خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

رمان چطوره؟(امتیاز شما به رمان)

  • خوب

    رای: 6 8.5%
  • خیلی خوب

    رای: 8 11.3%
  • عالی

    رای: 57 80.3%

  • مجموع رای دهندگان
    71
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Elaheh_A

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
17,906
امتیاز
323
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
59 روز 6 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق عشق
نام رمان: دختر توازن
نام نویسنده: Elaheh_A
نام ناظر:Narín✿
ژانر:فانتزی، عاشقانه
جلداول مجموعه Göttin
خلاصه: فرزند شب است، غرق در دنیای تاریک! فردی خطرناک و بی رحم! او هم روزی مثل ما بود؛ ولی حال توازن را در دست دارد؛ اما هیچکس نمی‌داند جز او! او را به موجودی تبدیل کرده که خونخوار و بی رحم است.
او می‌داند که عشقش دشمنش است ولی هنوز هم عاشق اوست؛ اگر عشقش اشتباه است پس چطور درخت عشاق این کار را کرد؟
کسی چه می‌داند دلیل این پیوند چیست؟



این رمان اختصاصی انجمن رمان98میباشد.هرگونه کپی برداری از آن پیگرد قانونی دارد.


در حال تایپ رمان دختر توازن (جلد اول) | الهه آذری مقدم کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Noushin_salmanvandi، SavaSH، hafez vatandoost و 119 نفر دیگر

Elaheh_A

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
17,906
امتیاز
323
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
59 روز 6 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: من؟ برای چه؟ چرا من باید آن کار را انجام دهم؟ مگر کسی به غیر از من در این دنیای لعنتی نیست؟ چطور انجامش دهم؟ چگونه من دو نیمه هستم که یکی دشمن نیمه‌ دیگری‌است؟
...نمی‌دانم!
"چه کسی می‌داند؟"
سخن نویسنده: سلام دوستان لطفا درخواندن این رمان بسیار صبور باشید.
و خیلی ممنونم که وقت میزارید، دوستان اولین تجربه نویسندگیم هست ساده ازش نگذرید:sighb:


در حال تایپ رمان دختر توازن (جلد اول) | الهه آذری مقدم کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Noushin_salmanvandi، SavaSH، hafez vatandoost و 113 نفر دیگر

Elaheh_A

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
17,906
امتیاز
323
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
59 روز 6 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
*پارت اول*
روی صندلی سلطنتی مشکی رنگ‌اش جا به جا می‌شود و با حالتی آشفته به چشمان آبی دخترک روبرویش که با مژه‌های مشکی رنگ قاب گرفته شده خیره می‌شود و با صدایی که سعی در کنترلش دارد می‌گوید:
-چی میگی میکا؟
با یادآوری حرف دخترک خشم و تعجب سرتاسر وجودش را پر می‌کند و این بار ادامه حرفش را تقریبا با داد می‌گوید :
-دختر توازن از کجا پیداش شد؟
میکا با نگرانی و ترسی آشکارا که می‌شد آن را از چشمان و حرکاتش که مداوم به در و دیوار مشکی فام نگاه می‌کرد فهمید، با صدایی لرزان که با ترس مخلوط شده بود می‌گوید:
-من مطمئنم لرد، مطمئنم که دختر توازن بود!
دهان دخترک خشک و نفس کشیدن برایش سخت شده، با دستانی لرزان به قامت رشیدِ برادرش که با فاصله از آنها و با لبخندی مرموز به دیوار مشکی_طلایی تکیه داده بود اشاره می‌کند و می‌گوید:
-اونم شاهدمه.
پدر، نگاهی به چهره‌ی پسرش می‌اندازد که پوزخندی روی چهره‌اش خودنمایی می‌کرد.
دسته‌ی صندلی‌اش را که با جمجمه دشمنانش درست کرده بود و در بالاترین نقطه‌ی عمارت قرار داشت، در دستان سردش می‌فشارد و با داد به میکا می‌توپد:
-اگر دیدیش چرا نکشتیش؟ چرا اون عوضی رو نیاوردی اینجا دختره‌ی خیره سر؟
میکا سرش را بالا می‌آورد و طرقه‌ای ازموهای بلوندش را که روی صورتش با لجوجی قرار گرفته بودند و مانع دیدگانش بود را کنار می‌زند، با چشمان اشکی که سراسرش را خشم در بر گرفته بود زمزمه می‌کند:
-لرد، نتونستم.
لرد از جایش بلند می‌شود و ردای مشکی‌اش که با خطوط طلایی مزین شده بود را کمی مرتب می‌کند، آرام و با اقتدار روی سطح سرامیکی و سرد عمارت قدم می‌زند و از پله‌های چوبی پایین می‌رود، کمی به میکا چشم می‌دوزد که روی سنگ مجازات ایستاده و همانند بید از ترس می‌لرزد.
لرد سرش را به سمت چپ متمایل می‌کند و با نگاهی شیطانی با سرعت پشت سر دخترش قرار می‌گیرد، دستان سردش را رو روی شانه‌های دخترش می‌گذارد.
دست راستش را بالا گرفته و ناخن‌های تیزش را روی پوستِ گردن عروسکش به حرکت در می‌آورد و آرام در گوشش زمزمه می‌کند:
-پیش کدوم یکی بودی که نتونستی اونو برام بیاری، دخترم؟!
دخترک با شنیدن کلمه دخترم از زبان پدرش نه تنها خوشحال نمی‌شود بلکه بدنش به شدت سرد می‌شود، لرد دورش قدمی می‌زند و روبرویش قرار می‌گیرد.
دخترک در حالی که هق هق می‌کرد رو به پدرش می گوید:
-پدر شما بخاطر یه الف بچه سرمن داد می‌زنی؟
لحن دختر رنگ و بوی امید گرفت و نگاهی به برادرش انداخت و ادامه داد:
-من و داداش پیداش می‌کنیم.
خون مرد پیر به جوش می‌آید، سیلی محکمی روی صورت استخوانی دخترش می‌نشاند و با دادی که می‌زند رنگ از رخ هر دو فرزندش می‌پرد:
-اگه سرت داد می‌زنم بخاطر اینه که اون دشمنمه و تو نمی‌خوای بفهمی که زنده بودن اون، مرگ همه ماست.
میکا با نفرت به پدرش چشم می‌دوزد که پدرش تکه چوبی را که مخصوص کشتن اصیل بود را از آستین ردای بلندش بیرون می‌کشد و با گفتن:
-هیچوقت به من با نفرت نگاه نکن.
همچون سوزن نخ کردن، چوب را به درون قلب دخترش فرو می‌برد، پسرک با سرعت فرا طبیعی‌اش نزد خواهر می‌آید و هیکل ظریف میکا را روی دستانش می‌اندازد و از آن عمارت مخوف بیرون می‌رود.
لرد دستی به ریش مشکی رنگش می‌کشد و فریاد می‌زند:
-به دستت میارم دختر توازن!
***
الهه پس از پوشیدن مانتوی کرم_قهوه‌ای خوش دوختش که پارچه‌ای نسبتا ضخیم داشت و بلندی آن تا زیر زانویش بود و پایینش دوختی دندان موشی داشت؛ مقنعه مشکی رنگی را روی موهای خرمایی روشنش که آنها را بالا بسته بود انداخت و بعد از تنظیم کردن آن روی سرش، شال پف پفی کرمی رنگی را آزادانه روی مقنعه انداخت و دور گردنش پیچید، کرم برنز کننده را دوباره روی صورتش کشید تا از سفیدی بیش از حد صورتش بکاهد و رژ قرمز ملایمی روی لبـ.ـان خوش‌فرم و گوشتی‌اش کشید.
بعد از حاضر شدنش از کنار میز آرایش چوبی‌اش که کنار پنجره بزرگ قدی رو به پارک گذاشته بود و تخــ*ـتــی که با فاصله چند متری از پنجره بود گذر کرد و کفش‌های اسپرت کرم_قوه‌ایش را پوشید.
از روی فرش قرمزی که دستبافت بود رد شد، از در چوبی اتاق مستطیل شکل عبور کرد و دستگیره‌ طلایی رنگش را در دست گرفت و در اتاق را بست.
پس از سلام و صبح بخیر گفتن به یاسمن و لیلا از هال که با یک دست مبلL زرشکی‌رنگ و یک فرش زرشکی_مشکی که وسط هال خودنمایی‌ می‌کرد گذشتند.
سوار دویصت و هفت یاسمن که در پارکینگ پارک شده بود شدند و از پارکنیگ ساختمان بیرون رفتند.
بدون آنکه هیچ حرفی باهم رد و بدل کنند به دانشگاه رسیدند، یاسمن ماشین را در پارکنیگ گذاشت و به سمت کلاس‌ها روانه شدند.
به سمت استاد میرزایی که پیرمردی شصست و خورده‌ای ساله بود قدم برداشتند و پایان نامه‌های عزیزشان را یکی پس از دیگری تحویل دادند!
بعد از رفتن به حیاط سرسبز که پربود از دانشجوهایی که دسته دسته روی نیمکت ها نشسته بودند و یا روی چمن ها یا کنار درخت‌های کاج ایستاده بودند، به سمت نیمکت فلزی نارنجی رنگی رفتند و سه تایی روی آن نشستند.
حدود پنج دقیقه‌ای بود که محوطه‌ی دانشگاه را نگاه می‌کردند که کامیار به همراه پسری خوش پوش و قد بلند وارد دانشگاه شد.
از دور لیلا را دید و دستی تکان داد و به سمت آنها روانه شد، کامیار موهای مشکی صافش را بالای سرش حالت داده بود و بشاش تر از همیشه بود.
وقتی پسرک ناشناسِ چشم آبی نزدیک‌تر آمد بویی خاص مشام الهه را نوازش کرد.
بویی درست مثل همان چیزی که قرن هاست برای رسیدن به هدفش منتظرش هست وحالا روز موعود فرا رسیده بود!
با لبخند خبیثانه‌ای به پسرک روبرویش نگاهی انداخت و سلامی آرام زیر لـ*ـب زمزمه کرد.
کامیار دستی به ته ریش مشکی‌اش کشید و پر انرژی گفت:
-معرفی میکنم (دستش را روی شانه چپ پسر زد و ادامه داد) رفیق عزیزم که بعداز چند سال برگشته تهران، جناب نیوان.
او نیوان بود! حدسش درست درآمده بود و چشمان‌تیله‌ایش برقی زد.


#دختر_توازن


#الهه_آذری_مقدم



ویرایش شد.

"این رمان اختصاصی انجمن رمان98 میباشد"


در حال تایپ رمان دختر توازن (جلد اول) | الهه آذری مقدم کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SavaSH، hafez vatandoost، Sahel08 و 112 نفر دیگر

Elaheh_A

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
17,906
امتیاز
323
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
59 روز 6 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
*پارت دوم*

با لبخند رو به پسرک مقابل گفت:
-الهه هستم مُلقب به عزرائیل.
سپس لبخند معنا داری زد و با صدایی رسا گفت:
-خوشوقتم.
یاسمن و لیلا هم خودشان را معرفی کردند و کامیار با گفتن "ببخشید"ی از جمع خارج شد و نزد استاد رفت.
سنگینی نگاه‌های نیوان را به روی خودش احساس می‌کرد، اهمیتی به نگاه‌هایش نداد و با چشم به دنبال کامیارِ مومشکی گشت.
کامیار پس از برگشت با ذوق و شوقی خاص ایستاد و رو به آنها گفت:
-بچه‌ها چهار روز دیگه تولدمه و میخوام توی شمال تولدم رو جشن بگیرم و ازتون میخوام که شماهم بیاید.
لیلا در حالی که شال نقره‌ایش را روی سرش مرتب میکرد و طرقه‌ای از موهای فِر مشکی رنگش‌را به زیر پناهگاهشان هُل می‌داد گفت:
-بعداز اجازه گرفتن از مقام های بالا بهت خبر میدیم.
بعداز اتمام جمله لیلا، ماشین یاسمن کنارشان از حرکت ایستاد.
یاسمن درحالی که داشت صدای سیستم ماشین را که به اجبار الهه خریده بود را کم میکرد گفت:
-پسرا سوارشید برسونمتون.
نیوان درحالی که دستش را در جیب شلوار جین سورمه‌ای رنگش میکرد گفت:
-منو کامی جایی کار داریم، مرسی از لطفتون، خداحافظ شما.
و با کامیار از ماشین دور شدند.
لیلا بیخیال نگاه کردن به آن دو سوار ماشین شد و صدای سیستم را زیاد کرد.
***
الهه بعد از رسیدن به پناهگاهش و تعویض لباس‌هایش با یک تیشرت مشکی که چند سایز بزرگ تر بود و شلوارک مشکی که ساق پای سفیدش را به نمایش میگذاشت به سمت میز آرایشش که کمی با تخـ*ــــت فاصله داشت رفت.
موزیک مورد علاقه‌اش که Cradlesنام داشت را پلی کرد و صدایش را تا حد امکان زیاد کرد.
مشغول گوش‌کردنِ آهنگ بود و متوجه گذر زمان نشده بود، یاسمن اورا برای خوردن شام فرا خوانده بود.
پس از خوردن شامی‌ که هیچ به دلش ننشست به اتاقش برگشت و روی تشک نرم فرود امد همانطور که به سقف سفید رنگ خیره بود، متوجه حرکت چیزی زیر تخـ*ــــت چوبی قهوه‌ای رنگ‌اش‌شد!
یک لحظه تاریکیِ اتاق با نوری قرمز رنگ مخلوط شد و کم کم فضای اتاق کاملا قرمز رنگ شد.
با قرمز شدن اتاق سوزش عجیبی در پشت کمرش از ناحیه ستون فقرات به سمت دو کتفش احساس کرد که باعث شد، از درد به خود بپیچد و بلافاصله در جایش بنشیند.
دستانش را به حالت عمود روی زانو هایش گذاشت و به سمت پایین متمایل شد و موهای خرمایی رنگش روی صورتش ریخت!
هم‌زمان با قطع شدن نور و رفتنش به زیر تخـ*ــــت درد کمر او نیز بند آمد.
با کنجکاوی از جا بلند شد و ان زیر را با چشمان تیله‌ایِ درشتش از نظر گذراند.
در آخر یک تیله‌ی کوچک قرمز رنگ زیر تخـــ*ــت کنار جزوه‌های درهم و برهمِ آنجا شکارِ نگاه صیادش شد، دستِ لاغر و سفیدش را به سمتش برد و آن را از بین کاغذ‌های رنگ و رو رفته لـ*ـمس کرد؛ با برخورد انگشت اشاره‌ی باریک و کشیده‌اش به گوی قرمز رنگ یکباره سرمایی عجیب وارد بدنـ*ــش شد.
گوی را از بین خرت و پرت‌ها برداشت و درون دست‌های سفید رنگش مقابل صورتش گرفت، دقیق‌تر نگاهش کرد یک گوی گرد سرخ با پایه مستطیل شکل سفید که رگه‌ها و دانه‌های طلایی بینش حرکت می‌کرد!
زیر لـ.‌ـب زمزمه وار گفت:
-چقدر عجیبه! اصلا این از کجا پیداش شد؟
همانطور که با دقت به گوی نگاه می‌کرد کم کم تصویر محوی درون گوی عجیب پدیدار شد و رفته رفته تصویر ها واضح شدند و افرادی را درون گوی به نمایش گذاشت!


#دختر_توازن



#الهه_آذری_مقدم



ویرایش شد.

این رمان اختصاصی انجمن رمان98میباشد.هرگونه کپی برداری از آن پیگرد قانونی دارد.


در حال تایپ رمان دختر توازن (جلد اول) | الهه آذری مقدم کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SavaSH، hafez vatandoost، Fatima.masoumi و 104 نفر دیگر

Elaheh_A

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
17,906
امتیاز
323
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
59 روز 6 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
*پارت سوم*
تمام حواسش را به گوی داد و پسری با موهای سفید و قدی بلند را دید از تعجب چشمانش گردتر شد و زمزمه کرد:
-اوه خدای من، چی میبینم؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دختر توازن (جلد اول) | الهه آذری مقدم کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SavaSH، hafez vatandoost، Fatima.masoumi و 101 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا