خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I love the windows! Each window has a letter. The window in my room is depressing. The crowded street, the whispers, made him tired!
The window is tired of my voice! Wants to go.
He says, maybe he will go to a village house in the heart of the grove! Perhaps the window of a ship opens to the infinite view every day. The other window does not like me. Sohrab, I wish the window would stay! I will be alone here without him!
***


پنجره‌ها را دوست دارم!
هر پنجره‌ای حرفی دارد.
پنجرهِ اتاقِ من،
دلگیراست.
خیابانِ شلوغ،
همهمه‌ها،
خسته‌اش کردند.
پنجره،
از صدایم خسته شده!
می‌خواهد برود.
می‌گوید
شاید به یک خانه روستایی،
در دلِ نخلستان برود؛
شاید هم
پنجره یک کشتی؛
هر روز
رو به بی‌نهایت چشم بگشاید.
دیگر مرا دوست ندارد!
پنجره را می‌گویم.
کاش بماند سهراب،
بی او...
اینجا،
تنها می‌مانم!


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ~ROYA~، . faRiBa . و Amerətāt

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I asked myself over and over again why? Why did I write about him? Why do my thoughts revolve around him like a compass? Who is he? A collapsed idol
What is it worth? Why doesn't my mind finish this game? I'm not satisfied, but I think I will wake up the dark half of my being these days! that time
I set this stubborn mind and heart on fire! For once, I want to show him that half-evil one! Sohrab, what do you say? Can I be evil for once?
***


بارها و بارها از خودم پرسیدم چرا؟
چرا من از او نوشتم؟
چرا افکارم مثل یک پرگار
حولِ او می‌چرخد؟
مگر او کیست؟
یک بُتِ فروریخته
چه ارزشی دارد؟
چرا ذهنِ من،
این بازی را تمام نمی‌کند؟
دلم راضی نیست،
اما به گمانم همین روزها
نیمه تاریکِ وجودم را بیدار کنم!
آن‌وقت...
این ذهن و قلبِ لجباز را به آتش می‌کشم!
برای یک بار هم که شده
می‌خواهم آن نیمه شَرورم را
به او نشان دهم!
سهراب، تو چه می‌گویی؟
می‌شود برای یک‌بار
شَرور باشم؟


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ~ROYA~ و . faRiBa .

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I'm lost, Sohrab! In your poems, in my stories, in my laughter and cries! miss you! But I do not know why?
Maybe for wasted dreams or maybe for endless walks. Only one thing I know is that I am lost. I do not know when or where? I only know
For days someone has been shouting at me:
"You are lost!"
***


گم شده‌ام سهراب؛
در شعرهایت،
در قصه‌هایم،
در خنده‌ها و گریه‌هایم!
دلتنگم...
اما نمی‌دانم برای چه؟
شاید برای آرزوهای برباد رفته،
یا شاید هم
برای قدم زدن‌های بی‌وقفه.
تنها، یک چیز می‌دانم
من گم شده‌ام؛
نمی‌دانم
کی یا کجا
تنها می‌دانم
روزهاست که کسی در من فریاد می‌کشد:
« تو، گم شده‌ای!»


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ~ROYA~ و . faRiBa .

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I looked in the mirror. I saw a playful girl
You laughed thoughtlessly. I laughed at his mischievous look. It kept shining! The girl looked at me, laughter left her lips, her eyes no longer shone. Her brown eyes were cold and silent! The girl was tired and sad. I no longer laughed, as if I knew his cold eyes! I had seen the girl many times! I looked at him, deep and long. Her lips were trembling, tears were falling from the corners of her eyes! I called him, he sobbed!
He stole his gaze from me! I had to hug her, the girl was shaking! I took a step towards him, the mirror was cold and dark. I shivered from the cold, the girl was still crying! Cried his gaze and
I understood the words in his eyes. It was as if the girl was in my mirror! I went to him and he came to me. His fingers reached the mirror like me. He was restless just like me! He trembled just like me! He laughed in tears just like me!
He, I was! I was him! We were prisoners!
Prisoner of this mirror!
***


به آینه نگاه کردم...
دخترک بازیگوشی را دیدم؛
بی‌پروا می‌خندید؛ از شیطنت نگاهش خندیدم!
نگاهش داشت می‌درخشید!
دخترک نگاهم کرد...
خنده از لـ*ـب‌هایش پر کشید؛ دیگر چشمانش نمی‌درخشید...
قهوه‌ای چشمانش سرد و خاموش بود!
دخترک خسته و اندوهگین بود...
دیگر نمی‌خندیدم...
گویی چشمان سردش را می‌شناختم! دخترک را بارها دیده بودم!
نگاهش کردم؛ عمیق و طولانی...
لـ*ـب‌هایش داشت می‌لرزید؛ قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید!
صدایش کردم؛
هق هق کرد!
نگاهش را از من دزدید!
باید در حصارش می‌گرفتم؛ دخترک داشت می‌لرزید!
قدمی به سمتش برداشتم...
آینه سرد و تاریک بود؛ از سرمایش لرزیدم، دخترک همچنان اشک می‌ریخت!
بغض نگاهش را
حرف چشمانش را
می‌فهمیدم...
گویی دخترک داخل آینه من بودم!
به سمتش رفتم
به سمتم آمد...
انگشتانش همپای من به آینه رسید
او هم بی قرار بود
درست مثل من...
او هم می‌لرزید
درست مثل من...
او هم میان اشک می‌خندید
درست مثل من...
او...
من بودم
من...
او بودم
ما زندانی بودیم
زندانی این آینه...


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
At dawn, I walk and listen to the wave, to the song of the wind, to the pleasant sound of the tree! My hair is dancing in the wind. I'm alone again. I am and I am! The bird is chirping. The leaves are dancing and I am calm.
I think to myself: loneliness is not bad! There is paper, it is automatic! You can dance, you can laugh as long as you dream. You can fight grief without him!
***


درسپیده‌دم،
قدم‌زنان
گوش می‌سپارم به موج؛
به ترانه باد،
به صدایِ دل‌انگیزِ درخت!
موهایم، در باد می‌رقصد.
بازهم تنهایم...
من هستم و من؛
چکاوک می‌خواند.
برگ‌ها می‌رقصند.
و من،
آرامم...
با خودم می‌اندیشم:
تنهایی بد نیست.
کاغذ هست،
خودکار هست،
تا رویا هست
می‌توان رقصید،
می‌توان خندید.
می‌توان بی او
با غصه‌ها جنگید!


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
"You bothered me to move away from your fame"
You saw my crying and you hurt me again! To go from your heart.
I'm sure you knew how sad I was!
I did not understand, but you seemed to want that.
You laugh at me and maybe you say to yourself:
"He comes and burns again with sorrow!"
I'm not coming back, no, you died for me!
***
It was a quiet night, bright stars, bright moonlight,
Memories are off! Everything was calm. The crickets sing. I was and poetry, I was and sleep.
I wish that night did not end!
***


«تو مرا آزردی
که خودم کوچ کنم از شَهرت»
گریه‌ام را دیدی
و باز مرا آزردی!
تا بروم از قلبت...
یقین که تو می‌دانستی
من چقدر مغمومم....
نمی‌فهمیدم اما
تو انگار همین را می‌خواستی.
تو به من می‌خندی؛
و شاید به خودت می‌گویی:
«می‌آید و باز می‌سوزد از غم...»
برنمی‌گردم، نه
تو برایم مُردی!
***
شب آرامی بود...
ستاره‌ها نورانی،
مهتاب پرنور،
خاطره‌ها خاموش!
همه چیز آرام بود...
جیرجیرک می‌‌خواند.
من بودم و شعر؛
من بودم و خواب.
کاش...
آن شب، پایان نمی‌یافت!




!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Everything has been calm for a few days. The windows are laughing. The sea is calm. Palm trees are lush.
The song of the passionate bird is the blue sky.
Nights are not memories. Everything is calm. I doubt it, Sohrab! To this stillness, to this calmness ... I doubt it!
***


چند روزی‌ست
همه چیز آرام است...
پنجره‌ها می‌خندند.
دریا آرام است.
نخل‌ها سرسبز.
آوازِ چکاوک پرشور...
آسمان، آبیِ آبی‌ست.
شب‌ها،
خبری ازخاطره‌ها نیست.
همه چیز آرام است.
من شک دارم سهراب؛
به این سُکـون...
به این آرامش...
شک دارم!


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Words, like a swamp, devour my soul bit by bit.
I do not know when? But I think these days I will reach the end. A voice calls me from afar. My feet are eager to go. I hear the stubborn beating of my heart! Everything is ready. But one thing is not enough! There is still a particle of me waiting.
I do not know when? But I think words these days,
They devour my soul bit by bit like a swamp.
***

واژه‌ها،
مانند یک باتلاق
ذره ذره جانم را می‌بلعند.
نمی دانم کَی!؟
اما به گمانم همین روزها
به انتها خواهم رسید...
صدایی مرا از دور می‌خواند؛
پاهایم برای رفتن مشتاقند.
تپش لجوجانه قلبم را
می‌شنوم!
همه چیز مهیاست.
اما یک چیز
کافی نیست!
هنوز ذره‌ای از جانم
منتظر است...
نمی‌دانم کَی!؟
اما به گمانم همین روزها
واژه‌ها،
ذره ذره جانم را
مانند یک باتلاق می‌بلعند.


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I run, on a dark path, the end of which cannot be found!
Alone and without any lighting. I run, I'm tired, I'm scared, I'm eager, I'm trembling; But I still run. I do not know why? For what feeling and hope?
An emotion in me forces me to run.
The words scream in my mind. My tongue is silent! It's as if he's finally watching me! I wish, for a moment, he would stop this restless silence and say: Why are you running? What do those words say? Sohrab is confused! I'm confused and surprised! I wish someone would say, how long do you run? For what feeling and hope? I wish someone would say!
I wish!
***


می‌دَوم...
در راهی تاریک
که انتهایش پیدا نیست!
تنها و بی‌هیچ روشنایی.
می‌دَوم...
خسته‌ام،
ترسیده‌ام،
مشتاقم،
می‌لرزم؛
اما باز هم می‌دَوم
نمی‌دانم برای چه؟
برای کدامین احساس و امید؟
احساسی در من،
به دویدن مجبورم می‌کند.
واژه‌ها،
در ذهنم فریاد می‌کشند؛
زبانم اما
سکوت کرده است!
گویی
سرانجامم را به نظاره نشسته است!
کاش، لحظه‌ای از این سکوت بی‌امانش دست برمی‌داشت،
و می‌گفت:
برای چه می‌دَوم؟
آن واژه‌ها چه می‌گویند؟
سردرگمم سهراب...
گیج و حیرانم...
کاش یک نفر می‌گفت
دویدن تا کَی؟
برای کدامین احساس و امید؟
کاش یک‌نفر می‌گفت
کاش...


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I have a feeling, I think it is lost! Sometimes it flares up with a blurry sound and cries with the music of crickets. He is a lonely feeling!
I know this very well. He does not talk to me, as if he is scared! Now, there are many days when I am alone with him at night, and sometimes when he is not crying, the madman whispers something. It's as if he's calling someone's name!
What is hidden from you, Sohrab, sometimes I am afraid of this feeling! He seems crazy. You do not know who has this feeling? I'm getting a little tired. Who owns it? It is enough to endure it anymore! I have to look for its owner. What do you say Sohrab? Who is the owner of this poor feeling?
***


احساسی در من است...
به گمانم گم شده است!
گهگداری با صدای تار
شعله می‌کشد؛
و با موسیقی جیرجیرک‌ها
گریه می‌کند.
او، یک احساسِ تنهاست؛
این را به خوبی می‌دانم!
با من حرف نمی‌زند،
انگار می‌ترسد.
حالا روزهای زیادیست
که شب‌ها با او تنها می‌شوم!
گاهی که گریه نمی‌کند،
دیوانه وار چیزی را زمزمه می‌کند
انگار نام کسی را می‌خواند!
از تو چه پنهان سهراب...
گاهی از این احساس می‌ترسم!
دیوانه است انگار.
تو نمی‌دانی صاحب این احساس چه کسی است؟
کم‌کم دارد خسته‌ام می‌کند.
صاحبش کیست؟
دیگر تحمل کردنش کافی‌ست.
باید به دنبال صاحبش بگردم.
تو چه می‌گویی سهراب؟
صاحب این احساسِ بیچاره چه کسی است؟


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا