خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستان کودک: سفر به یادماندنی
نام نویسنده: آذر
ژانر: فانتزی، اجتماعی
خلاصه: داستان راجع به دختریه که در تلاش برای پیدا کردن برادرانش است و خودتون در این راه با دختر قصه‌ی ما همقدم بشوید.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ghazaleh.A و 13 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
آراد: «مامان مراقب خودت باش ما دیگه باید حرکت ‌می‌کنیم.»
ماه بانو: «حالا نمی‌شه بمونید؟ آخه شماها هنوز سوگوار پدرتون هستید.»
آراد: «وای مامانِ خوبم آخه چندبار توضیح بدم؟ خودت خوب می‌دونی که دیگه پدر هم نیست که کار کنه و خرجیمون رو برعهده داشته باشه. ما دیگه باید روی پای خودمون بایستیم و تا زمانی که سرمایه‌ی کافی جمع نکنیم برنخواهیم گشت.
باراد: «آره مامانِ خوبم داداش آراد راست می‌گه، درضمن خودت می‌دونی که راه چقدر دوره و ما نمی‌تونیم هردفعه بیاییم و بریم.»
ماه بانو: «حداقل گاهی به من سر بزنید آخه چگونه دوریتون رو تحمل کنم؟»
آراد: «از ترس راهزن‌ها و حیوانات وحشی و... نمی‌تونیم! زمانی که زایمانت نزدیک باشه یکی از برادرانم رو می‌فرستم تا از وضعت برامون خبر بیاورد که اگر بچه دختر بود یکی از ماها برای مراقبت ازشماها برمیگردد و اما اگر پسر باشد دیگر نگران نخواهیم بود؛ چون دیگر یک مرد در خانه هست.»
آن‌ها بعد از خداحافظی از مادر سوار بر اسب‌هایشان قدم در راه سفری به یادماندنی گذاشتند.
روزها درپی هم می‌گذشتند تا اینکه دختر قصه‌ی ما به دنیا آمد؛ دختری با موهایی سیاه، چشمانی آبی به رنگ دریا و لپ‌هایی سرخ که خیلی دوست داشتنی و زیبایش کرده بود.
قابله: «حالا عزیزم می‌خوایی اسم این لپ گلی را چه بگذاری؟»
ماه بانو: «پدرش همیشه دوست داشت اگه دختردار شدیم اسمش را کژال بگذاریم.»
قابله: «پس اسم این قندعسل ما می‌شه کژال که اسمش هم مثل خودش قشنگه.»
ماه بانو به یاد آورد که باید خبر خواهردار شدن پسرانش را برای آن‌ها بفرستد.
او می‌دانست کاروانی قرار است به شهری که پسرانش به سوی آن حرکت کرده‌اند حرکت کند. از قابله درخواست کرد که از یکی از کاروانیان بخواهد خبر دختردار شدنش را به پسرانش برساند.
قابله با یکی از کاروانیان، درخواست ماه بانو را درمیان گذاشت و او هم باکمال میل قبول کرد.
روزها پس از دیگری در گذر بودند تا اینکه آن مسافر توانست بعد از گذشت چند ماه و راه طولانی و طاقت‌فرسا به مقصد برسد و با پرس‌و‌جو از چند نفر توانست آراد را پیدا کند وخبر را به او بدهد. اما بدلیل اینکه راه طولانی بود پیغام از یادش رفته بود!
بعد با خود فکر کرد چه فرقی می‌کند بگوید دختر است یا پسر! فقط کافیه آن‌ها بدانند بچه به دنیا آمده کافیه.
پس اشتباهی گفت:
-پسر است!
پسرها از اینکه دیگر خیالشان از بابت مادرشان راحت است خوشحال شدند.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ghazaleh.A و 11 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
وازطرفی ناراحت بودندکه به قولشان عمل نکردندچونکه درسفرراهزنان آنها راغارت کردندوهمه داروندارشان راازدست دادند وشانس آوردند که جان سالم به دربردند .چون راهزنها رحم ندارند وامکان داشت آنها رابکشند.بنابراین به دلیل بی پولی نتوانستند ازحال مادرشان جویا شوند.


چهارده سال بعد

کژال
-بهناز چقدر حرف میزنی زود باش هیزم جمع کن الان مامان وخاله نگران میشوند.
بهناز - به چه زبونی بگم کژال خسته شدم بیا یکم استراحت کنیم.
-حرف نباشه زود باش تا به تاریکی نخوردیم.
وقتی هیزم هاروجمع کردیم وخورشید (اسب قشنگم که مادرم موقع هیزم جمع کردن آن را درجنگل پیدا کرده بودوآن رابعنوان هدیه به من داده بود البته بعداز پرس وجو مشخص شدکه مال هیچ یک از اهلی روستا نیست آن موقع کوچک بود ورنگش سیاه بود ووقتی که یالهایش راکنار میزدی علا متی مانند خورشید روی پیشانیش بودبه خاطرهمین اسمش راخورشید گذاشتم . ) رابارزدیم .
همراه بهناز وخورشیدبه طرف خانه حرکت کردیم بعداز گذشتن ازتپه ی مقابلمان کلبه ی ساده وکوچک مان ازدور نمایان شد.
خوانواده بهناز درهمسایگی ماست .وبهنازیک خواهر ویک برادر دیگر هم دارد.وبچه ی بزرگ خوانواده هست همانطور که من وبهناز دوستانی صمیمی هستیم مادرم هم با خاله زهرا (مادربهناز )دوستانی صمیمی هستند.
وقتی نزدیک کلبه رسیدیم بهناز بارهایش را برداشت وبه سمت کلبه شان رفت من هم بعد گذاشتن هیزم ها درحیاط وبستن خورشید به سمت کلبه رفتم دم کلبه با صدای گریه ی مادرم متوقف شدم.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ghazaleh.A و 11 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادر درحال گریه داشت چیزی را برای خاله زهرا تعریف میکرد وخاله زهرا اورا دلداری میدادهمانجا گوش ایستادم.
مادر-دیگرطاقت دوری آنها راندارم .قرار بود موقع تولد کژال یکی ازآن ها برگردد ازطرفی من دیگه پیر شدم چگونه زندگی خودم ودخترم را اداره کنم.
خاله زهرا-این چه حرفیه عزیزم اگرمیخواهی بیایدباما زندگی کنید ماکه دیگه غریبه نیستیم .
ماه بانو-مسئله این هستش که من اصلا نمیدونم تمام این سالها کجا بودند وچکار میکنند هرروز چشم انتظارم خبری ازشون بدستم برسه.
زهرا- ان شاءالله صحیح وسالم هستندوبه زودی برمیگردند.
ماه بانو -اگر که بلایی سرم بیایددخترم تنهایی چه کند.
زهرا-زودباش خودت راجمع وجور کن الان کژال بیاید تورااینگونه ببیند که ازغصه دق میکند.

دیگه موندن راجایز ندانستم وعقب گرد کرده به سمت خورشیدم رفتم .اشکهایی راکه ازچشمانم سرازیر شده راپاک کردم وباناله گفتم -اخه چکار کنم که مادر دیگر غصه نخورد طاقت اشکهایش راکه پنهانی از من را میریزد راندارم .خورشید به نظرت چکار کنم.
اخربایدراه حلی باشداما چگونه اهان فکری به مغزم رسیدبلند گفتم یافتم این کلمه راجوری بلند گفتم که فکر کنم بیچاره خورشید گوشهایش کر شدند.

-خورشیدباید برویم دنبال آنها بگردیم میخواهم توراهم باخود ببرم فقط نمیدانم چطوری مادر راراضی کنم.
خورشید شیهه ی آرومی کشید فکرکنم اسبم هم حالم رادرک میکند یک لحظه احساس کردم چشمان خورشید برق میزند سرم را تکانی دادم که ازاین فکرهای مزخرف نکنم .هوا دیگر تاریک شده بود حتما الا ن مامان نگران میشه درحالی که سمت کلبه میرفتم دستم را برا ی خورشید تکان میدادم گفتم
-شب بخیر خورشید.

وقتی که وارد شدم خاله زهرا رفته بود مامان هم سفره شام را آماده میکرد.
ماه بانو-چه عجب امدی شبهم بیرون میموندی دیگه وای کژال تو تاکی باید سربه هوا باشی همیشه که من پیشت نیستم یه روزباید ازدواج کنی اون موقع باید مسئولیت پذیر باشی.

-وای ماما ن صد بار بهت گفتم اولا هنوز بچه هستم دوما من هیچ وقت ازدواج نیکنم.
-حالا کافیه لباسات رو عوض کن دست وصورتت را بشور بیا شام
درحالی که به سمت حیاط میرفتم پاهامو مثل بچه ها به زمین میکوبیدم کوزه ی آب را برداشتم ودستهایم راشستم وبعداز تعویض لباس پیش مامان برگشتم .
یه نگاه به سفره کردم درحال غذا خوردن همش به این فکر میکروم چگون برایش توضیح بدهم که ناراحت نشود.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ghazaleh.A و 10 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
ازطرفی نمیتوانم مادرم راتنها بگذارم.
بعد ازخوردن صبحانه بهناز اومدنبالم تابریم چشمه آب بیاریم .موهایم که پخش وپلا شده بودرا جمع کردم وروسری سفیدرنگم راسر کردم ووقتی به بهنازرسیدم صبح بخیر پرنشاطی تحویلش دادم
بهناز -زودباش باید زودبرگردیم وبریم خونه ی عموکمال کاموا واسه ی دارقالی بیاریم .
-مگه اونایی روکه اوردیم تموم شده (مامان وخاله زهرا باهم مشترک قالی درست میکنندقالی های که رج به رجش رابا نام خدامی بافند ونقش هایی که میزنندهمه برگرفته ازطبیعت هستند.من وبهناز هم بلدیم ولی همیشه اززیرکاردرمیریم)
بعدازپرکردن هردو کوزه هایم کنارایستادم تا بهناز کوزه هایش راپرکند نگاهی به اطراف چشمه انداختم چون چند روزمانده بود به بهار گیاهان باردیگر رشدشون را از سر گرفته بودند نیزارها رشدشون خیلی سریعه چند تا چشمه با فاصله کنار هم بودند که ابشون باهم تویک نقطه جمع میشد وجریان پیدا میکردویه رود را به وجود میاورداطراف چشمه حتی توی محوطه ای که اب چشمه ها جمع میشد پر ازنیزار شده بود جلوه شو خیلی زیبا کرده بودیه قسمتی که محوطش عمیق بود بچه ها جلوی آبشون رو با سنگ وگل ولای می‌گرفتند یه سد کوچولو میشد که اب ازرویش سرازیر میشد مخصوصا تابستانها بچه ها توی این اب شنا می کردند وقتی کوچک بودم چقدر همراه بهناز اینجا آبتنی میکردیم وبیچاره لاکپشتها ازدست ما آرامش نداشتندو طلفک ماهی ها همیشه درحال فرار بودند.


بعد از گذاشتن کوزه ها به سمت خونه ی عمو کمال رفتیم.توی راه سرصحبت را با بهناز باز کردم .
-بهناز میخواهم برم دنبال برادرهایم.
بهناز هنگ کرده داشت با تعجب به من نگاه میکرد.
بهناز:داری شوخی میکنی آخه چطوری تک وتنها اصلا مگر تاحال انها رادیدی یااصلا مگه میشناسی چطور میخواهی بین این همه آدم پیدایشان کنی حالا اینا به کنار مادرت راچکار میکنی مگه اجازه میده
بهناز همانطور یک ریز داشت باعصبانیت سوال پشت سر هم ردیف میکرد.
-تحمل ناراحتی مادرم ندارم وقتی هم که رفتم ازت میخواهم مراقبش باشی.
بهناز باتردید گفت- مگه خاله ماه بانو اجازه داده.
-نه بهش نگفتم میخواهم وقتی رفتم تو به مامانم بگی بهش بگو حتما پیدایشان میکنم ودست پر برمیگردم.
بهناز-حالا کی میخواهی بری
-فردا کاروان حرکت میکنه.
بهناز باناراحتی گفت-مگه جاشونو بلدی یا اگه پیداشون کنی مگه میشناسیشون
-مامان تا حالا هزار بار از اخلاق ورفتارشون برام گفته اسم شهری روکه رفته اند هم یه بار مامان اززیرزبانش دررفت بهم گفت وگرنه واسه ی اینکه هوای نشم هیچوقت نمیگفت.
بهناز-تنهایی بلایی سرت نیاد.
-نه تنها نیستم که خورشید هم هست خودت خوب میدونی هروقت با خورشیدم نمیدونم چه انرژی داره که هیچوقت احساس خطر نمیکنم
بهناز-توخیلی خرافاتی هستی اون فقط یک اسبه
دیگه هیچکدوم حرفی نمیزدیم هرکدوم در فکرهایمان غرق شده بودیم بعد از گرفتن کاموا ها توی سکوت به خانه برگشتیم.
مامان وخاله پای دار قالی نشسته بودند ومشغول بودند.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ghazaleh.A و 11 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
کامواهارو به مامان وخاله تحویل دادیم .

-مامان کاری نداری برم

ماه بانو -امروز زهرا آش درست کرده منوتوروهم دعوت کرده بوددیر اومدی ماهم خوردیم حالا هم هردوتون برید ناهارتونو بخورید، عصر هم هروقت گاوها ازچرا آمدند آن ها رو توی آغل ببند وبدوشش (ازهمه ی اهالی روستا اونایی که گاو دارند یه جا جمع میشوند ویکی از مردم را که داوطلب شده باشد به عنوان چوپان انتخاب می کنند تاگاو ها رو به چرا ببرد وبه ازای هریکدانه گاو به چوپان حقوق داده میشود.
این وضع برای گوسفندها هم صدق میکند )

-بهناز زودباش باید بعداز غذا وسایلم راجمع کنیم تامامانم نیامده .

بعد غذا وجمع کردن سفره خیلی سریع دست به کار شدیم.ووسایل را جمع کردیم وداخل حیاط یه جا قایم کردیم تامامان نبیند شب رادربغل مادر به خواب رفتم وصبح زود قبل از اینکه مامان بیدار شود بیدار شدم قبلا یه مقدار ازلباسهای برادرانم اینجا مانده بود ومامان دربقچه نگهشان میداشت وگهگاهی که آنهارو میدید گریه میکرد دودست ازلباسها رابرداشتم یک دست را پوشیدم ویک دست راهم گذاشته بودم تاوقتی لازم شد بپوشم رفتم دم درگیوه هایی راکه مال پدربهناز بود راهم پوشیدم درآخر باسرپوش مردانهای که برسر گذاشتم موهایم راپوشاندم وسایل را ازحیاط برداشتم به سمت خورشیدرفتم وبعدازسوارشدن ازحیاط زدم بیرون بطرف جایی که کاروان همیشه اتراق میکرد رفتم ( کاروان قبل اینکه به روستای مابرسد از روستاهای زیادی گذشته تابه روستای ما رسیده واز هرروستا مردمی که قصد مسافرت داشتند هر کدام دلیلی واسه ی سفرشان داشتندمثلا تجارت،کسانی که امده ان مسافرت وبه سرزمینشان برمیگردند،یا کسایی که برای درمان بیماریشان درسفر هستندو... )
پشت تپه ای متوقف شدم تا کاروان راه بیافتد.
مامانم الان متوجه نبودم شده کاش ازدوری من زیاد غصه نخوره
کاروان بعد ازنیم ساعت قصد حرکت راداشت وقتی که حرکت میکرد دورا دور مراقب بودم ودنباشان به راه میافتادم
الان ده روزه دنبالشان درحرکتم امشب هم توی یک جنگل برای استراحت اترا ق کردند.بعد از خوردن یک تکه نان کنار خورشید دراز کشیدم ولحاف کوچکی که از پشم گوسفند درست شده بود رادورم پیچیدم
-خورشید به نظرت الان چیکار کنم آذوقه ای راکه باخود آورده بودم فردا تمام میشه ازطرفی هم شبها کابوس میبینم یکی توخواب مدام ازم کمک میخواد


-میدونی چی عجیبه خورشید از وقتی راه افتادیم فکر کنم مثل یه انسان درکم میکنی که اصلا هیچ صدایی تاالان ازت درنیامده.اگه تا الان شیهه کشیده بودی کل کاروان متوجه ما میشدندواقعا خدارحم کرد

این چندروزه اینقدر کم خوابیده ام که ازکم خوابی دارم هلاک میشم چون همش میترسیدم صبحها خواب بمونم واز کاروان جابمونم کم کم چشمام سنگین شد به خوابی عمیق رفتم.
وقتی که ازخواب بیدار شدم بالاسرم خورشیدرادیدم که باسمش به زمین ضربه میزد.

-وای خدایا خواب موندم .

تندی به طرف جایی که کاروان بود دویدم توی اون چند قدمی که دویدم از بس استرس داشتم ودستپاچه بودم چندبار زمین خوردم .

هیچ کس اونجا نبود همه رفته بودند

-وای خدایا بدبخت شدم حالا تنهایی چکار کنم توی این جنگل گم شدم جنگل به کنار حالا نه راه پس دارم نه راه پیش .


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ghazaleh.A و 10 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
تقریبا ازوقتی که دنبال کاروان راه افتادم همه ی نماز هام قضا شده البته نمیشه بااین وضع خوند دیگه ازبس حموم نرفتم .دارم کپک میزنم، خدایا خودت کمکم کن بعد از جمع کردن باروبندیلم سوار برخورشیدسعی کردم از جنگل بزنم بیرون پس به راه افتادم.
ازطرفی اب همان دیروز تمام شدذخیره غذایی هم امروزتمام میشد.خورشید بیچاره هم که حتما تشنه است باید تمام سعیم رابکنم تا اب پیداکنم.
بعد ازکمی گشتن ازشدت خستگی وتشنگی همانجوری سواربر خورشید به خواب رفتم.
صدایه یک نفر که همش کمک میخواست .
اطرافم ونگاه کردم تاریکی مطلق بود.
-کی هستی نمیتونم ببینمت کجایی.
صدا-یکی کمکم کنه.کمک..کمک...
بانفس نفس ازخواب پریدم بازهم خوابه همیشگیخورشیدکه درحال چرابودباتکان خوردنم برگشت یه نگاهی بهم کرد.
تازه متوجه اطرافم شده بودم،ماتم برده بودازتعجب به زور تونستم این جمله را بگویم.

-وای چقدر خوشکله!

ازحیرت کلا تشنگی رو فراموش کردم.
ازاسب پریدم پایین نگاهی دوباره به اطراف کردم تاچشم کارمیکرد درخت بود که اطراف یه دریاچه کوچک را احاطه کرده بود،درخت هایی که حامل میوه هایی بودند که تابه حال ندیده بودم.اخه کنارروستا ما هم جنگل هست که میوه می دهد اما اینگونه متنوع نیست ازطرفی الان که تازه بهار است الان زمان شکوفه زدن نیست چه برسد به میوه دادن رفتم نزدیک دریاچه شدم کنارش نشستم دستی به اب زدم.آبش رنگ خاصی داشت.
-وای این دیگه چیه

دریاچه پر بود از انسان هایی بالباس سفید که درحال شنا بودند.

-مگه میشه اینها الان چطوری داخل آب شنا میکنند.
یکی شون به سمتم آمد چهرش خیلی مهربون به نظر میرسید دختر زیبایی بود با موهایی طلا که با حرکتش دراب موهایش هم به زیبایی دراب به حرکت در می آمدندوچشمایی سیاه بعد از کمی صحبت ازم خواست که به داخل آب بروم.

-اما من نمیتونم با این لباس های گشاد شنا کنم درضمن لباس هایم خیس میشوند.
دختره-بهونه نیاردیگه توالان باید خیلی خسته باشی با یه آبتنی حسابی حالت جا میاد.

خودشم زوم توی چشمام نگاه میکرد انگار میخواست افکارم رو بخونه.
دختره- فکر کنم بتونم جای برادرهایت رابهت بگم.

-واقعاااا ...! خوب ...خوب.. پ.س کجان.
بایه نفس عمیق بخودم مسلط شدم.

دختره-اینجا پیش ما.

-پس هر دو را صدا کنید ببینمشون.

دختره اونا الان اون طرف هستن بیا بریم پیششون.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ghazaleh.A و 10 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
این چقدرمشکوک میزنه چرا همه اش میخواد مجبورم کنه برم توی آب.
این حرفهارو همش توی ذهنم باخودم میگفتم.
یه لحظه حس کردم دستپاچه شد.
دختره- عزیزم فکرهای اشتباه نکن میخواهم من کسی باشم که بابردن توپیششون خوشحالشون کنم.
خیلی شکه شدم.یهجوری حرف میزنه که انگار ذهنمو میخونه.


برای صحت حرفهاش همینطور خیره خیره نگاهش میکردم یه احساسی داشتم که رفته رفته قویتر میشدرفته رفته احساس بر عقلم پیروز شداحساسم بهم میگفت بهش اعتماد کنم وداخل آب برم درست لحظه ی آخری که میخوا ستم خودم را به آب بسپارم وداخل آب شوم با صدایی که ازم خواست نرم متوقف شدم.


-صبرکنید سرورم.


برگشتم طرف صدا وای چی میبینم .


- این امکان نداره چطوری مگه میشه خورشید تو.تو..داری حرف میزنی این غیرممکنه مگه حیوونا حرف میزنن.

همونطور گیج اطراف میپاییدم میون دید زدن ها گاهی نگاهی پراز خشم ونفرت سمت دختره می انداختم.کم مونده بود دختر منو به کشتن بدهدتازه پرووپرووو..داره ازم می‌خواهد دختره ی نادان.

لحن دختره خشن شده بودوباصدای عصبانیش ترس وتوی دلم کاشت.

دختره -مگر نمی خواستی برادرات را یبینی پس عجله کن
-شما اصلا از کجا میدونی دارم دنبال برادرانم میگرد.
دیگر خلا سلاح شد .قیافه مهربونی راکه به خود گرفته بود پس زد وباچشمایی سیاه که اگرتوی آنها نگاه میکردی مانند چاله ایی عمیق تاریک به نظر می زنگ


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ghazaleh.A و 10 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای عصبانیش درگوشهایم به صدا درامد
-چطوری میخواهی به اسب احمقت اطمینان کنی

بدون جواب دادن به سوالش به طرف خورشید رفتم باید میفهمیدم چی به چیه .


-خورشیدمی خواهم بدونم اینجا کجاست چطور از اینجا سر دراوردم بعدش این دریاچه چرا اینجوریه وتو چطور حرف میزنی.


خورشید -خوب این دریاچه مال پری های بدجنسه که با وسوسه کردن سعی میکنن کسانی را که به دریاچه نزدیک میشوند رابه داخل آب بکشونند.بعدش روحشون رو داخل این آب زندانی می کنند وازجسمشون هم تغذیه میکنن.

-واقعا...! یعنی الان میخواستند بامن هم اینکارارو بکنند.

خورشید-بله... واماجواب سوالهای بعدیتون این سرزمینی که واردش شدی یه سرزمین اسرار آمیزه توی این سرزمین حیوانات هم قدرت تکلم دارند.

-خب پس چرا از اول باهام حرف نمیزدی .

خورشید-نمیخواستم بترسونمت.

-حالا چطور سراز اینجا دراوردیم.

خورشید-بایدراه بیافتیم بعدا همه چیز رامیفهمی.

سوار بر خورشید درحالی که با چشمهای کنجکاوم همه جا را رصد میکردم حرکت میکردیم .


-خورشید این درختها چرا از همین الان میوه داده اند .

خورشید-خوب چطوربگویم ...اینجا سرزمین همیشه بهاره به غیراز بهار هیچ فصل دیگه ای نیست.

-مثل بهشت میمونه .

خورشید-اره واقعا مثل بهشته.


-راستی تو چطوری راجب اینجا میدونی.


خورشید-چون خودم اهل اینجا هستم.

-مگه میشه پس چطوری سر از دهکده مادراوردی .

خورشید-این یکی قضیه اش مفصله باید یکی دیگه برات توضیح بدهد.

هرلحظه کنجکاوتر میشدم راجع به همچی .

-راستی تو که وقتی پیدات کردیم کوچیک بودی پس چطوری همه ی اینهایادت مونده.

خورشید-خوب اهالی اینجا طول عمرشون بیشتره و وقتی امدم پیشت پنج ساله بودم زیاد هم کوچک نبودم.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ghazaleh.A و 10 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
-خیلی جالبه حالا کجا داریم میریم.

خورشید -داریم میریم پیش جادوگرپیر

چه اسم عجیبی!!! یعنی کسی که جادوگره مگه جادوگرها مال توقصه هانیستند.

-حالا اونجا کجاست.

خورشید -خودش واست توضیح میده الان باید عجله کنیم تابه شب نخوریم.

دیگه ازتشنگی نای حرف زدن نداشتم ازطرفی امروز از بس چیزهای عجیب غریب دیدم کلا تو هنگ موندم هنوز.

-خورشید خیلی تشنمه.

خورشید -یکمی صبر کنی الان میرسیم

بعد ازمدتی که توی راه گذشت خورشید مقابل کلبه ای توقف کرد،محوکلبه شدم ،کلبه ای که دیوارهاش ازگل وسنگ ساخته شده بود وسقفش هم چوبی بود .حیاطش با چوبهایی که یک اندازه بریده شده بود وبا فاصله ای منظم ازهمدیگه چیده ومابینشان چوبهایی که به صورت افقی بهشان وصل بود حصار کشی شده بود.
در حصار چوبی باز بود رفتیم تو چقدر زیبا بودحیاطش باگلهای رنگارنگی ومتنوع زیباییش را چند برابر کرده بودگلهایی که توی عمرم ندیده بودم چه برسدکه اسمشان رابدانم واقعا این سرزمین خیلی با دنیای که در آن زندگی میکردم خیلی فرق داشت .اینجا خیلی رویایی وغیر قابل باوره انگار کهدر خواب سیر می کنم.

یکی داشت به گلها رسیدگی میکرد وهمنونجوری پشت به ما شروع به صحبت کرد:

-سلام منتظرتون بودم.خورشیدورشیدخیلی خوب تونستی کارت راانجام بدی کارت واقعا عالی بود.

ناخوداگاه ابروهام بالا پرید اینهاچطوری همدیگه رو میشناسنداصلا کدوم کار

شک ودودلی را کنار گذاشتم از اسبم (خروشید)پیاده شدم.
برگشت به سمت چاهی که گوشه ای از حیاط قرار داشت رفت.درهمون حال هم حرف میزد .
-خوبی دخترم .

یعنی اینقدر تابلوام که تو لباس مردونه بازم مشخصه دخترم.

به گفتن ممنونی اکتفا کردم.

سطل چوبی رو داخل چاه رها کرد بعدش با ریسمانی که از پوست درخت به هم بافته شده ساخته بودند سطل را بالا کشید.ودستهایش رابا آب شست وسطل را سرجایش گذاشت.به طرف چاه رفتم .

-ببخشیدمیشه ازاین اب استفاده کنم.

پیرمرد-البته.

سطل را پراز اب کردم لبه ی چاه نگهش داشتم بهطرف بیرون از چاه یکمی خمش کردم سطل سنگین بود اما نه اونقدری که نتونم با یه دستم نگهش دارم .دست آزادم رو مقابل آب گرفتم خم شدم واز دستم آب خوردم .بعدش سطلو مقابل خورشید گرفتم بعد از این که خورشید هم آب خورد با با قی مانده ی آب به سر ووضعم رسیدگی کردم.پیمرده داشت بالبخند نگاهمون میکرد


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ghazaleh.A و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا