خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سطحِ رمان از نظر شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله

نام رمان: گٌرگاس
نویسنده: The unborn
ژانر: تاریخی، تراژدی، اجتماعی
دوره‌ی زمانی: ۱۲۹۶–۱۲۹۸ هجری شمسی
ناظر: Ryhwn
خلاصه: گفته اند مرگ آن است که دیگر نفسی در سـ*ـینه‌ات سنگینی نکند و چشمانت دیگر رنگِ آبی آسمان شهر را به خود نبینند؛ اما من مرگ را به گونه‌ای دیگر تعبیر می‌کنم! فنا، آن است که از فرط گرسنگی، لجن به دهان خشکت مزه کند! زمانی اجل‌ت می‌رسد، که فرزندت را در گوشه‌ای از خیابان، بی جآن ببینی! مرگ همان است که اشک ریزان، گوشتِ تنِ همسایه‌‌ی دیرینه‌ات را به دندان کشی.
نام این مرگ، گٌرگاس است!
{اختصاصی رمان 98}
گرگاس: حیوانی درنده که از جفت گیری سگ و گرگ ایجاد شده و وصله‌ی ناجور طبیعت نام گرفته!
گرگی یا گرگاس، در قتل و کشتن انسان‌ها هیچ ترسی به دل راه نمی‌دهد خونسرد به آن‌ها حمله‌ور می‌شود.



در حال تایپ رمان گرگاس | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ* و 27 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
می‌دانم که گاهی در دلت آرزوی ندیدن آفتاب فردا را کرده‌ای.
زمانی که دیگر زندگی برایت ذلتی ست فراموش نشدنی و تکراری!
همآن روزی که کفه‌ی ترازوی عدالت، زنگ می‌زند و پدرها، همگی شرمنده‌اند که نمی‌توانند قرصی نانِ گندم، در دستان خاکی پسرکانشان بگذارند و لبخندِ فرسوده‌اش را تماشاگر باشند.
تاریخ، باید می‌ایستاد وقتی که سرباز بریتانیایی با یک دست اسلحه‌ای را به سمت گلوی دخترک گرفته و با دست دیگرش، سعی دارد پوشیه‌ی سفید او را کنار بزند.
عدالت زمانی دفن شد که ردِ نگاه لرزان دخترک، به روی دیگ‌های سیاه دمپختکِ مطبخ بازار، ثابت ماند!
3 سالی که 30 سال به درازا کشید و جورج پنجم، جآن دادن 9 میلیون ایرانی را نظاره گر بود!
روایتِ خواب عمیق شاه بی لیاقتِ قاجاری!
#رمان_گرگاس
#رمان_دختر_گیلکان_جیران
#رمان_تاریخ_می‌بلعد


در حال تایپ رمان گرگاس | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ* و 27 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت یک
ناخن‌های کوتاه و حنا کرده‌اش را بر درب چوبیِ کاشانه‌ی باصفایشان کشید و نگاه مشکیِ دلواپس‌ش را به خیابان‌های خاکی روبه‌رویش انداخت. ابروان باریک و پیوسته‌ی قاجاری‌اش با نوای فریادی که به صدای دلنواز مادرش شباهت داشت، درهم گره خورد.
-ننه بیا داخل، خوبیت نداره جلوی خانه ایستادی.
خودش را پشتِ دربِ خانه پنهان کرده و همان‌طور که سعی داشت نامحرمی چهره‌ی سرخ و دلبرش را نبیند، زبان باز کرد و با صدایی کنترل شده گفت:
-دردت به جانم. چشم، الان میام.
سر چرخانده، قصد کرد نظری ریز به بیرون از خانه بیاندازد که با دیدن سایه پسرکی، چنگی بر صورت سفید و خال‌دارش زد:
-وای خاک بر سرم، جلاله! من رو این‌جا ببینه، کلاهم پسِ معرکه‌ست.
کفش‌های سفید و مرواریدی‌‌اش را بر زمین کشیده و کمی از درب دور شد که به ناگاه کلونِ طلایی و بزرگِ در که نشان‌گر ورود مرد به داخل خانه بود، زده شد. نوایی غضب‌آلود، متوقفش کرد:
-تو اینجا چیکار می‌کنی منیژه خآتون؟ این چه سر و وضعیه؟
منیژه نگاهی گذرا به لـ*ـب‌های نازک و در حال لرزیدن جلال و رگِ ورم ‌کرده‌اش انداخت. به سمت کیسه‌های در دست طرف مقابلش حمله‌ور شد. لرزشی بر جانش افتاده بود:
-ببخشید، به خدا نمی‌خواستم...
جلال، کیسه‌های خرید را به عقب فرستاد و چانه‌ی کوچک منیژه را بالا آورده؛ چشمان کهربایی‌اش، دیدگانِ تیره‌ی دخترک را می‌بلعیدند.
-مگه نمی‌بینی مرد نامحرم از جلوی سرا رد می‌شه؟ لااقل چارقد می‌نداختی روی سرت!
چانه‌‌ی منیژه را که رها کرد، سرش را به زیر انداخته دید و ادامه داد:
-لباس رنگی هم که پوشیدی. روسریِ سفید، پیراهن سرخ، دامنِ بنفش! چَشم بهادر میرزا روشن! زٌلف هم پریشون می‌کردی دیگه!
به مانندِ موشی، بر گوشه‌ای خزید و نفس زنان، سر بالا آورد. بر دیوارِ گِلیِ کاشانه‌شان تکیه داد و دهان گزید تا شاید قطره‌ی اشکی آبرویش را بیش از این در مقابل جلال نریزد؛ اما بی‌فایده بود و شور اشکی به روی روسری‌ سفید و ساده‌اش چکید.
-شما ببخش اخوی، دفعه‌ی آخرم بود.
قد رشید و چهارشانه‌ی برادر 15 ساله‌اش را که در پیراهن بلند سفیدی و جلیقه‌ای مشکی پنهان شده بود، از نظر گذراند. لبخندی کنج لبانِ قرمز منیژه نشست و مظلوم دهان باز کرد:
-می‌بخشی؟
لبخند ریزی که آمده بود جذبه‌اش را مقابل خواهرش نابود کند، با اخمی غلیظ و ابروهای درهم تنیده‌ی پرپشت‌ش، نادیده گرفت و کیسه‌ی ابتیاع را به سمت منیژه گرفت:
-باشه. حالا اینا رو ببر داخل، 35 قرون بابتش خرج کردم. این گرونی تمومی نداره! مراقب باشید حیف و میل نشه، برکت خداست... گنـ*ـاه داره.
چشم گویان، کیسه‌ی پارچه‌ای معلق در هوا را گرفته و سریعاً از برادر کوچک‌ترش دور شد. در راه به یاد سخنان پدرش افتاد که هر زمان از او می‌پرسیدند: «چرا خودت از دکان مایحتاج خانه را نمی‌آوری؟» با طمأنینه می‌خندید و می‌گفت: «این مواد غذایی حق مردمه؛ نه منی که حجره‌ دارم و فروشنده!»
#رمان_گرگاس
#رمان_دختر_گیلکان_جیران
#رمان_تاریخ_می‌بلعد


در حال تایپ رمان گرگاس | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ* و 26 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دو
همان‌طور که سعی داشت کیسه‌ی کاغذی خرید را محکم در دست نگاه دارد، غر و لندی از دهانش بیرون جست:
-خدا ذلیلت نکنه زهرا. این‌قدر نیومدی، آق داداشم سر رسید.
خسته و نالان، دو کیسه را به روی پلکانِ کوچک ورودی درب اصلی خانه گذاشت و نفس زنان، دیدگان مشکی‌اش را بر حیاط دوخت و مژگان بر هم زد. کاشانه‌ای بزرگ؛ لیکن ساده داشتند. نگاهش که به روی هیکلِ دایره شکل و گونه‌های سرخ مادرش که حال سعی در برداشتن هندوانه‌ی بزرگِ غلتان در حوض داشت؛ ثابت ماند، لبخندی بر لـ*ـب‌های قلوه‌ای و بَزَک دوزَک کرده‌اش نشست. دو باغچه‌ی کوچک در میان صحنِ باصفای خانه، دلبری می‌کردند و هر کدام در گوشه‌شان یک درخت کوچکِ سیب داشتند که در این فصل از سال، اهالی خانه را به میل کردن تعدادی سیبِ ترد و سبز دعوت می‌کرد. همه می‌دانستند که منیژه جآن می‌دهد برای گاز زدن سیبی سبز و ترش، در دلِ تابستان؛ اما دل کند از آن زمرد‌های رخشان و دوباره به مادرش که به روی تشتی مسی و در کنار حوضِ بین باغچه‌ها نشسته و نفسی تازه می‌کرد؛ خیره شد.
-ننه بیام کمک؟
پاسخی از مادرِ حواس‌پرتش دریافت نکرد؛ پس چنگی بر دامن بنفش و زیبایش انداخت و سرش را به سمت بالا کشید تا شاید نوایش به داخل خانه برسد:
-محراب... اخوی بیا.
در کمال تعجب، پسرکِ6 ساله، همان‌گونه که سعی داشت به مانند برادر و پدرش رفتار کند، بادی در غبغب انداخت و از میان درختان بیرون پرید.
-چیه همشیره؟
ریشخندی به کلاه گرد برادرش که هر لحظه ممکن بود از بالای سرِ کچلش بیوفتد؛ زد و دو کیسه را به سمتش گرفت.
-ببر داخل تا بعداً بندازم توی تشت و بشورم؛ الان تشت دست ننمه!
محراب، چشمانِ ریز و عسلی‌اش را محکم بر هم فشرد و کلاهِ قهوه‌ای اش را به سمت تختی که در گوشه‌ی حیاط افتاده بود و فرشی قرمز رنگ و چند متکای زرشکی، به روی آن افتاده بود؛ پرت کرد و سریعاً به کیسه‌ها حمله‌ور شد:
-به روی چَشم آباجی.
با عبور محراب از راهرویِ گلیِ خانه که از یک طرف به پذیرایی و هال و از طرفی دیگر به اتاق خواب و اندرونی می‌رسید؛ به روی پلکانِ کوچک راهرو نشست. خرسند بود از داشتن سرپناه‌هایی چون جلال و محراب؛ هر چند ناتنی ولی واقعی! به سه دربِ کوچکِ طبقه‌ی پایین خانه خیره شد که به ترتیب به انبار، آشپزخانه و مستراح منتهی می‌شد. با دیدن درب باز آشپزخانه‌ی کوچک خانه، برخاست و بی‌حوصله، دو طرف لَچَکی که بر سر داشت؛ به روی شانه‌ی راست‌ش انداخت.
-یا سـ*ـاقیِ کوثر...
این نجوا را از ننه بزرگش آموخته بود. خوب به یاد داشت که مادربزرگش آرزویی فراموش نشدنی در دل داشت و آن هم این بود که در فردوس، از دستان سـ*ـاقیِ کوثر آب بنوشد!
از گوشه‌ی ورودی آشپزخانه خم شد و لبخندی بر صورت نشاند.
-درمونده نباشی اعظم خانم!
اعظم خانم، ملاقه‌ی مسی و سنگین‌ش را در کنار دیگ انداخت و همان‌طور که از شدت گرمایِ مطبخ خود را با گوشه‌ی چادرقد بلند و سرمه‌ای اش باد می‌زد، تبسم خسته‌ای زد:
-سلامت باشی. قربانِ سرت عزیزکٌم.
از بوی آبگوشت پیچیده در تنورخانه، سرخوش و غرق صحبت با همسر دوم پدرش بود که به ناگاه صدای کلفت جلال، در صحن پیچید:
-منیژه، صبیه‌ی حاج آقا آشتیانی می‌خواد دو کلوم باهات اختلاط کنه!
#گرگاس
#تاریخ_می‌بلعد
#دختر_گیلکان_جیران


در حال تایپ رمان گرگاس | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ* و 21 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سه
با شعف، کمر راست کرد و بر چادر مشکی‌اش که بر درختی آویزان شده بود، چنگی انداخت. همان‌طور که سعی داشت نگاهِ کهربایی و خیره‌ی جلال را نادیده بگیرد، روبنده‌ی سفید و پارچه‌اش که درز کوچکی هم برای دیدن داشت، بر بالای سر انداخت. مضطرب، در فکر این‌بود که زهرا حامل چه پیغامی چیست و همان‌گونه که خدا خدا می‌کرد برادرش به دنبال او نیاید،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گرگاس | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ* و 17 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
وحشت زده چنگی بر جلوی چارقد تیره‌اش زد و رد اشک‌هایش را به طرفة العینی از روی گونه زدود.
- آمدم اخوی؛ داد نکن.
سپس بی‌وقفه پا تند کرد و همان‌طور که سعی داشت سرش را بالا نیاورد، وارد کاشانه‌ی زیبا و دنجشان شد. هیچ‌ حوصله‌ی اخم و تَخم‌های برادر کوچک‌ترش را نداشت. بی آن‌که حجاب از سر بردارد، از حیاط بزرگ و سرسبزشان گذشت و وارد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گرگاس | The unborn کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ASAL RIAZIAN، LIDA_M، Ryhwn و 8 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا