خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

samira.sh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
232
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 8 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


نام رمان: افول انقضا
نویسنده: samira.sh
ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
عشق کورش کرد؛ و آن، دلی را بازیچه قرار داد و امضای نابودی پای زندگی خود زد... به چه می‌خواست برسد؟
نمی‌دانست! زمانی به خود رسید که کلاف دنیا بازوهایش را تنگ گرفته بود و آن عاجز از سخن!
او مجبورش کرد، نفهمیدن، نفهمیدش!
در برزخ تاوان او قدم گذاشت و همه، حتی خانواده‌اش ترکش کردند!
می‌خواست زجرش دهد، آن هنوز عاشق است، کاش... بداند!


در حال تایپ رمان افول انقضا | samira.sh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Afsa و 12 نفر دیگر

samira.sh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
232
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 8 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
بالهایم را می‌گشایم برای پرواز، آزادی را با تک تک سلول‌هایم حس می‌کنم... اینجا من در یک قدمی آزادی هستم .صدایی در سرم پژواک می‌دهد"نرو" دستانم می‌لرزند پاهایم سست می‌شوند. همین کلمه کافی بود تا تمام قوایه بدنی و روحیم تحلیل برود. دنبال صدا می‌گردم، اما هیچ نمی‌یابم. چشمانم را می‌بندم این‌بار روی تمام دنیا! درست لحظه‌ی رهایی در مابین دستانش فرو می‌روم، این‌بار او زجه می‌زند و من لبخندی می‌زنم، لبخندی از جنس درد و آخرین کلمه را از زبانش می‌شنوم "مهتا نرو".


در حال تایپ رمان افول انقضا | samira.sh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Afsa و 13 نفر دیگر

samira.sh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
232
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 8 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 1:

اَرتان:
روی میز کارم می‌نشینم و کش و قوسی به اندامم می‌دهم. چشمانم می‌سوزند. با انگشت شصت و اشاره گوشه چشمانم را فشار می‌دهم. بعد از عمل طاقت فرسایی که ساعت‌ها طول کشید خستگی در تک تک سلول‌هایم مشهود است. لباس‌‌هایم را عوض می‌‌کنم. کیف و سوییچ ماشین را برمی‌دارم و از اتاق کارم خارج می‌شوم. صدای آشنایی به گوشم می‌رسد.
- وای نگار جواب نداد؟
- نه نمی‌دونم چرا جواب نمی‌دن.
کلافه دستش را روی صورتش می‌کشد:
- هوف اینم شانس منه.
جلوتر می‌روم، با دیدن من جا می‌خورد.
- مشکلی هس؟
دوستش زودتر از او جواب می‌دهد:
- ماشین مهتا روشن نمی‌شه. به تاکسیم زنگ می‌زنیم جواب نمی‌دن.
نگاهم روی مهتا که سرش را پایین گرفته بود ثابت می‌ماند:
- خب من می‌رسونمت. این وقت شبم با تاکسی درست نیست بری!
چشمانش درشت می‌شود و مبهوت جواب می‌دهد:
- نه ممنون مزاحم نمی‌شم خودم می‌رم.
- تو ماشین منتظرم.
و بدون اینکه اجازه اعتراض به او بدهم از بیمارستان خارج می‌شوم و به سمت پارکینگ حرکت می‌کنم. زمان زیادی نمی‌گذرد که متوجه حضورش می‌شوم. درب سمت شاگرد را باز می‌کند و سوار می‌شود.
- ببخشید مزاحمت شدم!
ماشین را استارت می‌زنم. نیم نگاهی به چشمان زیبایش می‌اندازم.
- مزاحم نیستی.
موهای قهوه‌ای‌اش را زیر شالش هل می‌دهد.مسیر خانه شان را در پی می‌گیرم. با صدای زنگ گوشی به اسم نقش بسته روی صفحه نگاه می‌کنم و تماس را ریجکت می‌دهم.با رسیدن جلوی درب خانه‌شان ماشین را نگه می‌دارم. از نگاه کردن مستقیم به چشمانم خودداری می‌کند و با صدای آرامی می‌گوید:
- ممنون شب بخیر!
سرم را تکان می‌دهم و آرام تر از خودش جوابش را می‌دهم. دستش را به سمت دستگیره می‌برد. دلم می‌خواهد کمی سر به سرش بگذارم برای همین نامش را نجوا می‌کنم.سریع به سمتم می‌چرخد:
- بله؟
با اینکه رغبتی به این‌کار ندارم اما نمی توانم از لـ*ـذت دیدن قیافه شرمزده‌اش بگذرم.
- تعارف نمی‌کنی بیام داخل؟
لـ*ـبش را گاز می‌گیرد و شرمزده نگاهم می‌کند و با مِن و مِن جوابم را می‌دهد.
- ببخشید، فکر کردم کار ضروری داری نخواستم بیشتر از این مزاحمت بشم...وگرنه خونه خودته احتیاجی به تعارف نیست!
لبخندروی لـ*ـبم را با اخم ریزی تحویلش می‌دهم، گونه‌هایش گلگون می‌شود و سرش را پایین می‌گیرد. مهتا همان دختر بچه هفت ساله بود، هیچ تغییری نکرده بود، همان معصومیت ،همان نگاه ،همان رفتار...این‌بار اما کمی خانومانه‌تر!
به لبخندم اجازه پررنگ‌تر شدن می‌دهم.
- شوخی می‌کنم.برو دیگه الان نگرانت می‌شن، به بقیه هم سلام برسون!
***
مهتا:
با حس اینکه مجرای تنفسی‌ام مسدود شده است از ماشین پیاده می‌شوم و اکسیژن را با تمام وجود می‌بلعم! در کسری از ثانیه از حیاط عبور می‌کنم و خود را به خانه می‌رسانم.
- سلام مامان جون
با دیدن من لبخندی روی لـ*ـبش می‌نشیند.
- سلام دخترم خسته نباشی!
در هوا ب*و*س*ه*ای برایش می‌فرستم.
- بقیه کجان؟
سالاد را روی میز می‌گذارد.
- مهراوه که امشب شام رو خونه ارسلان ایناست، خانواده نامزدش دعوتش کردن! میثم و باباتم الان از راه می‌رسن. توهم برو دست و صورتت رو بشور و بیا، شام حاضرِ!


در حال تایپ رمان افول انقضا | samira.sh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Afsa و 12 نفر دیگر

samira.sh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
232
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 8 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 2:
به سمت اتاقم می‌روم. لباس‌هایم را عوض می‌کنم و دست و رویم را می‌شویم. میثم چند دقیقه بعد از من وارد خانه می‌شود. صدایش را می‌شنوم.
- مهتا اومده؟
از پله ها پایین می‌روم و پاسخ می‌دهم:
- سلام تو از کجا فهمیدی؟
همانطور که نایلون های خرید را روی کانتر می‌گذارد خطاب بر من جواب می‌دهد:
- از اونجایی که کفشات پشت در موندن.
بوی قورمه سبزی اشتهایم را ترغیب می‌کند .به آشپز خانه می‌روم و سری به قابلمه می‌زنم.
- وای مامان کی آماده می‌شه؟ میثم هم به آشپز خانه می‌آید. خیاری برمی‌دارد و گاز درشتی بر آن می‌زند.
- ماشینت تو پارکینگ نبود؟
بشقاب ها را از کابینت در می آورم و روی میز می چینم.
- خراب شده، نمی‌دونم چشه روشن نمی‌شه! فردا یه تعمیر کار خبر می‌کنم.
گاز دیگری بر خیارش می‌زند.
- صبح که سالم بود.
شانه ای بالا می‌اندازم
- با کی اومدی؟
از سوالش یکه می‌خورم و با تعجب به او خیره می‌شوم.
- مهتا؟ باباتو صدا کن بیاد شام.
با صدای مادرم به سمت سالن می‌روم و سئوال میثم را بی جواب می‌گذارم. بعد از صرف شام به اتاقم می‌روم. مسواک می‌زنم و روی تـ*ـخت می‌نشینم.گوشی را از روی تـ*ـخت برمی‌دارم و وارد - می‌شوم.
" last seen recently "به آرامی دراز می‌کشم و به عکس پروفایلش خیره می‌شوم. با قامت بلندش کنار دریا و پشت به دوربین ایستاده بود. موبایلم را کنار تـ*ـخت می‌گذارم و پلک هایم را روی هم رها می‌کنم. خستگی امانم را بریده بود! با یادآوری امروز که پا به پای او در اتاق عمل بودم لبخندی رو لـ*ـبم شکل می‌گیرد. از کودکی از بیمارستان چندان خاطره خوشی نداشتم، اما وقتی فهمیدم کار و حرفه اش به آنجا گره خورده، راه او را در پیش گرفتم و امروز به عنوان تکنسین اتاق عمل هر روز با او در یک مکان کار می کنم. فقط برای اینکه هر روز او را ببینم. غرق در افکارم می‌شوم که پلک‌هایم سنگین می‌شود و در دنیای خواب فرو می‌روم.

***
ارتان:
لیوان آب را پر می‌کنم تا شاید خنکی آب از عطش درونم بکاهد.گوشی را در دستم می‌چرخانم. با شنیدن صدایش خلقم تنگ می‌شود:
- زندگیم... همش چند روزه بخدا
سعی در کنترل عصبانیتم دارم اما موفق نمی‌شوم!
- تو الان باید به من بگی میری گیلان؟ اونم باکی؟پسر عموت؟ لابد فکر کردی منم سیب زمینیم هان؟!
با بغض الف دوم نامم را می‌کشد.
-ارتان؟!چرا فکر می‌کنی دارم دروغ می‌گم ؟بخدا بابا بزرگم مریضه برای تفریح که نمی‌رم!
بهانه هایش سیستم عصبی‌ام را به چالش می‌کشد.
- من این حرفا حالیم نیس! رفتی گیلان باید قید منم بزنی...
بغض می‌کند این را از صدایش می‌فهمم.
-اگه بابا بزرگم بمیره چی؟
کلافگی ام را روی لیوان روی میز خالی می کنم.
-هر جور راحتی، فقط اگه رفتی دیگه بهم زنگ نزن
این‌بار بغضش سر باز می‌کند.
-باشه اگه تو این‌جوری راضی می‌شی من نمیرم!
صدای گریه اش قلبم را می‌خراشد...اسمش را صدا می‌زنم و کمی مکث می‌کنم.
-گریه نکن، به من گوش کن
حرفی نمی زند؛
-نازیلا؟
نفسش را آرام رها می‌کند.
-من هر چی می‌گم بخاطر اینه که واسم مهمی، چون توِلعنتی رو دوست دارم. نمی‌تونم تحمل کنم یکی با لِیبل پسر عمو مدام دورو برت آفتابی بشه، به غیرتم بر می‌خوره می‌فهمی؟ ولی می‌بینم توام بدت نمیاد بیفتن دنبالت!
هق هق گریه اش حرف زدن را برایش سخت می‌کند.
- ارتان... می‌فهمی داری چی می‌گی؟من می‌خوام بیفتن دنبالم؟من؟
کمی روی صندلی ام جابه جا می‌شوم.

-اگه حق با من نیست پس چرا پسر عموت راننده شخصیت شده؟ خبریه؟دیروزم دَم در آموزشگاهتون وایستاده بود. این یارو کارو زندگی نداره؟ نه؟


در حال تایپ رمان افول انقضا | samira.sh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Afsa و 12 نفر دیگر

samira.sh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
232
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 8 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت3:
ناباورانه نامم را نجوا می‌کند. پرخاش می‌کنم:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افول انقضا | samira.sh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Afsa و 12 نفر دیگر

samira.sh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
232
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 8 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت4:
نگار فشار آرامی به دستم می‌دهد.
- آقای دکتر با شما هستن عزیزم!
مبهوت نگاهش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افول انقضا | samira.sh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Afsa و 11 نفر دیگر

samira.sh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
232
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 8 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 5:
به سمت اتاق پرسنل حرکت می‌کنم. با صدای ویبره گوشی در کیفم، از افکار غم بارم خارج می‌شوم.
- سلام باباجون....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افول انقضا | samira.sh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Afsa و 11 نفر دیگر

samira.sh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
232
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 8 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 6:
***
دوهفته بعد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افول انقضا | samira.sh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Afsa و 11 نفر دیگر

samira.sh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
232
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 8 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت7:
غرق در افکار پریشانم بودم. مردمک چشمانم روی فنجان های خالی و مرتب چیده شده روی سینی، ثابت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افول انقضا | samira.sh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Afsa و 11 نفر دیگر

samira.sh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
232
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 8 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت8:
با رضایت پدرم چشمان ملتمسم را به مادرم می‌دوزم و آخرین امیدم هم به نابودی کشیده می شود. انگار بی‌فایده بود، باید خودم دست به کار می‌شدم و این قائله را ختم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افول انقضا | samira.sh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Afsa و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا