خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,796
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
عنوان داستانک: منِ از یاد رفته!
نویسنده: ریحانه رادفر >هرلین< کاربر انجمن رمان 98
خلاصه:

توی دنیایی که الان در نظر ما می‌گذره و آدم‌هایی که بی‌توجه از کنارشون رد می‌شیم هر کدوم یه داستانی دارن که از امروز و دیروزشون تعریف کنند این بستگی به ما داره که چجور شنونده‌ای باشیم و از چه بُعدی به اون نگاه کنیم.


taraneh.msn22@


داستانک منِ از یاد رفته | ریحانه رادفر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 9 نفر دیگر

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,796
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
شروع داستانک:

دوباره از سردرد همیشگی چشمام رو باز کردم، نگاه گنـگی به دور و اطرافم انداختـم تا یه چیزایی برام جا بیافته ... مثـل نــوری که هـر روز از لای پــردۀ لیمویی رنگ اتاقــم می تابه و کمــی اتاق رو روشن می کنه! مثل قـاب عکس خانوادگی روی میز که بر می گرده به چندین و چند سال پیش؛ زمانـی که کنار هم بودند و هیـچ کـس با دیگری مشکلی نداشت ، زمانـی که دنیای آدم بزرگـا برای ما معنی ای نداشت... چه روز هایی که در خانه ی مـادربـزرگ دور هـم جمع می شدیم و چه روزهـایی که سر یک عروسـک با هم دعــوا می کردیم! آره؛ ما متعلق به اون روزها بودیم ... نه امروزی که مدام تکرار میشه ! نگاهم رو به سقف می دوزم ... تصور می کنم آسمـون آبــی ای که بالای این سقفِ و دود جلوش رو گرفته ؛ پر آلایش مثل قلب های ما ... مثـل آیینۀ روی تاقچه مادربزرگ ... گرد گرفته و کدر! امّا هنوز امیدی به پاک شدنش هست... غلتی می زنم و از جایم بلند می شوم، پردۀ لیمویی رنگ را کنار می زنم تا نور کل اتاقم رو در آ*غو*ش بگیره ... نگاهی به بیرون می اندازم ؛ خیابون در سکوتی عمیق فرو رفته؛خبری از آن عابر های پر سر و صدا نیست! آن هم به لطف ویروسـی که ما را محبوس در خانه هایمان کرد ! خبری از بوی بهار و نسیمش نیست ! حال برای دست یافتن به آنچه می خواهیم باید در مقابل تمام بـی فکری ها می ایستادیم و دستانمان را به سمت و سوی اندیشه هـا دراز می کردیم ، اندیشــه هایی که تاثیرش رنگ آرزو ها و نوع گفت و گو ها را تغیر می داد. چشمانم را می دوزم به قاب عکسی سه نفره که روی قفسۀ کتابخانه جا خوش کرده بود ... لحظه ای غـرق اش می شوم؛ اما باز نگاهم را سمت خیابان سوق می دهم! نمی دانم چرا اینقدر تعجب کرده بودم ...آدمها سریع تر از آنچه من می فهمـم؛ زندگیشان را از سر می گیرند ... آدمها در عرض چند روز فراموشت می کنند و عکس ها و پرتره های جـدیـدی می گیرند که در اینستاگرام شان پست کنند؛ پیام ها و کامنت هایت را دیگر نمی خوانند؛ راهشان را می گیرند و می روند و تو را پس می زنند چون بیشتر از حــد خودت اشتـبـاه کرده ای! شاید عادلانـه باشد، من که هستم که بخواهم قضاوت کنم؟ چشمانم را از خیابان سرد و بی روح گرفتم و به سمت آینه رفتم برس را برداشتم و آرام روی موهای مشکین و بلندم کشیدم ... دوباره زیر لـ*ـب تکرار کردم : به راستی من که هستم که بخواهم قضاوت کنم؟! صدایی در ذهنم نهیب زد:
« تو خودتی ، یه شخصیت متفاوت با دنیای آدما! و... و حـدس می زنم همــۀ آدمها تغیر می کنند و ما هم باید بیخیال بشیم و زندگی خودمون رو ادامه بدیم ... امّا ... »
اون هم ادامه نداد شاید فهمید حرفهایش برایم دیگر معنی ای ندارد ... جمله ی جرج برنارد شاو توی ذهنم زنگ زد:
حالا که ما یـاد گرفته ایم در هـوا مثل یک پرنده پـرواز کنیم و در دریا مثل یک ماهی شنا کنیم؛ فقط یک چیز باقی مانده تا یاد بگیریم؛ آن هم اینکه یاد بگیریم مثل یک آدم روی زمین زندگی کنیم!
و من هم از آن تافته های جدا بافته نبودم... نگران فردا نیستم؛ خدای دیروز و امروز، خدای فردا هم هست ! و شاید ما اولین بار است که بندگی می کنیم ولی قرن هاست که او خدایی می کند! پس به خدایی او اعتماد کن ؛ فردا و فرداها را به او بسپار!
نویسنده: ریحانه رادفر ×هرلین×

~ریحانه رادفر~


داستانک منِ از یاد رفته | ریحانه رادفر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا