خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان:متقارن در خطوط
نویسنده: LIDA_M
ناظر:
~ROYA~
ژانر:فانتزی، عاشقانه
خلاصه: تضادهایی که اگرچه یکسان بودند و مکمل یکدیگر، ولی زخم زدند و خراشیدند و نابود کردند اویی را که سردرگم است.
به انقلاب زندگیش نزدیک است و احساس می‌کند آن را از دورترین نقطه از خود، تماشا می‌کند. تغیری که‌ بوجود آمده بود تعبیر شده و حال، تنها یک چیز می‌داند:
«قدرت درونش هشدار می‌دهد!»


در حال تایپ رمان متقارن در خطوط | LIDA_M کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، زینب نامداری، Crazygirl و 43 نفر دیگر

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
حس میکنم ریتم منظم نفس هایش را
حس میکنم صدای تپش قلب هایش را
در همین نزدیکیس...
خیلی نزدیک!
متقارن با ما در یک خط!
قدرتم هشدار میدهد!
بازی سرنوشت را هشدار میدهد!
به راستی که آخر این بازی چه خواهد شد ؟؟
نمی دانم!
ولی انتهای این بازی معلوم است!


در حال تایپ رمان متقارن در خطوط | LIDA_M کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، زینب نامداری، Crazygirl و 42 نفر دیگر

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
تصاویر اطرافم محو می‌شد. البته این من بودم که سوارِ اسب سفید خود، آرام، آرام به جلو می‌تاختم.
نگاهم را به فضای گرفته‌ی اطراف دوختم. یاد گذشته‌ای افتادم که به سایتان سفر نکرده و تنها وصف زیبایی‌هایش را می‌شنیدم. آن روزها این جا را مکانی زیبا می‌دانستم اما حال، این جنگل سوخته هیچ شباهتی به تصویر ذهنی‌ام نداشت! گویی با یک مشت خاکستر جنگلی ساخته بودند.
آهی کوتاه و عمیق کشیدم و با خود تکرار کردم :
-با این افکار پوچ به جایی نمی‌رسم!
خم شدم و در گوش همدم این روزهایم، که به آهستگی قدم برمی‌داشت و یال هفت رنگش در باد تکان می‌خورد گفتم:
_فلای* مثل تند باد بتاز پسر
به این خاطر، روی دو پای خود بلند شده و باعث شد افسارش را محکم‌تر بگیرم؛ شیهه‌ی زیبایی کشید!
شیهه‌ای که زیباتر از آواز پرندگان بود!
شیهه‌ای که روحم را نوازش می‌کرد!
بعد با تمام سرعت شروع کرد به دویدن، صدای خورد شدن برگ‌ها و سنگریزه‌های کف جنگل، بر اثر سُمش انعکاس شده و جنگل، هرچند خوفناک و سوخته بود اما پر از زیبایی‌های صدایش شد.
چند دقیقه بعد بالای مکان همیشگی‌ام از حرکت ایستاد؛ لبخندی از ته دلم زدم، فلای مرا بهتر از هر کس دیگری می‌شناخت!
از بالای دره نگاه‌ام را به شکاف بی‌انتهای مقابلم دوختم؛ دره‌ای که باعث وحشت مردمان سرزمینم میشد!
شکافی که اسم دره‌ی مرگ را به خود اختصاص داده بود!
همان دره‌ای که به من آرامش می‌داد و به مردمان سرزمین‌ام وحشت!
پوزخند با صدایی زدم.
بر روی فلای بلند شده و ایستادم و طبق عادت کودکی‌ام، پشت خود را به دره کرده و خود را رها کردم.
حس سقوط آزاد، آرامش خالصی را در وجودم جاری کرد!
با حس امواجی عجیب در اطراف‌ام فهمیدم که وقت بازگشت به قصر است؛ پس مانند جنین در خود جمع شدم و بال‌هایم را باز کرده و به یک‌باره اوج گرفتم؛ باد با بال‌های بزرگم بازی می‌کرد و من از این کار لـ*ـذت می‌بردم. به طرف زمین شیرجه رفتم! فشار هوا باعث شده بود نتوانم چشم‌هایم را باز نگه دارم و به کمک شناختی که از این دره داشتم، حرکت می‌کردم.
کنار فلای فرود آمدم؛ حال احساس بهتری داشتم نفس عمیقی کشیده و بال‌های سیاه رنگم که خط‌های سفید ریزی در آن دیده می‌شد را بستم.
به طرف فلای رفته و سوارش شدم، فلای با سرعت به طرف قصر تاخت!
هنگامی که به آن‌جا رسیدیم، نگاهم را به قصر نچندان زیبای مقابلم دوختم؛ دیگر مثل گذشته با دیدن این قصر به وجد نمی‌آمدم. مگر می‌شود در قصری به این بزرگی همدمی نداشت؟
سرم را تکان داده و زیر لـ*ـب گفتم :
_این افکار پوچ رو بریز دور پسر!
به آرامی داخل قصر قدم گذاشتم؛ از خدمه گرفته تا مجسمه‌ها وقتی که من را می‌دیدند تعظیم می‌کردند. رسم بی‌مفهومی بود که مدام تکرار و تکرار می‌شد. چه مفهومی داشت که هر کسی با من برخورد می‌کرد تا کمر در گیرهای مرمر مانند کف قصر فرو می‌رفت! چه معنی داشت که هر مجسمه‌ای با دیدنم سعی در تعظیم داشتند که ناموفق می‌ماند و به دیوارهای گیرگون کنارشان برخورد می‌کردند!
تند تند قدم برمیداشتم تا به اتاقم پناه ببرم؛ در نزدیکی در اتاقم بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم :
_آه ببینید کی اینجاست! سرورم خوش اومدید! سوارکاری خوش گذشت؟ لطف کنید و بیشتر در قصر حاضر شوید؛ تا ما هم از گل رویتان بی‌نسیب نمونیم...
بی‌حوصله به میان حرف‌های مجسمه‌ی سنگی دویده و گفتم :
_بعدا!
و دوباره به راهم ادامه دادم، تا از شر این پاچه‌خوار‌ها خلاص بشم!
ناگهان موجود دود مانندی مقابلم ظاهر شد و با صدای گوش‌خراش خود گفت:
_سرورم؛ پدرتان دستور فرموده‌اند هر چه زودتر به آنجا رفته و ماموریت خود را به پایان برسانید.
اعصابم خورد شده بود و دلم می‌خواست سر موجود مقابلم را از تنش جدا کنم؛ اما افسوس؛ این موجود سری ناچیز نیز نداشت.
این فکر باعث شد خنده‌ام بگیرد، به زور خنده‌ام را نگه داشتم و با دستم آن موجود را مرخص کردم و سریعاً داخل اتاق‌ام که فاصله‌ی زیادی با من نداشت شده و خود را روی تـ*ـخت پرت کرده و آزادانه خندیدم!
خنده‌هایم که ته کشید فکرم به سوی آن دختر ناشناس کشیده شد؛ دختری مرموز که آوازه‌اش در سایتان و دنیای زیرین پیچیده بود!
دختری که حتی پدرم هم از او می‌ترسید!
خسته از افکاری که بیشتر گیجم می‌کردند غلتی در جایم زدم و به آسمان تاریک چشم دوختم.
تصمیم که مشخص بود؛ عمل به دستورات پدرم!
باید آن دختر را پیدا کرده، و تحویل هادس
1* بزرگ می‌دادم!
کلمه‌ی هادس بزرگ در ذهنم اکو شد؛ آیا مردی همچون پدرم لیاقت لقب بزرگ را دارد؟
جوابم واضح بود!
آهی از عمق وجودم کشیدم و سعی کردم بخوابم !
قطعا فردا روز سختی برایم خواهد بود!


* Fly

1* خدای دنیای زیرین و فلزات قیمتی در یونان باستان


در حال تایپ رمان متقارن در خطوط | LIDA_M کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زینب نامداری، Crazygirl و 39 نفر دیگر

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدایی که شنیدم، به خود آمدم و سری تکان دادم.
فکر آن دختر آنقدر ذهنم را مشغول کرده بود، که خوابیدن که سهل است متوجه روشنی هوا نیز نشده بودم.
نگاه خود را از سقف طلا‌کاری شده‌ی اتاقم گرفته و به نقاشی آویخته شده به دیوار مقابلم دوختم.
نقاشی یک دختر 2 ساله، که خنده‌های دلبرانه‌اش نگاه هر بیننده‌ای را به خود خیره می‌کرد و موهای ابریشم گونه‌اش به زیبایی به تصویر کشیده شده بود، صورتی سفید و چشم‌های خیره‌کننده‌ای داشت؛ دو چال نسبتا عمیق بر روی گونه‌های برجسته و تپلش خودنمایی می‌کرد که چهره‌اش را بسیار خواستنی و زیبا می‌کرد.
لبخند محوی روی صورتم نقش بست و در دل نقاش این اثر فوق‌العاده زیبا را تحسین کردم.
چشم از اثر هنری رو‌به‌رویم گرفته و از جای خود برخواسته و لباس‌های سیاه رنگم را صاف کردم و کفش‌هایم که زیر تـ*ـخت بود را پوشیدم و نگاهم را به حجم زلال آیبا
* رو‌به‌رویم دوختم!
سفیدی چشم‌هایم به‌خاطر بی‌خوابی و خستگی به قرمزی میزد. دستی به موهای سیاه رنگم کشیده، و زیر لـ*ـب گفتم :
_فرصتی برای این افکار پوچ نیست پسر.
و سریعا اتاق را ترک کردم خوشحال از این که مجسمه‌ها را برای تکتیو
1* برده بودند و تالار جلویی قصر بدون هیچ مزاحمی ساکت و خلوت بود.
با قدم هایی بلند و بی‌صدا به‌سوی اصطبل دویدم!
جلوی در؛ با شنیدن صداهایی از حرکت ایستاده و گوش‌های خود را تیز کردم. گویی چند نفر پچ‌پچ‌کنان با یکدیگر حرف می‌زدند؛ آرام آرام به طرف ان‌جایی که صدا از آن‌جا می‌آمد رفتم. نگاهی به اطرافم انداختم، تا از غافل‌گیر شدنم توسط یکی از افراد قصر جلوگیری کنم!
صدا‌ها هر لحظه کمتر می‌شدند، حدس می‌زدم که صاحبان این صداها در حال حرکت بودند! پس سعی کردم تا سریع‌تر حرکت کرده و آن‌ها را گم نکنم.
با دید سایه‌هایی از دور سرعتم را کم کرده، و محتاطانه‌تر قدم برداشتم. دستم را بر روی دیوار گیرگون قصر که داغی خاصی را در خود جمع کرده بود گذاشتم و پشت اولین ستون بزرگ خود را از دیده شدن احتمالی، پنهان کردم و به حرف هایشان گوش سپردم:
_شنیدی شاه می‌خواد ... دلم براش می‌سوزه
_... واقعا چه انتظارات عجیبی از ... این‌بار شاه در تصمیماتش جدیه!
نمی‌توانستم به درستی بشنوم چه می‌گویند!
داغی ستونی که به آن تکیه زده بودم کلافه‌ام می‌کرد!
هزاران سوال ذهنم را مشغول کرده بود!
یعنی پدرم می‌خواست چه کاری انجام بدهد؟ دلشان برای چه کسی می‌سوخت؟ از چه کسی انتظار داشتند؟ چه انتظاراتی داشتند؟
سعی کردم بیشتر دقت کنم تا شاید چیزهای بیشتری بفهمم، ولی با دیدن جای خالی‌شان شوکه شدم.
پوفی کشیده و با فکری مشغول به طرف در قصر به راه افتادم و با قدم‌هایی که بی‌شباهت به دویدن نبودند، از در بزرگی که رنگ نارنجی کدر شده‌اش در ذوق می‌زد به طرف اصطبل رفتم؛ همان‌طور که راه می‌رفتم سعی کردم افکار و سوالات بی‌جواب را از ذهنم پاک کنم و مدام با خود تکرار می‌کردم :
_این افکار پوچ رو بیرون بریز پسر ؛ باید از شر این افکار پوچ و بی‌معنی خلاص بشم!
به اصطبل کناری قصر که از پیش پا افتاده‌ ترین مواد ساخته شده بود و هیچکس جز من به آن اهمیتی نمی‌داد، رسیدم و به طرف فلای رفتم و افسارش را به دست گرفتم.
کمی که از جنگل دور شدیم آرام فلای را از حرکت بازداشتم و سرم را به سرش تکیه داده و زمزمه کردم :
_ببین پسر خوب می‌دونی که اگه من برنگشتم باید چیکار کنی و کجا بری هوم ؟
فلای سرش را به آرامی تکان داد لبخندی محو زده و ادامه دادم :
_خوبه! خوب فلای مراقب خودت و امانتی‌ام باش، باشه ؟
فلای شیهه‌ی کوتاهی کشید که باعث شد یال‌های مواج و بلندش در هوا به شکلی خیره‌کننده رنگین کمان نهفته در خود را به رخ بکشد!
نگاهم را به او دوختم که سعی داشت با تکان دادن خود از من بخواهد تا سوارش بشوم نگاهم را از او گرفته و گفتم :
_نه فلای باید برم الان هم دیر کردم.
و افسار چرمی سیاه رنگش را کشیدم. بر خلاف انتظارم هیچ مخالفتی نکرده و همراهم به طرف قصر حرکت کرد! او را در اتاقک مخصوصی در اصطبل، که خود برایش ساخته بودم رها کرده و به قصر بازگشتم.
به طرف انتهای قصر به راه افتاده و به در مخصوص رسیدم!
انگشت خود را در سوزن ریزی که مخفی شده بود فرو کردم!
سوزشی را در انگشتم حس کرده و نگاهم را به انگشتم دوختم که قطره‌ای خون از آن خارج شده و جذب دیوار شد، لحظه‌ای تامل کرده و بعد دستم رو عقب کشیدم. این کار باعث شد در تکان ریزی خورده و باز شود. وارد تالار مخصوص تلپورت کردن به زمین شدم و آرام و با قدم‌هایی شمرده به طرف جایگاه مخصوص رفتم!
نگاهی به تالاری انداختم که همانند یک سیاه‌چاله بود و غیر از سکوی سرخ رنگی که بر روی آن ایستاده بودم، چیز جالبی به چشم نمی‌خورد.
سرم را تکان داده و چشم‌هایم را بستم. نفس عمیقی کشیده و ورد‌های مخصوص را زیر لـ*ـب تکرار کردم با حس نسیمی که ماهرانه به دورم میرقصید لبخندی زده، و خودم را به دستش سپردم.


* در دنیای زیرین، مردم به جای آینه؛ از آب های مخصوصی استفاده می‌کنند زیرا آب معمولی و آینه باطن آنها را به تصویر می‌کشد (زاده‌ی تخیل خودم)

1* Taktiw : عملی‌ست در دنیای زیرین که یک روز در میان برای افراد خاصی در قصر انجام میشود (برای مثال مجسمه ها) و همانند معاینه، تعمیر و بازسازی است (زاده‌ی تخیل خودم)


در حال تایپ رمان متقارن در خطوط | LIDA_M کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، Crazygirl، ~XFateMeHX~ و 36 نفر دیگر

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
(آنیا)
یک ماه بعد...
نگاهم را به باغچه‌ی خشک دانشگاه دوختم.
آهی کوتاه کشیدم!
حسرت بر دلم مانده بود که، یک چیز هرچند کوچک به رنگ سبز را در این باغچه ببینم!
اما به گفته‌ی خانم سینادرا که هر بار با قیافه‌ی عبوس و پر از کک‌و‌مکش و صدای کلفت و زمخت خود با من برخورد می‌کرد و می‌گفت :
-مسئولین دانشگاه، وقت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان متقارن در خطوط | LIDA_M کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Crazygirl، ~XFateMeHX~ و 30 نفر دیگر

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهم را به بیرون از ماشین دوخته و بدون توجه به رهگذارنی که گاهی با سرعت و گاهی بدون هیچ عجله ای به طرف مقصد خود می‌رفتند؛فکرم به سوی چند لحظه ی پیش پر کشید؛ آن چشم ها و آن حرف، یعنی آن مرد چه کسی بود؟
قطعا یک انسان عادی نبود؛ گویا مرا به خوبی میشناخت و حتی از قدرت هایم با خبر بود. با ترمز شدید ماشین به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان متقارن در خطوط | LIDA_M کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Crazygirl، ~XFateMeHX~ و 24 نفر دیگر

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
وای خدای من!
باور کردنی نبود!
با دهانی نیمه باز از حیرت و چشمانی که تا آخرین درجه درشت شده بود بدون اینکه پلک بزنم به مقابلم نگاه می‌کردم.
مغزم فرمان هیچ کاری را نمی‌داد!
در حدی شوکه بودم که نمی‌دانستم بخندم؟ گریه کنم؟ عصبانی شوم؟
با حس دستانی سرد و لطیف بر روی چانه ام نشسته و سعی بر بستن دهانم داشت تکان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان متقارن در خطوط | LIDA_M کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Crazygirl، ~XFateMeHX~ و 15 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا