خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,592
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام مجموعه: خیابان هجدهم
نام نویسنده: مریم ن.ج کاربر انجمن رمان 98
ژانر: عاشقانه، ترسناک
خلاصه: سری داستان های خیابان هجدهم اتفاقات عجیب و گاهی عاشقانه خیابانی باریک را نشان میدهد که چطور مردمش با غم و ترس نفرین شده‌اند..


مجموعه داستانک های خیابان هجدهم | Mahora کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 9 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,592
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
خیابان هجدهم...
خیابانی که نفرینش متعلق به قومی دور است قومی بعد از صدها سال به طور ترسناکی نسلش رو دورهم جمع و نفرین را بر جانشان واجب میکند
نفرینی به سیاهی شب...

این داستان: عابر
سبک:
فلسفی، عاشقانه
آهسته بیرون را نگاه میکنم و با اندکی تامل پنجره را باز میکنم. باد موهایم را به رقص در می‌اورد؛ لبخند شیرینی میزنم و هوای تازه را تنفس میکنم، به خیابان و عابران نگاه میکنم هر یک در پی کاری میدوند. با دقت سعی میکنم متوجه مکالمه مرده شیک پوش با موهای جوگندمی شوم. دقیقا جلوی پنجره ایستاده بود و با عصبانیت صحبت میکرد، گوش هایم را تیز کردم:
-اخه کی به اون دختر بیشعور گفته که بزاره دختر من بره از خونه بیرون؟
-...
-یعنی چی بلند شده رفته با پسری که من بهش گفتم باهاش راه نرو.
-....
-نه.. نه من بهش سخت نمیگیرم اون پسره الواته اخه به شخصیت و پرستیژ دختر من میخوره با اون را بره؟!
تقریبا متوجه ماجرا شده‌ام سری از تاسف تکان دادم و نگاهم را به سمت دیگری سوق دادم؛ به پیرزنی که بار خرید زیادی را حمل میکرد نگاه کردم و سرم را بیشتر به سمت پایین گرفتم تا متوجه غر غر کردنایش بشم:
-بچه بزرگ کن براش عروسی بگیر مثله دسته گل نگهشدار بعد یک خرید به خواد برات بکنه جون به لـ*ـبت میکنن.. آخ خدا کمرم.. خیر نبینی عروس..
بازهم متاسف شدم و چشمانم را برروی هم فشردم و به مادر مریضم در بیمارستان اندیشیدم که چطور عروس جوانش را دعا میکند. به مادرهمسرم اندیشیدم و به اعمال و رفتارم با او آیا من هم همینطور برای او بد هستم؟ ایا او مرا نفرین میکند؟
متوجه اندکی ناراحتی در خودم شدم و دوباره نگاهم را به خیابان دوختم. پسری با خیال راحت موزیک گوش میداد و خندان به کسی پیام میداد، خنده‌اش باعث شد لبخند بزنم و نگاهم را به سمت دعوای آن سمت خیابان بی‌اندازم. زن و مرد جوانی به شدت آن سمت خیابان باهم مشاجره میکردند، چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم:
-برو زنیکه... اون زمانی که پولای منو خرج میکردی باید به اینجاهاشم فکر میکردی
-به این بلایی که سرم اوردی؟ به بی حرمتی؟ به این چیزا باید فکر میکردم؟ هقق...
صدای زجه‌اش بلند شد عصبانی به سمت دیگری نگاه کردم تا چیزی که شنیده‌ام را از یاد ببرم.
مدتی گذشت و عمیق به این موضوع اندیشیدم که چطور هر عابری مشکلاتی سخت دارد و ما چه بی تفاوت از انها میگذریم و میرویم.
صدای زنگ تلفن خانه آمد، برخواستم و به سمت هال قدم برداشتم و با تامل تلفن را برداشتم:
-جانم همسر قشنگم؟
-صفورا؟! عزیزم... یه چیزی میگم..هوففف.. قول بده اروم باشی..
-چیشده..ب..بگو؟
-مامانت مامان ثریا حالش بدشده بردنش بخش.
-چی..چیشده!
-گفتم ماما...
تلفن را رها کردم و اشک هایم صورتم را نوازش کردند متوجه نشدم چطور لباس هایم را به تن کردم و دوان دوان بدون مقصد در خیابان میدویدم.
وسط جاده بودم و هریک از ماشین ها بوق میزدند و متلک می‌انداختند و من بی توجه فقط میدویدم.
ناگهان با چیزی برخورد کردم و به زمین افتادم با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و هق زدم، به خودم که آمدم متوجه شدم من هم به عابران پیوستم...


مجموعه داستانک های خیابان هجدهم | Mahora کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 10 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,592
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
این داستان:کابوس
ژانر:ترسناک

با تنی خیس از عرق با جیغ خفیفی از خواب پریدم ترس سراسر وجودم را برداشته بود. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و از جایم بلندشدم تا لیوانی اب بنوشم پارچ را از روی میز عسلی برداشتم و لیوان را لبالب اب کردم و یک نفس سرکشیدم، لیوان بعدی را ریختم و امدم بخورم اما با دیدن چیزی در راهرو درجا میخکوب شدم و لیوان از دستم افتاد و هزار تکه شد. چونه‌ام میلرزید ارام بلندشدم و از روی تـ*ـخت عقب عقب رفتم تا از زن ترسناک روبه رویم فرار کنم به گمانم به اخر تـ*ـخت رسیده بودم که دستی موهای بلند و مشکی رنگم را از پشت کشید جیغ بلندی کشیدم و با تمام توانم بلند شدم و شروع به دویدن کردم که با فرو رفتن چیز تیزی در پایم فریادم بلند شد نگاهمو بهش انداختم که در چند قدمیم بود چشمای ترسناکش و استخونایی که هیچ گوشتی نداشت و پوست خالی بود رعب به تنم انداخت. نتونستم تحمل کنم و چند قدمی فرار کردم که محکم زمین خوردم به پام نگاه کردم تکه شیشه بزرگی داخل پام فرو رفته بود و خ*ون هایش جاری بود. دیگه بهم رسیده بود و حال من بودم و ترسی وحشتناک جیغ بلندی کشیدم و هنگامی که صورتش روبه روی صورتم قرار گرفت و بعد همه‌جا سیاه شد...


مجموعه داستانک های خیابان هجدهم | Mahora کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 8 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,592
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
این داستان:پس از مرگ
ژانر:ترسناک

کلاه مشکی رنگ و لـ*ـبِ دارش را بر روی سرش جا به جا کرد قدم هایش را ارام ارام و شمرده برمیداشت، هوای گرفته و ابر های سیاه در اسمان تنگ‌نای کوچه‌ی باریک را بیشتر میکرد. هر قدمی که برمیداشت سکوت کوچه را درهم میشِکَست نگاهش را ارام ارام تک به تک به خانه‌هایی می‌انداخت که به نظر خالی از سکنه می‌امدند، لبخند ژکوندی گوشه‌ای از صورت خوش تراشش جاخوش کرد. مدتی گذشت اما کوچه قصد به پایان رسیدن را نداشت گویا پایانش آن سر دنیا بود. به قدم هایش سرعت بخشید تند تر و تند تر قدم برمیداشت. ناگهان باد سردی تنش را لرزاند دست هایش را در جیب های پالتو بلند و سیاه رنگش فرو برد و سرش را در شال گردنش فرو برد سرما هر لحظه بیشتر از پیش بر استخان هایش نفوذ میکرد. ترسان دور و برش را نگاه میکرد، صدای گریه و شیون بلندی از خانه های تاریک و خالی می‌امد. سنگینی نفس هایی را در گردنش و صدای قدم هایی را در پشت سرش حس میکرد. حال جای آن قدم زدن های ارام می‌دوید، قدم های پشت سرش نیز شروع به دویدن کردند نفس هایش کند شده بود و اَتَش تمام وجودش را فرا گرفته بود در گوش های صدای هو هو در گریه و شیون ها تلاقی شده بود. ناگهان صدای ارام زنی را شنید که نامش را بر زبان می‌اورد متعجب از حرکت ایستاد صدای زن را از پشت سرش میشنید، مردد برگشت و زنی لرزان را دید نیشخندی به افکار درهمش زد و با صدای گرفته‌ای از زن سوال میپرسید اما او بی‌وقفه نام مرد جوان را به زبان می‌اورد ناگهان اوهم مانند صداها شروع به گریه و شیون کرد. مرد ترسیده عقب عقب رفت و دوباره شروع به دویدن کرد صدای جیغ های زن میشنید رعد و برق عظیمی شروع شد و اسمان شروع به باریدن کرد طولی نکشید که سرتاپایش را اب فرا گرفته بود. به پاهایش سرعت بخشید و سعی کرد فریاد بزند و تقاضای کمک کند اما صدایش از گلو خارج نمیشد، کوچه رو به رویش باریک و باریک تر و تاریک و تاریک تر میشد. هاج و واج از حرکت ایستاد و دور خودش چرخ میزد و ترسان اطرافش را نگاه میکرد، صدای و دلهره اوری کنار گوشش زمزمه کرد:
(به تابوتت خوش اومدی!)
..


مجموعه داستانک های خیابان هجدهم | Mahora کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، Reyhan.t و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا