خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

قلمم رو چطور توصیف می‌کنید؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

. faRiBa .

مدیر آزمایشی مجله خبری رمان ۹۸
مدیر آزمایشی
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
632
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
303
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام حق
نام داستان کوتاه: آقاجان
نویسنده: fariba.82
ناظر: ~ROYA~
ژانر: تراژدی، درام
خلاصه:
روزهای تنهایی و تلخی نبود آقاجان، عجیب با دخترک پردرد عجین شده بود.
حال دخترک مانده و روزها و شب‌هایی که منتظر دیدار آقاجانش است!
(براساس داستان واقعی)


داستان کوتاه آقاجان | fariba.82 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Tabassoum، Parmida_viola و 50 نفر دیگر

. faRiBa .

مدیر آزمایشی مجله خبری رمان ۹۸
مدیر آزمایشی
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
632
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
303
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
در زیر و بم زندگی، چه سرشتی بود که شما را از من ستاند؟
آن لحظه‌ای که برای همیشه چشمانتان را از ما دریغ می‌کردید، به فکر یتیم شدن اهل خانه هم بودید؟
چه عاشقانه پرواز کردید سوی حق!
و من هنوز در عجبم؛
اما بدانید آقاجانم، که کسی جز او نمی‌داند از پدرم عزیزتر بودید!


داستان کوتاه آقاجان | fariba.82 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، SelmA و 44 نفر دیگر

. faRiBa .

مدیر آزمایشی مجله خبری رمان ۹۸
مدیر آزمایشی
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
632
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
303
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
دختربچه‌ای بودم که عجیب آن‌ روزها خو گرفته بودم به دست پرمهر آقاجانم!
نه تنها من، بلکه کل اهالی خانه با بودنش آرامش داشتند.
همه، از کوچک و بزرگ، پیر و جوان او را آقا می‌خواندند.
حتی من هم از آقا گفتن برای این آقای جانم کم نمی‌گذاشتم.
آقاجانم، ده بچه داشت که سه‌تای آن‌ها را در کودکی به دستان سرد خاک سپرده بود.
و اکنون من دارای سه خاله و سه دایی بودم!
دایی کمالم، فرزند ارشد خانواده بود و او خود نیز دارای سه فرزند بود.
آرام‌ترین فرزند و شاید هم نورچشمی آقا بود!
خود من هم به شخصه، او را از باقی دایی‌هایم بیشتر دوست داشتم و علاقه‌ی خواهران هم به او زیاد بود.
روزهای کودکی من و دیگر نوه‌های آقا، زمانی به اوج می‌رسید که در بازی‌هایمان با ما همراه می‌شد.
همیشه می‌گفت: «دختر چراغ خانه است و نباشد، خانه دیگر صفایی ندارد.».
از شانس خوبش هم، بیشترمان دختر بودیم.
پسران را هم دوست می‌داشت؛ اما در خلوت با دخترانش باز ما را برتر می‌خواند؛ اما مادرجانم هوای پسرهایش را بیشتر داشت.
آنقدر دلبسته‌ی آقا و خانه‌ی پرمهر و صفایش بودم که گاهی شب‌ها را در آنجا صبح می‌کردم.
صمیمیت آن خانه، تا روزی باقی بود که آقاجانم ما را تنها نگذاشت.
یادش بخیر!
آن روزها چه شادی‌ها که نمی‌کردیم.
در طول هفته، تقریباً خاله‌هایم را هر روز می‌دیدم.
دایی‌هایم چنان با من و دیگر بچه‌ها مهربان بودند که فکرش را نمی‌کردم روزی آن‌ها هم بد بودن را بلد باشند!
قهر و دعوا در خانه‌ی آقا، بی‌معنی بود.
هفته‌ای یک‌ بار شب‌نشینی داشتیم.
بساط هندوانه و انارهای درختی خانه‌ی آقاجانم همیشه پابرجا بود.
روزها در پس هم می‌گذشت و من چه با سوز از آن روزها یاد می‌کنم!


داستان کوتاه آقاجان | fariba.82 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، SelmA و 48 نفر دیگر

. faRiBa .

مدیر آزمایشی مجله خبری رمان ۹۸
مدیر آزمایشی
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
632
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
303
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه‌ی این اتفاقات شوم، از روزی شروع شد که فرحان عزیزم پا به دنیایش برای زندگی گذاشت.
کودکی که فقط سه روز از شروع تولدش می‌گذشت که مادرش عذادار شد.
شهربانو جان، نمی‌دانست بِگِریَد برای مرگ پدر یا خوشحال باشد از تولد پسر!
من دوم راهنمایی بودم که خبر مرگ این پیر مهربان را شنیدم.
مدرسه‌ای که می‌رفتم، درست نزدیک خانه‌ی آقا بود و من تقریباً هر روز به آنجا سر می‌زدم.
آن روز، متعجب شدم از دیدن آقاجانم که روی سکوهای نزدیک مدرسه‌ام نشسته است.
نزدیک که شدم، تازه فهمیدم چه بر سر زنداداشم آمده است.
آقا، منتظر پدرم بود که باهم راهی روستای پدری شهربانو شوند.
مثل همیشه، یک سری هم به مادرجانم زدم و فهمیدم او هم خبر دارد از این مرگ ناخوشایند.
باز غمزده شدم که مادر تازه فارق‌شده هیچ اطلاعی از رفتن پدرجانش ندارد!
برادرم، پس از سه روز ماندن در خانه‌یمان، عزم رفتن کرد و من می‌دانستم دلتنگ فرحان کوچکم می‌شوم.
بالاخره بعد از یک هفته خبر به شهربانو رسید و امان از وقتی که فهمید یتیم شده.
پسرک وابسته به مادر نیز از اشکش می‌سوخت و گریه سر می‌داد.
آرام کردن آن طفل شیرخوار را من و خواهرم به عهده گرفته بودیم.
یک ماهی که گذشت، حال روحی شهربانو بهتر شد؛ گرچه هنوز عذادار پدر از دست رفته‌اش بود.
و حال نوبت ما بود که غم ببینیم.
بهمن‌ماه بود و من و فاطمه، از امتحانات ترم اول خیالمان راحت شده بود.
روزی که از مدرسه آمدم و کسی را در خانه نیافتم، متعجب شدم.
آن روز به دلیل درس زیاد، نتوانسته بودم به خانه آقا بروم.
کیفم را در گوشه‌ای پرت کردم و به سوی تلفن رفتم.
اولین جایی که به ذهنم می‌رسید مادرم به آنجا رفته، حتماً خانه‌ی آقا بود.
شماره‌ی خانه‌یشان را گرفتم و منتظر ماندم.
پنج بوق خورده بود و عجیب این بود که چرا کسی تلفن را جواب نداده است!
دوباره و سه‌باره شماره را گرفتم؛ اما باز هم جز بوق ممتد چیزی نشنیدم.


داستان کوتاه آقاجان | fariba.82 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، SelmA و 45 نفر دیگر

. faRiBa .

مدیر آزمایشی مجله خبری رمان ۹۸
مدیر آزمایشی
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
632
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
303
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
کم‌کم نگران می‌شدم و دستم به جایی جز زنگ زدن به خانه‌ی خاله‌هایم بند نبود.
تلفن آن‌ها هم اشغال بود و کسی جز سحر که فقط یک سال اختلاف سنی داشتیم، جوابم را نداد....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه آقاجان | fariba.82 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، SelmA و 47 نفر دیگر

. faRiBa .

مدیر آزمایشی مجله خبری رمان ۹۸
مدیر آزمایشی
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
632
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
303
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
کسی پاسخ این سوال را نداد. در حقیقت هیچکس نمی‌دانست واقعاً چرا این اتفاق برای آقای خوب و سرحالمان افتاده.
کم‌کم دیگر خاله و دایی‌هایم در بیمارستان حضور پیدا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه آقاجان | fariba.82 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، SelmA و 48 نفر دیگر

. faRiBa .

مدیر آزمایشی مجله خبری رمان ۹۸
مدیر آزمایشی
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
632
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
303
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
"غم‌انگیزترین خاطره‌ی دلم آنجا بود که فکر می‌کردم بار دیگری وجود دارد؛ اما نداشت و این را بعدها درک کردم!"
یک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه آقاجان | fariba.82 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، SelmA و 36 نفر دیگر

. faRiBa .

مدیر آزمایشی مجله خبری رمان ۹۸
مدیر آزمایشی
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
632
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
303
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
بار دیگر تا مرز نابودی رفتم وقتی آقاجانم را آن‌طور ضعیف و ناتوان دیدم.
اجازه‌ی ورود به اتاق را نمی‌دادند و من مانده بودم با دلی پرخون!...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه آقاجان | fariba.82 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، SelmA و 29 نفر دیگر

. faRiBa .

مدیر آزمایشی مجله خبری رمان ۹۸
مدیر آزمایشی
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
632
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
303
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
از دخترکی چهارده ساله بعید بود؛ اما با همه‌ی چهارده سالگی‌ام بغض پنهان‌شده‌ی گلویم را برای آرام کردن این مادر خفه می‌کردم.
عجیب بود؛ اما من این روزها قوی شده بودم....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه آقاجان | fariba.82 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، SelmA و 28 نفر دیگر

. faRiBa .

مدیر آزمایشی مجله خبری رمان ۹۸
مدیر آزمایشی
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
632
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
303
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
آقا، بعد از دو هفته‌ی زجرآور مرخص شد.
اما چه مرخص...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه آقاجان | fariba.82 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، SelmA و 28 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا