ممکنه بهتر بشی. عوارض چندانی هم ندارن می تونی بروشور رو بخونی.
چشم از من گرفت و به مادر نگاهی انداخت و گفت:
-اگر حال دخترتون بد شد سریع بیاریدش پیش خودم. صبح‌ها تا ساعت دوازده ظهر بیمارستان هستم. عصر هم از ساعت چهار تا هشت مطب حضور دارم. ادرس مطب رو پشت دفترچه‌تون می نویسم.
مادر از دکتر تشکر کرد و از اتاق پزشک خارج شدیم.


V.I.P رمان دلباخته مسکوت | فاطمه دینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: زینب نامداری، دونه انار، فاطمه بیابانی و 15 نفر دیگر

فاطمه دینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
1,121
امتیاز
203
سن
16
محل سکونت
زنجان
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دو:

مادر به سمت داروخانه حرکت می‌کرد و من محو بودم در اعماق احساسات صورت زیبایش. گویی نگران بود و غمگین. شرمنده، به زمین چشم دوختم و آهی کشیدم؛ زندگی چه بی رحم بود که مرا بانی این نگرانی و غم مادرم، تمام دنیایم کرده بود.
آه که در ابتدای این بیماری بودم و راه های زیادی برای طی کردن مانده بود. با صدای مادرم، به سمتش برگشتم و با او هم‌قدم شدم.

***
کوله پشتی کوچکم را کنار کمد گذاشتم و اتاق را با چشمانم از زیر نظر گذراندم. چشمم به پنجره خورد، همان روزنه کوچک اتاقم که نهال های سبز رنگ؛ چتری برای خاک گرم حیاط را در معرض دیدم گذاشته بود. به سمتش رفتم و همزمان با باز کردنش سردرد شدیدی به سراغم آمد. دندان هایم را محکم بهم فشار دادم تا شاید بتوانم کمی از درد را در دهانم خفه کنم.
سرم را سمت چپ چرخاندم و با دیدن جوانه های گندم گوشه باغچه غرق شدم در گذشته ای نه چندان دور؛ آنموقع ها که پتو دورم می‌پیچیدم و روی سکویی که پر از برف بود مشغول به خواندن کتاب می‌شدم. به باغچه ای که دیگر از هیچ گیاهی در آن خبری نبود و در عوض تمامش را، خاک نمناک از برف پوشانده بود هم چشم میدوختم. انگار آ*غو*شی گرم می‌خواستم و سوز و سرمای هوا تنها بهانه بود تا مرا به خیالاتم کمی نزدیک کند. در ذهنم به جای پتو شانه های امن پدرم را تجسم می‌کردم که با آرامشی وصف ناشدنی، رویایش را به خود می‌فشرد.
ساعت ها در این حال می‌گذراندم و با آنفولانزایی که نتیجه اش بود، چند هفته ای را در همین اتاق با افکار ناممکنم سر می‌کردم. کلمه مدرسه برایم یادآور کنکور شد. پس چرا کنکور را فراموش کردم؟!
مشغول بحثی نه چندان طولانی با خودم شدم:
باید درس‌هایم را بخوانم. اما شاید من اصلا تا موقع کنکور زنده نمانم که حالا وقتم را صرف درس خواندن کنم.
جمله مادر به ناگاه ذهنم را در بر گرفت:«می‌ری دانشگاه آدم مهمی می‌شی.»
زمزمه وار ادامه دادم:
-آدم مهمی می‌شی، آدم مهمی می‌شی.
شاید واقعا آدم مهمی بشوم. درس خواندنم مساوی بود با شغلی عالی که آینده خوبی را برای من و مادرم تضمین می‌کرد. خانه ای بزرگ تر، ماشین و وسایل نو هم می‌شد ثمره شاغل بودنم. الان که عید است پس سه ماه دیگر فاصله دارم با این امتحان مهم.
شتاب زده از اتاقم بیرون آمدم و پله ها را به سرعت برق پایین رفتم که مادرم با صدای بلند پاهایم سرش را به عقب برگرداند و نگاه پرسشی اش را به من انداخت.
درحالی که کمی نفس نفس می‌زدم گفتم:
-مامان بهم ورقه بده.
مادر با مکث به صورتم خیره شد و گفت:
-آروم باش دختر، چی شده؟
چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
-مامان جون الان وقت پرسیدن نیست. ورقه بده کلی کار دارم.
بازدمش را با حرص بیرون داد. کشوی روبرویش را باز کرد و ورقه ای به سمتم گرفت لـ*ـبش را با زبان تر کرد، به چشمانم نگاه تندی کرد و گفت:
-بیا بگیر. از دست تو! معلوم نیست باز چه نقشه ای برای حرص دادن من توی سرت داری.
لبخند ملیحی زدم و گفتم:
-نقشه های خوبی دارم که ما رو از این وضعیت نجات میده.
نگاه متعجبش را به چشمانم دوخت که فرصت را غنیمت شمردم و تا سوال دیگری نکرده به اتاقم دویدم.


V.I.P رمان دلباخته مسکوت | فاطمه دینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: دونه انار، فاطمه بیابانی، Ghazaleh.A و 13 نفر دیگر

فاطمه دینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
1,121
امتیاز
203
سن
16
محل سکونت
زنجان
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سه:

در یخچال را باز کردم و لیوان‌خالی دستم را، لبریز از آب کردم. مادر بادمجان‌هایی را که درون تابه بودند هر از چندگاهی، پشت و رو میکرد، تا نسوزند. با دیدنم مو های جلوی صورتش را که مانند حفاظی ریخته بودند بر روی چشمانش، کنار زد، پلکی زد و گفت:
-قرصات رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان دلباخته مسکوت | فاطمه دینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: دونه انار، فاطمه بیابانی، Ghazaleh.A و 13 نفر دیگر

فاطمه دینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
1,121
امتیاز
203
سن
16
محل سکونت
زنجان
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهار:

احساس سنگینی میکردم و حالم کمی بد بود. چشمانم را برای ثانیه های بلندی بستم و دوباره باز کردم تا شاید از جرم وزنه ای که احساس میکردم به سرم مدام فشار می‌اورد کاسته شود. سر سفره صبحانه هم که نشستم میلی به خوردن نداشتم و با خوردن یک لیوان چای از سر سفره بلند شدم. مادر بدون سخن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان دلباخته مسکوت | فاطمه دینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، فاطمه بیابانی و 12 نفر دیگر

فاطمه دینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
1,121
امتیاز
203
سن
16
محل سکونت
زنجان
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنج:

به حرف‌هایش گوش میکردم و چیزی نمیگفتم؛ دیگر عادت کرده بودم به سکوت، سکوتی که داد میزد حال بدم را و این پارادوکس تکراری شده بود. هانیه می‌دانست چیزی کم است که آشفته گوشه انگشت اشاره اش را گاز ریزی گرفت و گفت:
-چیزی شده؟
در حالی که دست راستم را به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان دلباخته مسکوت | فاطمه دینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، Saghár✿ و 11 نفر دیگر

فاطمه دینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
1,121
امتیاز
203
سن
16
محل سکونت
زنجان
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت شش:

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. یک قدم به جلو برداشتم ولی دوباره به عقب برگشتم؛می‌دانستم که تلاش‌هایم بیهوده است؛ ولی به ساعت نگاه کردم و بالاخره صدایم را بلند کردم.
نفسم را حبس کردم و گفتم:
-مامان یه لحظه بیا.
-اومدم.
با شنیدن صدایش از پشت دستم را روی قلبم گذاشتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان دلباخته مسکوت | فاطمه دینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، LIDA_M و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا