خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
"به نام خدا"


ترجمه ی انگلیسی دلنوشته : سهراب، من گم شده‌ ام
به قلم: گلی پاک‌سرشت
ترجمه شده توسط: kamelia parsa
کاربر انجمن رمان ۹۸
***

"لازم به ذکر است بعضی از کلمات دلنوشته و لحن آن را اگر بخواهیم مستقیما به زبان انگلیسی ترجمه کنیم معنا و مفهوم خود را از دست خواهند داد. به ناچار بعضی از کلمات با کلمات دیگر تعویض شده اند."

"ترجمه فارسی این دلنوشته، عیناً متن دلنوشته‌ای هست که نویسنده عزیز به رشته تحریر در آورده."


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: neshat83، . faRiBa .، Amerətāt و 6 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
"in the name of god"

Introduction:
I'm lost!
In the back alleys of my dreams and aspirations
It is dark everywhere.
I'm scared
Not from the darkness
I am afraid of the whisper of my hands.
They call you!
Tired and restless
In The Darkness Of The Night
I sit next to a single dead tree in the alley of my dream garden
And I say to myself:
"I'm lost!"
I have been lost for a long time
We are scared in a maze.
You
Happy and reckless
You pass me.
My hands sound louder
but you
You do not hear
You have not heard their voice for a long time!
***

مقدمه:
من، گم شده‌ام!
درکوچه پس کوچه‌های خیال‌ها و آرزوهایم
همه جا تاریک است.
من، ترسیده‌ام
نه از تاریکی
که از صدای زمزمه دست‌هایم ترسیده‌ام.
تو را صدا می‌زنند!
خسته و بی‌رمق
در میان تاریکی شب
در کنار تک درخت خشکیده کوچه باغ رویاهایم، می‌نشینم
و با خودم می‌گویم:
«من، گم شده‌ام!»
مدت‌هاست که گم شده‌ام
در کلاف پر پیچ و خم ترس‌هایم.
تو
شاد و بی‌پروا
از کنارم می‌گذری.
دست‌هایم بلندتر صدایت می‌کنند
اما تو
نمی‌شنوی
مدت‌هاست که دیگر صدایشان را نمی‌شنوی!




!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: neshat83، . faRiBa .، Amerətāt و 7 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I have been hearing her whisper for days:
"I will make a boat
"I will get away from this strange land."
Can you take me too?
I'm tired of this grove of love
No more, no one!
The heroes are asleep.
Myths are the burden of travel.
Can you take me too?
To the same city, which is on the other side of this blue zone?
I'm in this dark grove
I'm afraid.
I hate this darkness.
Can you take me too?
I will sing with you.
I will drive with you.
I will get away from this strange land with you.
Can you take me too?
***

روزهاست که زمزمه‌اش را می‌شنوم:
«قایقی خواهم ساخت
دور خواهم شد از این خاک غریب.»
می‌شود من را هم ببری؟
خسته‌ام از این بیشه‌ی عشق
دیگر، هیچ کسی نیست!
قهرمانان خوابیده‌اند.
اسطوره‌ها، بارِ سفر بسته‌اند.
می‌شود من را هم ببری؟
به همان شهری، که در آن سوی این پهنه آبی‌ست؟
من در این بیشه تاریکی
می‌ترسم.
من از این تاریکی، بیزارم.
می‌شود من را هم ببری؟
با تو خواهم خواند.
با تو خواهم راند.
با تو دور خواهم شد از این خاک غریب.
می‌شود من را هم ببری؟


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: neshat83، . faRiBa .، Nargesabd و 6 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
If you come to me;
I am nothing!
do you hear?
I am nothing!
There are days in this mess;
In your memory, I am imprisoned!
If you come to me;
Come slowly!
Chinese is my heart;
It is thin!
my heart...
It's nothing!
Where;
Birds, be proud!
The eyes are crying!
If you come to me;
I am nothing!
***


به سراغ من اگر می‌آیی؛
من به هیچستانم!
می‌شنوی؟
من به هیچستانم!
روزهاست که در این بیغوله؛
در یاد تو، محبوسم!
به سراغ من اگر می‌آیی؛
آهسته بیا!
چینی دل من؛
نازک شده است!
دل من...
به هیچستان است!
جایی که در آن؛
پرنده‌ها، بی‌بالند!
چشم‌ها گریان‌اند!
به سراغ من اگر می‌آیی؛
من به هیچستانم!


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: neshat83، . faRiBa .، Nargesabd و 7 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
"Umbrellas must be closed!
"We have to go in the rain!"
Sohrab, how sweet you say
I do not have an umbrella!
My village is rainy
but no!
once;
It rained.
He stole my memories
When it rains in my village
You have to go under the umbrella.
Rain...
It will steal memories.
***


«چترها را، باید بست!
زیر باران، باید رفت!»
سهراب چه شیرین می‌گویی
من چتر ندارم!
آبادی من بی‌باران است
اما نه!
یک بار؛
باران بارید.
خاطره‌هایم را دزدید!
وقتی در آبادی من،
باران می‌بارد؛
زیر چتر باید رفت!
باران...
خاطره‌ها را خواهد دزدید!



!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: neshat83، ~ROYA~، . faRiBa . و 6 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
"Life is not empty, there is kindness!
There is an apple! There is faith ... "
But Sohrab ...
Without it
My life is empty!
Kindness is absurd!
The apple is not ripe!
Without it
My faith is weak!
Without it
I do not hear the songs!
Sohrab,
My life has no color without it!
The good things are lost
The eyes are cold
Without it
I can not stand it!
***

« زندگی خالی نیست؛
مهربانی هست!
سیب هست!
ایمان هست...»
اما سهراب...
بی او...
زندگی‌ام خالیست!
مهربانی‌ها پوچ‌اند!
سیب‌ها کال‌اند!
بی او...
ایمانم سست شده است!
بی او...
نغمه‌ها را نمی‌شنوم!
سهراب؛
زندگی‌ام رنگ ندارد بی او!
خوبی‌ها، گم شده‌اند...
چشم‌ها، سرد شده‌اند...
بی او...
من تاب ندارم!


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: neshat83، ~ROYA~، . faRiBa . و 6 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Autumn has arrived. On that green bench, under that tall pine, how beautiful you are!
Your profession is colorful, your eyes are warm.
How beautiful you say:
"My heart is staring at you!"
Autumn has arrived. On that green bench, under that tall pine, you do not laugh.
The color of your gaze has cooled.
I'm shivering! you do not understand.
Autumn has arrived. On that green bench, under that tall pine, I am alone.
The sky is cloudy, the crow is singing.
Really! Who said crows are evil ?!
He reads to me. What a warm voice!
Autumn has arrived. I see you on that green bench, under that tall pine tree!
How beautiful you laugh!
Your eyes are warm.
How brilliant you are!
My heart trembles, you do not understand.
You, what happiness with him! You have become more beautiful!
Autumn has arrived. On that green bench, under that tall pine, my heart dies ...
***


پاییز رسیده...
روی آن نیمکتِ‌سبز؛
زیرِ آن کاجِ بلند،
تو چه زیبا می‌خندی.
حرف‌هایت رنگیست.
چشمانت، گرم است.
چه قشنگ می‌گویی:
«دل من، گیرِ نگاهت شده است!»
پاییز رسیده...
روی آن نیمکتِ‌سبز؛
زیرِ آن کاج بلند،
تو نمی‌خندی.
رنگِ نگاهت،
سرد شده است.
من، می‌لرزم!
تو نمی‌فهمی.
پاییز رسیده...
رویِ آن نیمکتِ‌سبز؛
زیرِ آن کاج بلند،
تنها شده‌ام.
آسمان ابریست،
کلاغ می‌خواند.
راستی،
چه کسی گفته
کلاغ‌ها شوم‌اند؟!
برایم می‌خواند.
چه صدایش گرم است!
پاییز رسیده...
رویِ آن نیمکتِ‌سبز؛
زیرِ آن کاج بلند،
تو را می‎بینم!
تو چه زیبا می‌خندی.
نگاهت گرم است.
چه درخشان شده‌ای!
دل من می‌لرزد،
تو نمی‌فهمی.
تو،
چه خوشبختی با او...
زیباتر شده‌ای!
پاییز رسیده...
رویِ آن نیمکتِ‌سبز؛
زیرِ آن کاج بلند،
دل من،
می‌میرد...


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: neshat83، ~ROYA~، . faRiBa . و 5 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Sohrab, you said:
"Life is a strange feeling that a migratory chicken has.
"Life is a train that whistles in a bridge!"
But he said:
"Life is a beautiful feeling that keeps you;
"Life was found in the universe."
His interpretation was as sweet as an apple!
I said:
"Life is poetry!
It is our being
"Life is with you, drinking a cup of tea!"
Sohrab,
Now what is its interpretation ?!
Now that the mushroom of homelessness has grown ?!
The farsakhs are far away!
Do you know ?!
I guess, life now
It is the only touch of his happiness!
***


سهراب، تو گفتی:
«زندگی حس غریبی‌ست که یک مرغِ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری‌ست که در خوابِ پلی می‌پیچد!»
او اما می‌گفت:
«زندگی، حس قشنگی‌ست که نگاهت دارد؛
زندگی، یافتنت در گیتی بود.»
تعبیرش مثل یک سیب، شیرین بود!
گفتم:
«زندگی شعر است!
بودنِ ماست...
زندگی، نوشیدن یک فنجان چای، با توست!»
سهراب،
حالا تعبیرش چیست؟!
حالا که،
قارچِ غربت روییده...
فرسخ‌ها فاصله افتاده...
می‌دانی؟
به گمانم،
زندگی حالا...
تنها...
لمسِ خوشبختیِ اوست...


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: neshat83، ~ROYA~، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I saw you yesterday.
Your eyes were teary;
Your lips trembled.
I looked at you, how sad you were!
Your cheeks were wet; Your voice was muffled.
Yesterday I,
I cried as much as you did.
Jana!
Can we forget tomorrow?
Can it be me and you?
When you are sad, my world is dark!
Can we heal each other once?
Sohrab, tell me, it will be one day
May he and I be healed?
***


دیروز تو را دیدم.
چشم‌هایت بغض داشت؛
لـ*ـب‌هایت می‌لرزید.
نگاهت کردم،
چه مغموم بودی!
گونه‌هایت خیس بود؛
صدایت بَم شده بود.
دیروز من،
به وسعتِ غم‌هایت گریستم.
جانا!
می‌شود فردا،
فراموش کنیم؟
می‌شود من باشم و تو؟
تو که غمگین باشی،
دنیایم تاریک است!
می‌توانیم یک بار،
برایِ هم، مَرهم باشیم؟
سهراب تو بگو...
می‌شود یک روز،
من و او
مرهمِ هم باشیم؟


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: neshat83، ~ROYA~، . faRiBa . و 2 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
"Who knows that alone in their cocoon, alone?
"Who knows that you long for a hole in tomorrow?"
Only the window knows!
Who wants but him?
To my world, open your eyes?
I'm alone ...
He knows this as a window!
"Open your cocoons."
"You are as beautiful as a butterfly!"
My lonely cocoon is like a prison.
Its rods are not silk! It's steel!
His memory is of a prison guard!
So what do you say Sohrab ?!
Open my cocoon?
He is here until his memory
My cocoon stays!
***

«چه کسی می‌داند که در پیله تنهایی خود، تنهایی؟
چه کسی می‌داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟»
تنها پنجره می‌داند!
جز او،
چه کسی می‌خواهد
رو به جهانم، چشم بگشاید؟
من تنهایم...
این را پنجره می‌داند!
«پیله‌ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی!»
پیله تنهایی من،
مثل یک زندان است.
میله‌هایش،
ابریشم نیست! فولاد است!
خاطره او،
زندانبان است!
پس چه می‌گویی سهراب؟!
پیله‌ام را بگشایم؟
تا خاطره‌اش اینجا هست
پیله‌ام می‌ماند!


!Kamelia Parsa | I'm Lost, Sohrab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: neshat83، ~ROYA~، . faRiBa . و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا