خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Autumn was open

Autumn was open
Romantic weather
Damp rain
Autumn Leaves
Cool wind
I have it all, but not you!
I have not bought warm clothes for the sake of your hands and being.
It's funny, but I hope you come back.
I am sitting on the bench.
All alone.
I sometimes walk in your imagination.
Ignoring the cold and redness of my hands, I walk to the end of the sidewalk and only hear the rustling of leaves under my feet.
I remember well, last year it was me and you and the words of love.
Holding hands and staring at people.
***


باز پاییز شد

باز پاییز شد
هوای عاشقانه
نم باران
برگ های پاییزی
باد خنک
همه را دارم، اما تو را نه!
به هوای دستان تو و بودنت لباس گرم نخریده ام.
خنده دار است ولی به بازگشتت امید دارم.
روی نیمکت نشسته ام.
تنهای تنها.
باخیال تو گاهی قدم می‌زنم.
بی توجه به سرما و سرخی دست هایم، تا انتهای پیاده رو می‌روم و فقط صدای خش خش له شدن برگها زیر پایم به گوشم می‌رسد
یادش به خیر پارسال همین موقع من بودم و تو بودی حرف های عاشقانه..
دست در دست و نگاهای خیره‌ی مردم.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: paria.m و ASaLi_Nh8ay

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Do not be too good
Too good to be
It's your job to be good
Everyone is waiting for you
When you were always good
When you always helped
When you always laughed
You no longer have the right to be bad
You no longer have the right to reject a request
You have no right to be upset anymore
It is as if everyone remembers the human illusion
Sometimes you are tired and do not speak
Sometimes you are so helpless that you need the help of others
Do not be too good
If you were good
If you helped
If you always answered
In the end, you stay and carry a bag of sorrow
That you do not dare to say
When you always help
You can not say no once
Because you are called a liar
Little by little, you are also called selfish
After all, no one says a dry and empty thank you
It seems that you have only come to help others and you are always empty of sorrow and help ....
***


زیاد خوب نباش
زیاد که خوب باشی
خوب بودن برایت وظیفه می‌شود
همه از تو انتظار دارند
وقتی همیشه خوب بودی
وقتی همیشه کمک کردی
وقتی همیشه خندیدی
دیگر حق نداری بد باشی
دیگر حق نداری خواسته ای را رد کنی
دیگر حق نداری ناراحت شوی
انگار همه یادشان می‌رود توهم ادمی
گاهی خسته‌ای و حال سخن گفتن نداری
گاهی خودت انقدر درمانده ای، که به کمک دیگران محتاجی
زیاد خوب نباش
اگر خوب بودی
اگر کمک کردی
اگر همیشه جواب دادی
آخرش تو می‌مانی و کوله باری ازغم
که جرعت گفتنشان را نداری
وقتی همیشه کمک می‌کنی
نمی‌توانی یکبار نه بگویی
چون دروغگو می‌خواننت
کم کم به تو خودپسند هم می‌گویند
آخرش هیچکس یک ممنون خشک و خالی به تو نمی‌گوید
گویا تو فقط آمده‌ای تا کمک حال دیگران باشی و خودت همیشه از غم و غصه و کمک تهی....


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: paria.m و ASaLi_Nh8ay

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
The fate of the fish

The beach sand slips under my feet.
The sound of the sea waves filled my being with peace.
The peace I had been looking for for years so that I might have a second.
I wish I could have this peace
Because he threw a bird in a cage and it lasted for the rest of his life.
I was looking across the sea.
The sun had painted the water.
It seems that the sun is more open at the end of life and at sunset.
I was still looking at the sea.
I was looking for him on the horizon.
Looking for someone whose voice I had not even heard up close.
I came to my senses with the sound of a blue chicken with a fish in its mouth.
Poor fish!
What fate had befallen him.
Either in a small strait or in the middle of an aquarium where everything is artificial.
Not real stones!
Not real weather! And not real life!
Even now, there was no more prey in the blue chicken's mouth.
Perhaps if he had known he was going to be preyed upon, he would never have gone too far and risen from the depths of the sea.
Honestly, how similar his life is to me.
First in a small house.
Then in a relationship where everything is artificial. Neither the news of true love nor the conversation whose heart and tongue are one.
I will finally die at the hands of one
Maybe if I had known I would eventually fall prey to love, I would never have gone too far.
I never asked for love.
I never gave up childhood games.
never
never
And finally I stayed and never ended ...
***


سرنوشت ماهی

شن های ساحل زیر پایم سر می‌خورد.
صدای موج های دریا، وجودم را پر ز آرامش کرده بود.
آرامشی که شاید سالها دنبالش دویده بودم تا شاید ثانیه ای، داشته باشمش.
کاش می‌شد این آرامش را
چون پرنده ای در قفس انداخت، و تا آخر عمرش داشت.
نگاهم به اون سوی دریا بود.
خورشید روی آب را به رنگ خود درآورده بود.
گویا خورشید درآخر عمر و هنگام غروب دستو دل باز تراست.
همچنان به دریا نگاه می‌کردم.
در افق دنبال او می‌گشتم.
دنبال کسی که حتی صدایش را از نزدیک نشنیده بودم.
باصدای مرغ آبی که ماهی در دهان داشت، به خود آمدم.
بیچاره ماهی.
به چه سرنوشت دچارشده بود.
یا درتنگی کوچک.
یا در میان آکوریومی که همه چیز در آن مصنوعی است.
نه سنگ واقعی.
نه هوای واقعی. ونه زندگی واقعی.
حالا هم در دهان مرغ آبی طعمه ای بیش نبود.
شاید اگر می‌دانست قرار است طعمه شود، هیچوقت از حدش نمی‌گذشت و از عمق دریا بالا نمی آمد.
راستش را بخواهی، زندگی او چقدر به من شبیه است.
اولش در خانه ای کوچک.
بعد در رابـ*ـطه ای که همه چیز مصنوعی است. نه خبر از عشقی واقعی، نه هم صحبتی که دل و زبانش یکی باشد.
آخرش هم به دست یکی خواهم مرد
شاید اگر می‌دانستم عاقبت طعمه‌‌ی عشق می‌شوم، هیچوقت از حدم نمی‌گذاشتم.
هیچوقت عشق را طلب نمی‌کردم.
هیچوقت بازی های کودکی را رها نمی‌کردم.
هیچوقت
هیچوقت
و آخر من ماندمو هیچوقت های تمام نشدنی...


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: paria.m و ASaLi_Nh8ay

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,573
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: paria.m، ASaLi_Nh8ay و Kameliaparsa
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا