نویسنده این موضوع
داستان مسواک بچه میمون
یک بچه میمون کوچولو رفت کنار چشمه تا مسواک بزنه، بعد از اینکه مسواک زد، فراموش کرد مسواکش رو برداره، وقتی به خونه رسید مامانش از او پرسید کجا بودی، گفت رفته بودم مسواک بزنم و یک دفعه یادش افتاد که مسواکش رو نیاورده، رفت کنار چشمه دید که مسواکش نیست.
یک بچه میمون کوچولو رفت کنار چشمه تا مسواک بزنه، بعد از اینکه مسواک زد، فراموش کرد مسواکش رو برداره، وقتی به خونه رسید مامانش از او پرسید کجا بودی، گفت رفته بودم مسواک بزنم و یک دفعه یادش افتاد که مسواکش رو نیاورده، رفت کنار چشمه دید که مسواکش نیست.
کنار چشمه یک قورباغه رو دید و ارش پرسید، تو مسواک منو ندیدی؟
قورباغه سرش را تکان داد و گفت: نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.
بچه میمون رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: تو مسواک منو ندیدی؟
مارِ فیس فیسو گفت: بله دیدم. تو دست موش موشی خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.
بچه میمون گفت: منم نمی دونم!
بعد هم راهش را کشید و رفت تا موش موشی خانوم را پیدا کنه.
مارِ فیس فیسو گفت: بله دیدم. تو دست موش موشی خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.
بچه میمون گفت: منم نمی دونم!
بعد هم راهش را کشید و رفت تا موش موشی خانوم را پیدا کنه.
رفت و رفت تا به موش موشی خانوم رسید داد زد: موش موشی خانوم، مسواکم رو بده، من کنار چشمه جا گذاشته بودمش.
موش موشی خانوم گفت: نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.
موش موشی خانوم گفت: نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.
بچه میمون گفت: نه، این مسواک منه.
موش موشی خانوم گفت: اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار میکنه؟
بچه میمون گفت: امروز که رفتم لـ*ـب چشمه تا دندونام رو مسواک بزنم اونو جا گذاشتم.
موش موشی خانوم گفت: اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.
حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.
بچه میمون گریه اش گرفت. بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. موش موشی خانوم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو میدی؟
بچه میمون رفت و یک کم از موهاش را چید و دورش رو با یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»
موش موشی خانوم خوشحال و خندون شد و مسواک بچه میمون را پس داد.
بچه میمون بلند بلند خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را کنار چشمه جا نگذاشت.
موش موشی خانوم گفت: اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار میکنه؟
بچه میمون گفت: امروز که رفتم لـ*ـب چشمه تا دندونام رو مسواک بزنم اونو جا گذاشتم.
موش موشی خانوم گفت: اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.
حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.
بچه میمون گریه اش گرفت. بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. موش موشی خانوم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو میدی؟
بچه میمون رفت و یک کم از موهاش را چید و دورش رو با یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»
موش موشی خانوم خوشحال و خندون شد و مسواک بچه میمون را پس داد.
بچه میمون بلند بلند خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را کنار چشمه جا نگذاشت.
داستان کودکانه مسواک بچه میمون
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com