خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کدوم لحن رو بیشتر می‌پسندید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: خاکستر شعله‌ور
نویسنده: M£R
ناظر: Narín✿
ویراستاران: Narín✿ و Saghár✿
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
خلاصه: آتش عشقی که بی مهابا، قلب مادرشان را نشانه گرفته؛ یکی لبریز از خشم و انتقام، دیگری تنها مشتش را می‌فشارد، از درون فرو می‌ریزد و دعوت به آرامش می‌کند.
قلب‌هایشان به هم گره خورده؛ ولی خاکستر‌های این عشق سوزان، جان دیگری را بازیچه‌ قراره داده، تا فاجعه‌ای دیگر رقم بزند‌؛ اما این بار او تسلیم نمی‌شود!


رمان خاکستر شعله ور | M£R کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Erarira، YeGaNeH، • Zahra • و 53 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
تنم خو کرده با خلوت که مرطوب است و خوف انگیز، و از گرماي هر احساس در سرداب مي‌ترسد!
چنان غرقابه در خونم در این قربانگه قدار، که چاقوي مسلح از خود قصاب مي‌ترسد.
درست زمانی که حس می‌کردم آرامش آ*غو*شش را به رویم گشوده، از سرنوشت سیلی خوردم! شاید سرنوشت به خیال باطلش مرا از پا دراورده؛ اما سرخی بعد از سیلی هدیه او به من است!

**تقدیم به مادران سرزمینم که بعد از خداوند، بزرگترین بخشندگان روی زمینند**


رمان خاکستر شعله ور | M£R کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Erarira، YeGaNeH، • Zahra • و 56 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوالحق
یک هفته‌ای می‌شد که تشویش مهمان ناخوانده‌ی دلم شده بود و حال پیغامی که خاموشی موبایل برادرم را یادآور می‌شد، اضطرابم را تشدید می‌کرد. موبایل را از میز کارم برداشتم و برای بار هزارم شماره‌‌ی نیما را گرفتم. باز هم همان صدای آشنا نچم را بلند کرد.
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.
ادامه‌ی جمله‌اش را حفظ شده بودم. به‌ساعت مچی نقره‌ایی نگاهی انداختم؛ ساعت هشت‌وبیست دقیقه صبح بود؛ تقریبا یک‌ساعت دیگر با نماینده شرکت فرش بافی قرار داشتم. قرارداد با یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های صادرکننده فرش، شرکت کوچک‌ما را به سوی مسیر پیشرفت هول می‌داد. همه چیز برای قرارداد مهیا بود؛ اما انگار می‌دانستم که این اضطراب سرکش بی‌دلیل نیست. طبق عادت معمول، وقتی استرس در وجودم زبانه می‌کشید، خط فرضی روی موزاییک سفید را برای پیموندن متوالی برگزیدم، و همزمان سعی کردم افکار مخربی که به سمتم هجوم می‌آورد را پس بزنم. تصمیم داشتم با این قرارداد زحمات عمو را جبران کنم. عموسهراب صاحب کارخانه نخ ریسی نسبتا کوچکی بود و من از پانزده سالگی در کارخانه همراهیش می‌کردم. کنار دستش علاوه بر کار و سخت‌کوشی، مرام و مروت آموخته بودم. نهایی کردن قرارداد با شرکت فرش‌بافی، می‌توانست ذره‌ای از الطاف بی چشم‌داشتش را جبران کند.
با دو تقه‌ایی که به در خورد، روی موزاییک سوم از مسیر ده موازییکه فرضی‌ام میخکوب شدم.
-بفرمایید.
محسن با چند پوشه که زیر بـ*ـغلش نگه داشته بود، پشت درب چوبی زرشکی رنگ ظاهر شد. نگاهم را از صفحه موبایل گرفتم و به چشم‌های قهوه‌ای‌ رنگ‌اش زل زدم. دستی به موهای فرفری که از پدرش به ارث برده بود کشید و چال گونه‌اش روی ته‌ریشش شروع به خودنمایی کرد. با شیطنت گفت:
-اووَه؛ چه کردی آقا شایان!
خنده‌ی ریزی کرد. نزدیک‌تر آمد و در را بست.
-‌نمی‌خوان که بیان خواستگاریت دادا، یه معامله‌است دیگه.
کت و شلوار اسپرت مشکی پوشیده بود و بوی عطر تلخش اتاق را پر کرده بود.
با حرص گفتم:
-یه نگاه تو آینه به خودتم بندازی بد نیست.
سرش را به نشانه تعظیم پایین آورد و گفت:
-به پای شما که نمی‌رسیم قربان!
با وجود صد‌ها بار شنیدن اعلان خاموشی، باز هم سعی کردم شماره نیما را بگیرم. بی‌حوصله گفتم:
-کم چرت بگو محسن؛ اعصاب ندارما!
از من فاصله گرفت. پرونده‌ها را روی میز شیشه‌ای گذاشت و روی صندلی‌ام نشست و پاهایش را روی هم انداخت. متفکرانه گفت:
-حالا چرا این قدر آشفته‌ای؟ گوشی رو بذار پایین بیا دو دقیقه این پرونده‌ها رو چک کن؛ ببین یه قرارداد پنج...
قبل از این‌که جمله‌اش را به پایان برساند، گفتم:
-داداش شرمنده؛ بی‌زحمت هر چی هست خودت اوکی کن؛ من اصلا تمرکز ندارم. نیما رو هر چی می‌گیرم خاموشه!
پایش را پایین انداخت.
-مگه دیشب نیومد خونه؟
-دیشب ساعت هشت پیام داد نمیاد؛ دقیقا از بعدش خاموشه. سابقه نداشته تا حالا. شماره دوستش سعید هم خاموشه.
دستش را به آرامی روی پیشانی‌اش کوباند و با لحن شوخی بارش گفت:
-یعنی شما دوقلوهای افسانه‌ای بیست‌وچهار ساعت نمی‌تونین از هم دور باشین؟ بابا حتما کاری واسش پیش اومده. بچه که نیست؛ بیست سال که ازش بزرگ‌تر نیستی؛ همش دو دقیقه ازش بزرگتری؛ این حرص خوردنات رو درک نمی‌کنم.
از روی صندلی بلند شد و سمتم آمد و گوشه‌ی پیراهن سفید رنگم را هدفم گرفت.
-بیا قشنگ بشین سر جات من زنگ بزنم یه چیزی بیارن برات بخوری جون بگیری. امید صدوبیست‌‌ تا کارگر و کارمند به توئه.
با یادآوری قرار داد، نبود نیما را به پای کار احتمالی که پیش آمده گذاشتم. بدون صحبت روی صندلی مهمان که جلوی میز خودم چیده شده بود، نشستم. سعی کردم با پرونده‌ها خیال نگرانم را مشغول کنم. محسن با دیدن من لبخند رضایتی زد و دوباره‌ چال گونه‌اش نمایان شد.
-آفرین حالا شدی پسر خوب. چایی می‌خوری دیگه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-با چایی می‌خواستی تقویتم کنی جناب وکیل الدوله؟
قهقهه‌ای زد و روبه‌رویم نشست و شروع به توضیح دادن کرد. میانه‌ی صحبت‌هایش بود که بعد از کوفته شدن در و تایید ما، منشی در را با عجله باز کرد. موهای مش شده‌اش از مقنعه‌اش بیرون ریخته بود و نگرانی از چشم‌هایش مشخص بود. با دست راستش نوک انگشت‌های چپ‌اش را نشگون می‌گرفت. هر وقت خبر بدی داشت، دیوانه‌وار این کار را تکرار می‌کرد. آب دهانش را قورت داد و تند گفت:
-از نگهبانی تماس گرفتن، گفتن سریع برید پایین!
محسن موهای مشکی‌‌اش را مرتب کرد و رو به من گفت:
-خودم می‌رم؛ تو مشغول باش.
منشی با ترس گفت:
-نه؛ گفتن آقای امیری بیان‌!
همین حرفش کافی بود تا تپش‌های قلبم را احساس کنم. سعی کردم نگرانی‌ام را در پشت چهره‌ی بدون حسم پنهان کنم. قبل از این‌که چیزی بپرسم، محسن پیش‌دستی کرد.
-نگفتن چیکار دارن؟
-نه؛ فقط مثل این‌که پلیس اومده.
-باشه؛ شما بفرمایید.
لـ*ـب‌هایش را گزید و از اتاق خارج شد. نسیم‌های ممتد چند دقیقه قبل به باد شدیدی تبدیل شد و در را به شدت به چارچوب قفل کرد و صدای بسته شدن در اکو شد. محسن سمت پنجره‌ای که دقیقا پشت میز قرار داشت رفت. پرده‌های زرشکی را کنار زد و به زحمت دستگیره‌ی پنجره را چرخاند.
درونم رسما کارخانه‌ی رختشویی راه افتاد. پرونده‌ها را روی میز رها کردم و به‌طرف چوب لباسی قدم برداشتم. کت سرمه‌ای اسپرت را روی پیراهن سفید رنگم سوار کردم. رو به محسن که کنار پنجره نظاره‌گر بیرون بود، گفتم:
-اینا رو خودت چک کن. رونوشت قرار داد امروزم بیار برام بخونم. برم ببینم قضیه پلیسا چیه!
-باشه، فقط اگه موضوع مهمی بود خبرم کن.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و از اتاق بیرون رفتم. از اتاق تا راه پله گام های بلند برمی‌داشتم که زودتر برسم. پله‌ها را هم دو تا یکی طی کردم تا بالاخره به محوطه شرکت رسیدم. هوا سرد بود و باد‌های پیاپی کتم را به حرکت وا‌می‌داشت. دستم را برای چشمانم سپر کردم و محوطه را وارسی کردم.
سمند سفید رنگی که برچسب‌های سبز رنگ اطرافش خبر از ماشین پلیس بودنش می‌داد، کارگر‌ها و تعدادی از کارمندها را به خود جلب کرده بود. کمی با فاصله از آن‌ها عمو در حال صحبت با مرد سبز پوش دیده‌ می‌شد. چشمانم را ریز کردم و گوش‌هایم را تیز تا بلکه بفهمم ماجرا از چه قرار است؛ اما جیغ‌های باد مانع شده بود. ناگهان عمو متوجه من شد و با شتاب سمتم قدم برداشت. گوشه‌ی کتم را گرفتم و سمتش دویدم. نگران و درحالی‌که نفس نفس می‌زد، گفت:
-چیکار کردی پسر؟
سال‌ها بود که عادت مشت کردن دستم موقع استرس را ترک کرده بودم؛ اما در تهاجم نگرانی و اضطراب تنها چیزی بود که مغزم انتخابش می‌کرد.
-من؟ چه کاری؟ چی شده عموجان؟ چه خبره این‌جا؟
مامور‌ها از خداخواسته با دیدن من جلو آمدند و قبل از این‌که اجازه‌ی صحبت بدهند، دست‌هایم را اسیر دستبند فلزی کردند. به شخصی که با خشونت بازوانم را فشرده بود مستاصل نگاه کردم.
-چرا نمی‌گید چی شده؟ واسه چی دستبند می زنی آخه؟
ماموری که سنش بیشتر بود و کنار عمو فرآیند دستگیریم را تماشا می‌کرد، حکمی که برایم ناخوانا بود را از دور نشون داد. نگاه سردش را روی صورتم پاشید و با لحنی که بی‌رحمی در آن غوطه ور بود گفت:
-آقای شایان امیری، شما متهم به قتل بابک فیروزآبادی هستید!
با شنیدن واژه‌ی قتل، ذهنم متوقف شد و تنها به دنبال صاحب اسم می‌گشت؛ اما هیچ کجا خبری از آن نبود؛ نه در حافظه‌ی نزدیک و نه دور. پوزخند عصبی زدم و متعجب به عمو و مامورها نگاه انداختم.
-من همچین کسی رو نمی‌شناسم؛ اصلا نمی‌دونم کیه؟
با خشم دستم را کشید و سمت ماشین کشاند.
-معلوم می‌شه آقا!
همه چیز جدی بود و گویا کمترین اشتباهی رخ نداده. بالا رفتن دمای بدنم را حس می کردم؛ انگار قلبم کوره آتش شده و به همه‌ی اعضای بدنم گلوله آتش پمپاژ می کند. چنان می‌سوختم که دیگر حتی باد‌های طوفان‌وار قادر به خاموشی نبودند. عجله‌ی مامور‌‌های قانون فرصت فکر کردن را از من دریغ کرده بود. بی مکث سمت درب‌های ماشین هدایتم کردند. سنگینی نگاه‌ کارگرها و کارمندها و صدای پچ پچ‌هایشان، التهاب و اضطرابم را دو چندان کرد. قبل از این‌که سوار شوم، به چشم‌های منتظر و نگران عمو زل زدم.
-عمو قرارداد امروز نباید از دست بره به‌خاطر این سوء تفاهم مسخره!
با دستمال سفید رنگش عرق‌هایی که بر پیشانی جو گندومی‌اش جا خشک کرده بود را پاک کرد و گفت:
-محسن انجامش می‌ده؛ نگران نباش.
پایان جمله‌اش به هل دادنم درون ماشین توسط مامور ختم شد. حال ذهنم به دنبال برقرای ارتباط بین خاموشی موبایل نیما و قتل بابک فیروزآبادی می‌گشت؛ اما نهایت تمام محاسباتم به بن‌بست ختم می‌شد. نیما آدمی نبود که کسی را بکشد بی‌آنکه حتی از نام شخص مورد غضب واقع شده‌اش چیزی بگوید. به خودم نهیب می‌زدم که حتما اشتباهی صورت گرفته. شاید تشابه اسمی، شاید اشتباه سیستماتیک. تمام شایدها دربرابر شایدی که می‌گفت نیما بی‌خبر از تو کاری کرده و خود را گم و گور کرده، بی فروغ بودند؛ اما من ترجیح می‌دادم همان‌ها را دنبال کنم؛ هرچند به تباهی مختوم گردند.


رمان خاکستر شعله ور | M£R کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، Erarira، YeGaNeH و 61 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دو
کابوس‌های مداومی که یک‌هفته برایم خط و نشان می‌کشیدند، امروز را وعده می‌داند. راننده با سرعت مسیر را می‌پیمود تا متهمِ قاتل را به عدالت خانه ببرد و به سزای عملش برساند؛ درحالی‌که منِ متهم حتی نمی‌دانستم کسی که کشته شده کیست و گناهش چیست؟ فکر کردن به نیما و بابک فیروزآبادی بی نتیجه بود؛ اما دست کم خودم را قانع می‌کرد که برادری که از خودم به خودم نزدیک‌تر بود و از یک نطفه منعقد گشتیم، بی‌گنـ*ـاه است. پلیس یک بار اشتباه کرد و من را به جای نیما گرفت، پس ممکن است در متهم کردن نیما هم اشتباهی صورت گرفته باشد.
نهایتا به کلانتری رسیدیم. مستقیما به اتاقی رفتم که سردرش نوشته بود "دایره جنایی"
ناخودآگاه با دیدن سردر فلزی ترس وجودم را فراگرفت. سرباز دو تقه به در زد و وارد شد. اتاق نسبتا بزرگی بود با دیوار‌های گچ کاری شده؛ روی دیوار‌ها با عکس نقشه‌ی شهر پر شده بود. تک ستاره‌ی روی شانه‌ی مرد چهارشانه هیکلی که با اقتدار به صندلی‌اش تکیه داده بود، خبر از سرگرد بودنش می‌داد. نیم نگاهی سرشار از تاسف انداخت و به مامور جوان اشاره کرد که دستبند را باز کند. مرد نسبتا هفتاد ساله‌ای هم روی صندلی جلوی سرگرد نشسته بود. انگار که نگاهم جرقه‌ای در انبار باروت باشد، روبه سرگرد شروع به انفجار کرد.
-خودشِ جناب سرگرد؛ خود نامردشه!
نامرد؛ سرنوشت باعث شده بود حساسیت بیش از حدی به این کلمه داشته باشم. همین را کم داشتم! خشم و غضب هم قاطی محلول گیج و بهتم شد و کاسه‌ی صبرم لبریز شد. مشتم را که رد قرمزی دست‌بند رویش مانده بود فشردم و صدایم را بالا بردم تا بلکه بفهمد کسی که یک عمر تلاش می‌کرد شبیه نامردترین مرد زندگی‌اش نباشد را نباید این گونه خطاب کرد‌.
-چی می‌گی آقا؟ حرف دهنت رو بفهم. من تا حالا اصلا شما رو ندیدم.
نیم خیز شد و انگشت اشاره‌اش را سمتم دراز کرد.
-دروغ نگو؛ مطمئنم خودت بودی.
سرجایش نشست و روبه سرگرد ادامه داد.
-با همین چشم‌هام دیدم، مطمئنم خودش بود؛ با عجله از خونه آقای فیروزآبادی زد بیرون و از کوچه فرار کرد. جناب سرگرد به والله که تا جون داشتم دنبالش دویدم؛ ولی فایده نداشت و در رفت.
سرگرد با آرامشی که یحتمل ناشی از تجربه زیادش بود دستی به ریش‌های کم‌ پشت دودیش کشید و رو به مرد گفت:
-همه چیزایی که دیدی رو تو این کاغذ بنویس و امضا کن‌.
کاغذ و خودکار را برداشت، یک جمله می‌نوشت و یک نفرین نثارم می‌کرد. نفرین‌هایی که بی هدف سویم شلیک می‌شد. می‌دانستم که بی اثرترین واژه‌ی دنیاست؛ همان‌گونه که مادرفلک نفرین و لابه‌های ما را نشنیده گرفت و قصه را مطابق میل خودش پیش برد. حرکت سریع خودکارش روی کاغذ را پی می‌گرفتم، بلکه خواندن کمی از اطلاعات ناچیزش، پاسخگوی سوالاتم باشد؛ اما دریغ از حتی خواندن یک کلمه. ناگهان خودکار باز ایستاد و برگه تحویل جناب سرگرد داده شد. حین این‌که برگه را لای پوشه‌ی سبز رنگ روی میزش می‌گذاشت، به مرد گفت:
-خب، شما دیگه می‌تونی برید بیرون.
مرد از سرجایش بلند شد و روبه‌رویم ایستاد، پالتوی رنگ رفته‌اش را تکاند و نگاهی نفرت بار را تقدیمم کرد و از اتاق خارج شد. سرگرد گفت:
-بشین.
فاصله‌ام با صندلی‌های چرمی که گوشه‌هایش پاره شده بود و فیبر نارنجی رنگ درونش لو رفته بود، پنج قدم بیشتر نبود. سرگرد از سرجایش بلند شد و گوشه‌ی اتاق که هیتر برقی زده بود رفت.
-من سرگرد تیموری‌ام و مسئول پرونده قتل بابک فیروزآبادی.
ناخودآگاه آهی کشیدم. قتل و بابک فیروزآبادی؛ این دو کلمه صبری که همیشه داشتم را به سخره گرفته بود. ملتمسانه نگاهم را به گو‌ی‌های آبی رنگ مصممش دوختم.
-آقا به پیر به پیغمبر من اولین بار همچین اسمی رو می‌شنوم.
دکمه‌های هیتر را وصل کرد و سمتم قدم برداشت. در نزدیک‌ترین فاصله قرار گرفت و در چشم‌هایم خیره شد؛ گویی که می‌خواست راست و دروغ قسم‌هایم را از چشمم بخواند.
-دوربین مدار بسته محله، اینم که شهادت نگهبان محله.
برای قاضی و دادگاه و کلانتری این‌ها مدرک به‌حساب می‌آمد؛ اما برای دل برادری که خودش را دربرابر هر رفتار و عمل برادر خود مسئول می‌داند خیر. شاید هم سعی داشتم خودم را گول بزنم.
با صدای سرگرد به خود آمدم.
-با توام! دیشب ساعت یک و پانزده دقیقه کجا بودی؟
ابهت و جذبه‌اش ترس و تردیدم را چند برابر کرد و بی آنکه بخواهم به لکنت افتادم.
-مَ... مَن خونه بودم.
-مدرکی برای اثبات حرفت داری؟ با کی زندگی می کنی؟
-تنها زندگی می‌کنم؛ ولی سرایدار ساختمون و فیلم‌های مدار بسته آپارتمان حتما هست.
به کاغذ روی میز اشاره کرد.
-بنویس، همه اظهاراتت رو به‌علاوه آدرس خونه‌ت.
بی معطلی سراغ خودکار بیک آبی رنگ روی میز رفتم؛ تند و تند آدرس را بر کاغذ سفید رنگ نوشتم. سرگرد سرجایش بازگشت و سرباز را صدا زد. کاغذ را سویش دراز کردم با نگاهی که عجز از آن می‌بارید، به صورت پر چین و چروکش زل زدم.
-جناب؛ باور کنید من حقیقت رو گفتم؛ خدا شاهده اسم این آقا رو حتی نشنیدم.
سرش را تکان داد و کاغذ را لای همان پرونده‌ی سبز رنگ گذاشت. این بار بدون این‌که حتی نیم نگاهی تحویل چشمان نگرانم دهد، گفت:
-تحقیقات ما ادامه داره؛ حتی درمورد هویت واقعی مقتول؛ فعلا می‌ری بازداشتگاه تا همه چی مشخص شه.
رو به سرباز کرد.
-ببرش گیلانی.
سرباز به وظیفه‌اش عمل کرد و مطابق دستور از اتاق خارج شدیم. به محض این‌که در را باز کرد، عمو جلویمان سبز شد و به مامور اشاره کرد که چند لحظه دست نگه دارد. دست‌هایش را جلو آورد و دست‌های سردم را که با دستبند محصور شده بود، فشرد؛ چه حسی بدتر از شرمندگی از کار نکرده دربرابر مردی که سال‌ها بی‌منتی بار پدری را بر دوش کشید؟ چه نگاهی بدتر از نگاه سبز مهربار مردی که اعتماد و کتمان در آن دوشادوش هم می‌جنگند؟ در تمام این سال‌ها تمام تلاشم این بود که به پاس قدردانی از زحماتش ذره‌ای پایم به خطا نرود؛ اما حالا درست میانه‌ی منجلاب ایستاده بودم. دوست داشتم نفس‌های عمیق متوالی را به سـ*ـینه‌ی تنگم بفرستم و بی‌گناهیم را فریاد بزنم؛ اما افسوس که روزگار به جای شهامت، شرمندگی را نصیبم کرده بود.
-سرت رو بگیر بالا‌، تو چشمام نگاه کن و بگو همه‌ی این اتفاقات اشتباهه؛ بگو که دلم قرص شه؛ چشمای تو هیچ وقت دروغ نمی‌گه.
از نگاه کردن به کفش‌های چرم قهوه‌ایش دست کشیدم و سرم را بلند کردم. صورتش قرمز شده بود و تارهای جوگندومی افتاده روی پیشانی‌اش، پریشانیش را نشان می‌داد.
-به‌خدا من از هیچی خبر ندارم!
اخمش را در هم کشید و با تردید گفت:
-ممکنه کار نیما باشه؟
باید هم حدس بعدی او نیما بوده باشد، حتی اگر پانزده سال او را ندیده باشد و آخرین تصویرش نیمای ده ساله گریان در گریبان دایی باشد. دست‌هایش را فشردم و با التماس گفتم:
-نه نه؛ عمو توروخدا پای نیما رو نکش وسط این ماجرا!
سرباز بور که انگار ترسش از اضافه خدمت بر رحمش غلبه کرد، دست‌هایم را کشید و با لهجه غلیظ گیلکی گفت:
-کافیه دیگه، بیشتر از این طول بکشه برای من بد می‌شه.
دست‌هایم را بیرون کشید؛ اما نگاهم به چشمان نگران‌تر از همیشه‌ی عمو پیوند خورده بود. بی‌کلام التماس می‌کردم. راهروی کلانتری شلوغ بود و کم‌کم میان جمعیت ناپدید شد. به نقطه‌ای که سرباز به سویش می‌بردم نگاه انداختم، تاریک بود و جز سیاهی مطلق چیزی دیده نمی‌شد، درست مثل آینده‌ای که برای خود متصور بودم. ناگهان صدای عمو، لاشه ناامیدم را از سیاه‌چاله افکار بیرون کشید.
-محسن رو می‌فرستم دنبال کارات؛ مسئله کشتن یه آدمه؛ نمی‌تونم دست رو دست بذارم؛ مجبورم قضیه‌ی نیما رو بگم بهشون.


رمان خاکستر شعله ور | M£R کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، Erarira، YeGaNeH و 61 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سه
به دیوار مشکی و مرطوب زندان زل زده بودم و گذشته را مرور می‌کردم. مهم نبود خاطره‌ی چند سال پیش باشد، فقط این اهمیت داشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاکستر شعله ور | M£R کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، Erarira، YeGaNeH و 57 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهار
برملا شدن راز پنج ساله‌ی من اوضاع را وخیم‌تر می‌کرد؛ البته کشته شدن سهیل آن‌قدر عجیب و شوکه کننده هست که بقیه وقایع را بپوشاند. مستاصل شده بودم. سرم را به دست‌های بی‌جان‌ترام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاکستر شعله ور | M£R کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: masera، Erarira، YeGaNeH و 56 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنج
شیطنت‌ها و بازی‌هایی که بعد از آن اتفاق به خاطرات پیوستند. ساعت‌های بی‌فکر خندیدنی که به سرعت تمام شدند. پیش از آن‌هم زندگی چندان روی خوشی به ما نشان نداده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاکستر شعله ور | M£R کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: masera، Erarira، YeGaNeH و 52 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
از خانه آقا محمد بیرون رفتیم و سوار بر ماشین دایی، سوی حقیقت راهی شدیم. حال دیگر تنفس بوی خاک نم‌دار خوشایند نبود؛ برعکس تهوع آور شده بود. هوا غیرقابل تحمل شده بود و هر دم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاکستر شعله ور | M£R کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • گریه‌
Reactions: masera، Erarira، YeGaNeH و 50 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
اما دیگر نه خبری از مادر بود و نه پدر. شب را به سختی به صبح رساندیم؛ عادت نداشتیم جدا از مادر بخوابیم. بدعادتمان کرده بود و جز روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاکستر شعله ور | M£R کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • گریه‌
Reactions: masera، Erarira، YeGaNeH و 50 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشت
چهل روز به سختی گذشت. روز را با بهانه‌گیری و سراغ‌ گرفتن از مادر شروع می‌کردیم و با اشک و ناله به شب می‌رساندیم. تمام چهل روز را خانه دایی بودیم؛ به هیچ قیمتی راضی به ملاقات ما با خانواده پدری نمی‌شد و هر راه ارتباطی را بسته بود. تنش بالا گرفته بود.
بهت زده به سنگ قبر مرمری که با فونت درشت سفید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاکستر شعله ور | M£R کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • گریه‌
Reactions: masera، Erarira، YeGaNeH و 53 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا