خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,764
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
عنوان داستانک: بالاتر از سیاهی
نویسنده: ریحانه رادفر >هرلین< کاربر انجمن رمان 98
× خلاصه داستانک:

بعضی وقتا زندگی کردن همون نهایتِ تلخ‌تر از مردنه. بعضی وقتا بالاتر از سیاهی هم رنگی هست!


داستانک بالاتر از سیاهی | ~Reihaneh Radfar~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 8 نفر دیگر

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,764
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
× شروع داستانک:
زندگی که دلش رو میزد ، موهاشو مشکی می کرد ... سر به سرش می گذاشتم ؛ می گفتم " مشـکی بهت نمیاد! " باید شاکی می شد! باید اون اخمایی رو که دلم واسشون تنگ بود، می ریخت توی هم. تجـربـم از آدمای قبل از اون اینو بهم می گفت که باید شاکی بشه! باید اخماشو بریزه توی هم! امّا خب ... نمی دونم چنـد هفتـه یا چند ماه، اواخـر صورتش هیـچ حالتی نداشت. فقـط چشماش خیره بودن. شاکی نمی شد مثل بقیه آدما! خیره نگاهم می کرد و می گفت " خب بهم نیاد! بالاتـر از سیاهی که رنگی نیست! مهم منم که عاشق این رنگم." و من می خندیـدم! زیاد از سیاهی حرف می زد. زیاد از سیاهی می پرسید! مثل همون روزی که از فرداش دیگه ندیدمش. همون روزی که مـوهـای سیـاهـش از کنار مقنعش بیرون زده بودن. فهمید دارم نگاهشون می کنم و دستشو بالا برد. وقتی دستش اومد پایین، دیگه موهاشو ندیدم . یه بـار که حالش خوب نبود ازم پرسیـد: " وقتی سیـاه میبنی یاد چی می افتی؟!" بی تأمل گفتم: " موهات!" خیره موند. تُنِ صداش تغیر کرد. گفت: "ولی سیاه همیشه من رو یاد تاریکی و تنهایی و مرگ می اندازه." من بازم خندیدم و بعد اون دنیا ساکت شد. مثل دیدن موهای سیاهش؛ خنده ی منم شد آخرین خنده! هر بار خواستم بخندم یکی بلند گفت: "تاریکی،سیاهی، مرگ!" مرگ! فکر کردم شاید منتظر این اتفـاق بود که موهاشو سیاه می کرد. که سیاه می پوشید. که خـیره می شد. الان اگه یک بـار دیگه ببینمش، اگه وایسه رو به روم و خیره بشه و بگه بالاتر از سیاهی رنگی نیس مهم منم که دوسش دارم، بهش میگم که موی سیاه چقدر به صورتش میاد. به جای اینکه بخندم بهش میگم درک می کنم رنگ زندگیش رو که توی عمق نگاهش پیداست. ببین ... بعضی وقتا زندگی یک رنگی می گیره بالاتر از سیاهیِ مرگ! اگه یه بار دیگه ببینمش بهش میگم که چقدر بعد رفتنش ، یاد اخماش و خندیدنای خودم، چه رنگی به زندگیم زد. خیره میشم توی چشماش تا چشمای خودش رو توی نگاهم ببینه. نشونش میدم اون رنگِ بالاتر از سیاهی رو! بعضی وقتا زندگی کردن همون نهایتِ تلخ تر از مردنه. بعضی وقتا بالاتر از سیاهی هم رنگی هست و حالا من اون رنگ رو با نبودنش توی زندگیم پُر کردم!

ریحانه رادفر >هرلین< #بالاتر_از_سیاهی


داستانک بالاتر از سیاهی | ~Reihaneh Radfar~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا