خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
386
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق حق
نام رمان: Helga: Out of Hedgelands ( هلگا خارج از هجلندز)
نام نویسنده: Rick Johnson
نام مترجم: Niuosha.dkw کاربر انجمن ۹۸
این ترجمه به خانوم ~BAHAR.SH~ واگذار شد
ژانر: فانتزی
سطح: نوجوانان
جلد: جلد اول
خلاصه:

خطر زندگی هلگا بیشتر از جانوران هم سن و سال اوست - برده های [1] Wrackshee بعد از او ، حمله شریرانه راهزنان که تقریبا او را می کشد! مسابقه ای با اژدهایی که او را تعقیب می کنند، و یک شورش جسورانه برای نجات جان او و نجات دوستان و خانواده موذی؛ این فقط آغاز است! اما شما وقتی یک جانور جوان هستید و نمی‌توانید قوانین احمقانه دنیا را منطقی ببینید، چه انتظاری دارید؟! هلگا نمی تواند همه چیز را همانطور که هست بپذیرد و در نهایت نه تنها یک، بلکه دو مستبد عالی قدرت در دو قلمرو متفاوت به تصرف خود در می آید.

هلگا هرگز قصد رهبری انقلابی را نداشت! این فقط به نوعی اتفاق افتاده است؛
زیرا او با "قوانین عادی" که مستبدان را در قدرت و کل جوامع به بردگی می کشد، مطابقت نخواهد داشت. هلگا با شروع یک تلاش خطرناک برای حل برخی از رمز و رازهای گذشته خود، رفقای دمدمی مزاج خود را به سفری سوق می دهد که نه تنها آنها را برای همیشه تغییر می دهد، بلکه تمدن های باستان را نیز ناراحت می کند.

من به عنوان یک نویسنده، شخصیت های عجیب و غریب و غیر منتظره ای را به خود جلب می کنم: کسانی که تعجب می کنند زیرا یک کهکشان دوردست را می شنوند، موسیقی دیگری می بینند، به جای اینکه در موسیقی متن فیلم گیر کنند عطر خود را ایجاد می کنند. کودکی که ایده های خاص خود را در مورد نحوه لباس پوشیدن امپراطور دارد. دیوانگان و شورشیانی که در مرزها داستان می گویند. داستان غیرمعمول هلگا خوانندگان را به دنیایی می برد که هرگز تصور نمی کردند! قطعاً سواری کاملا جدید!
بارها و بارها ، قهرمان غیر متعارف و همرزمان عجیب و غریب خود، نه با مبارزه با آخرین جانور ایستاده، بلکه با اولین حیوانی که متفاوت فکر می کند، بر ظالمان شوم و بردگان سیاه قلب غلبه می کنند.

[2] Helga: Out of Hedgelands به سه کتاب تقسیم شده است که حماسه حماسی طایفه گاو وود و نقش آنها را در براندازی قرن برده داری و استبداد معرفی می کند. این داستان در مجلدات دیگری از تاریخچه، که اکنون در دست ساخت است ادامه خواهد یافت. در طی مجموعه جلدهای فعلی و آینده ، کل تاریخ قبیله گاو چوبی ، سقوط [3] astute Maev و آمدن لرد فرسیکر به حلقه های بیرونی گفته خواهد شد.

[1] wrackshee: اسم نوعی از برده های آن منطقه
[2] out of hedgalans: هلگا خارج از هجلندز
[3] astute maev: زیرک، ناقلا

معنی wood chow: یجور غذای حیوانی

سخنی از نویسنده:
سلام و عرض خسته نباشید، این رمان اولین ترجمه من است؛
تمام تلاشم را میکنم تا این ترجمه عالی و پرمفهوم باشد؛
با آرزوی موفقیت های بیشتر برای من و شما.


هلگا خارج از هجلندز | Mohadeseh.sh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، Erarira، • Zahra • و 16 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
386
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ها:

فصل اول: متزلزل و پراکنده
فصل دوم: در پایان، آغاز
فصل سوم: شکسته در سراسر سنگها
فصل چهارم: نظم بر هم خورد
فصل پنجم: یک مأموریت پذیرفته شده است
فصل ششم: یک روز سرنوشت ساز طلوع می کند
فصل هفتم: گاوهای چوبی اخراج شدند
فصل هشتم: استخوان بد بند برای جلال
فصل نهم: یک شب بعد از آلون بلوف
فصل دهم: جو شیری
فصل یازدهم: "شما نمی توانید اینجا بمانید ، شپشک!"
فصل دوازدهم: تنها امکان
فصل سیزدهم"زندگی من ، من یک بلوف هستم!"
فصل چهار دهم: فراتر از رسیدن به یکی بالا
فصل پانزدهم: ریخته شدن چشم یک جانور مرده از کاسه چشمش!
فصل شانزده: توهم کوهنوردان
فصب هفده: شبی بالای رودخانه
فصل هجده: چشم شکسته و اسلشر آنی
فصل نوزده: قطع بد
فصل بیست: شکسته، چشم شکسته!
فصل بیست و یک: گرفتار یک وب درهم
فصل بیست و دو: دوباره بهم پیوست و ترکیب شد
فصل بیست و سه: از کجا بیرون آمد، هیچ کس نمی دانست
فصل بیست و چهار: خوردن سوسک
فصل بیست و پنج: قدرت معما
فصل بیست و شش: تجارت بزرگ پادشاه
فصل بیست و هفت: یک گاو چوبی خاص
فصل بیست و هشت: هیچ شوخی در مورد کوگار نبود!
فصل بیست و نه: بدتر از بدتر برای بریستر
فصل سی: کوه حرکت می کند، اما ساکن است!
فصل سی و یک: "به مکان درون خود گوش دهید"
فصل سی و دو: به سمت جنگل استخوان
فصل سی و سه: در مسیر گرگ بی دروازه
فصل سی و چهار: خوش آمدید ، وونیاک!
فصل سی و پنج: اسلشر آنی با ووزان دیدار می کند!
فصل سی و شش: در جنگل استخوان
فصل سی و هفت: پایین وشیب ها
فصل سی و هشتجستجوی آنی و بریستر
فصل سی و نه: جانوو کوریبو همه چیز را می داند!
فصل چهل: ما داریم از اینجا خارج میشیم!
فصل چهل و یک: قایقرانی در اقیانوس رویاها
فصل چهل و دو: نزدیک در مسیر
فصل چهل و سه: یک حلقه گسستنی از دوستان
فصل چهل و چهارکم عمق قورباغه احمق
فصل چهل و پنج: داستان آنی
فصل چهل و شش: فراق راه ها
دوباره متحد شد
فصل چهل و هفت: وونیکس ها برمی گردند
فصل چهل و هشت: ووپس بالابر هوا
فصل چهل و نه: صحنه های جدید برای نقاشی توشی
فصل پنجاه حیوانات دریایی غرق شده
فصل پنجاه و یک: نشانه های قلمروهای غیبی
فصل پنجاه و دو: مسواک در حلقه های بیرونی
فصل پنجاه و سه: به ووی نیل
فصل پنجاه و چهار: سقوط یخ باریک می شود
فصل پنجاه و پنج: بیم مدسور خودش را معرفی می کند!
فصل پنجاه و شش: کراس پورت اسلیزر
فصل پنجاه و هفت: بین غرق شدن و غرق نشدن
فصل پنجاه و هشت: بنابراین جانوران در این زباله ها وجود دارند!
فصل پنجاه و نه: طرح مسیحی
فصل شصت: خالکوبی سوادگران
فصل شصت و یک: پلتوی اسنیکر
فصل شصت و دو: مقدار زیادی کره
ادامه فصل ها در هر پست گذاشته میشود.


هلگا خارج از هجلندز | Mohadeseh.sh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، • Zahra •، ~XFateMeHX~ و 16 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
386
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
کتاب اول
متزلزل و پراکنده
***
«در پایان، همه چیز شروع می‌شود»
از زمان‌های دور ، برده‌های وراکشی¹ حیوانات را دزدیده و برای آن کسی که در رأس بود، به اسارت گرفته بودند؛ به جز یکی از آن‌ها که از دستشان در رفته بود.
قبل از پایان همیشه، آن فراری پنج ساله - که با فداکاری مادرش نجات یافته بود - که توسط یه دوره گرد نجات یافت و خانه جدیدی با آنها پیدا کرد.
در قرن های آینده، داستان قدیمی فرار معجزه آسای او و سال های اولیه حضور در دوره‌گردی تحت الشعاع آنچه که بعد از یک ملاقات تصادفی در دوازده سالگی، و او رو به وطن اصلی خود در هجلندز و پدر گمشده‌اش بازگرداند. و در پانزده سالگی، تبعیدش از هجلندز ، او را به یک نقش اصلی در استبداد اعلی رساند.
اسکله‌ی درونلندز² ، در حالی که در یکی از مه آلودترین افسانه ای خود پوشیده شده است، در اولین نور کم رنگ سحر از فعالیت می پیچد. فانوس های پر شده با روغن ماهی در هوای مه آلود می‌درخشیدند.
تعداد زیادی از قایق‌ها بر روی طناب‌های پهلو گرفته در امتداد اسکله‌ها لرزیده و متزلزل می شوند. بوی بوم خشت و چوب نم دار با بوی تند ماهی، خرچنگ دریایی و قورباغه‌هایی که از قایق‌های ماهی‌گیری تخلیه می‌شدند، مخلوط شده بود. معامله گران با دست فروشان معامله کرده‌اند یا شانس خود را در برابر کارت‌های شرط بندی امتحان می کنند. فروشنده‌هایی که قورباغه‌ها را و نیش حشرات و آب سیب را جابجا می کنند و با سکه‌هایی که در فنجان‌های حلبی بود تلق تلق صدا می‌کردند.
در حاشیه اسکله، حیوانات گالی³ در خانه ایستگاه در مورد تهیه صبحانه برای کارگران اسکله و مسافرخانه عجله داشتند. رایحه سرخ کردن گربه ماهی، جوشیدن لوبیا و پختن نان ذرت کارگران اسکله عرق را به خود جلب می‌کند.
_______________________
¹ وراکشی= Wrackshee
² درونلندز= Drownlands
³ گالی= galley


هلگا خارج از هجلندز | Mohadeseh.sh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: bitter sea، ~XFateMeHX~، *ELNAZ* و 13 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
386
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
در حالی که برای استراحت صندلی های اطراف میزها را هل می‌دهند و می نشینند. سمور، یک کاپیتان کشتی خام که کمی به زیبایی و ظرافت عادت داشت، کاسه خود را بلند کرد و آخرین ذرت خود را در دهانش فرو برد. کاسه را با صدا لیس زد و دهانش را با آستین کتش پاک کرد وحشیانه نگاه کرد این در مورد یک جانور گالی است تا غذای بیشتری برای او بیاورد. کاسه اش را به میز کوبید. غرید:«یاوپ! یو، هولوس! ماهی روی تخته کجاست؟ کلافه و پوسته کجاست؟ مقداری از سس‌های تاباسکو¹ و گالی را برای من بیار! هان! تفریح خواهد بود برای من با این سرعت قبل از این که سیر باشم. یو، هولوس! بیشتر پرش کن!»
سمور زوزه کشان و با سرو صدا برای سرو کردن، یک خنجر را بیرون کشید و با پرتابی آن را از این طرف به آن طرف اتاق فرستاد. خنجر خود را در چوب درست بالای درب گالی دفن کرد.
«یاوپ! یو ، هولوس! این یک درخواست مهربانانه برای تشویق گالی ما خواهد بود! هو هو هو!»حیوانات گالی در حالی که دست و پا می زدند تا صبحانه خود را برای او بیاورند زیر تیغ لرزان، بشقابها و کاسه های تلق تلق خرد شدند.
اما اسکله درونلندز دروازه مرزی بین بیابان ناهموار درونلندز و شهرک های مرتب روندز² محل اختلاط و انتقال انواع مختلف بود. همه روباه‌ها و خشن نبودند. در میزی آرام در گوشه اتاق ، مهمانی مسافران با آرامش صبحانه را تمام كردند و رفتند تا واگنی را كه می خواست ایستگاه را ترك كند ، بگیرند. درست در بیرون ، لیوری راتس³ تلاش کرد تا هفته نامه درونلندز را برای عزیمت مسافران آماده کند. به سرعت سنجابهای بارانداز و تنومند کیسه ها و صندوق ها را به داخل قفسه های پشت بام می انداختند. به محض این که چمدان بارگیری شد، هفتگی با چوبهای خزنده و برنج جغجغه ای از ایستگاه دور شد و چرخهای تازه سرویس دهی شده آن بوی چربی مار می داد. هفتگی که در امتداد مسیر به ایستگاه درونلندزدور می شود، از مرزهای پراکنده دورِ روندز غر می زد. . به جز هفتگی و چند واگن باری ، از جاده پر پیچ و خم استخوان استفاده چندانی نشده بود. رودخانه ای از گِل در هنگام بارندگی و یک تخته شستشوی گرد و غبار در فصل خشک ، بسیاری از سنگهای موجود در جاده راه میانبر تنها سطح قابل پیش بینی خود را نشان می دهند. سه مسافر هفته ای در این روز خاص بهاری موجوداتی بودند که در این گزارش از روزهای گذشته چیزهای زیادی در مورد آنها خواهیم شنید. یک گاو چوبی گاو جوان بسیار عضلانی با موهای نرم و ضخیم و چهره ای زنده داشت. با لباس قبیله ای خود - ژاکت بلند و پارچه شلواری ، چکمه های پوست مارمولک ، پیراهن کتانی سبز جنگلی - هلگا چرت و پرت چسبیده ، سرش را روی تخته سردستی زده بود. گرچه از سفر طولانی او خسته شده بود ، اما لبخندی بر لبانش نقش بسته بود. صدای واگن او به او اطمینان می داد که پس از سه سال غیبت ، در واقع ، به روندز باز می گردد. پدر هلگا ، به نام بریستر ، کنار او حرکت کرد. او نسبت بالایی داشت ، اما قدری کوتاه برای یک گاو چوبی کوتاه بود ، به سختی قد بلندتر از دخترش بود.
_______________________________
¹ تاباسکو=Tabasco
² روندز=Rounds
³ لیوری راتس = Livery Rats


هلگا خارج از هجلندز | Mohadeseh.sh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، ~XFateMeHX~، openworld و 12 نفر دیگر

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,663
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
پارت سوم



لبه پهن کلاهش که به سمت جلو متمایل شده بود، چهره خود را تا حدی پنهان می‌کرد. ریش پر پشت و موهای بلند درهم که تا روی شانه هایش بود و نگاه غرورآمیز در چشمانش از زیر لبه کلاه خود بیرون می زد ، حومه شهر را که از بیرون پنجره در حال عبور بود تماشا می‌کرد. با تکیه بریستر*، یک ماده گاو چوبی قدرتمند ساخته شده نشسته بود. خطوط ظریف و ویژگی های قوی چهره ای زیبا و موهای فراوان از زیر کلاه به بیرون ریخته بود. چشمان او به طرز حیرت انگیزی سیاه ، مانند ابسیدین** صیقلی ، اما دارای پوسته های قرمز رنگی بود که درون آنها برق می زد. به نظر می رسید روحیه عزم راسخانه در همه جا به شیوه او نوشته شده است ، حتی در حالی که لبخندی مهربانانه به لطافت قلبش خیـ*ـانت می کند. این هلبارا *، مادر هلگا بود.با پیش رفتن واگن در حال حرکت ، کم کم بریستر متوجه جمع شدن موجودات بیشتری شد که جاده را از دو طرف به صف می کشیدند. کشاورزان ، کارگران ، مغازه داران ، دستفروشان و بازرگانان پیر و جوان هر اندازه و هر سن و جاده هایی را شلوغ می کردند و دور واگن دویدند و خوش آمد گویی خود را به هلگا فریاد می زدند. «او هو ، هلگا! مامپتا**، او، اُو! جورا*! » از هر طرف صدای تشویق و فریاد تبریک می آمد. بریستر با دانستن اینکه اخبار مربوط به سوءاستفاده های هلگا به احتمال زیاد قبل از آنها منتشر شده بود ، انتظار استقبال گرم از هلگا را داشت اما چیزی شبیه به این
هلگا در حالی که چشمک می زد پرسید. «چه خبر است؟»، «نگاه کن!» و سپس هلبارا اشاره کرد.«به نام باستان ، ببینید چه اتفاقی می افتد.» واگن به تدریج در میان ازدحام گسترده مردم در اطراف آن متوقف شد و جاده را مسدود کرد. هلگا که می آمد به بالای قفسه چمدان ها رفت و در آنجا می توانست دوستانش را به طور کامل تری ببیند. کلاه لبه پهن خود را از سر برداشته ، به احوالپرسی آن را بالای سرش تکان داد. هنگامی که چشمهایش از بین جمعیت استقبال کننده اسکن می شد ، چشم دوستان قدیمی را گرفت. خاطرات زندگی قبلی او در روندز در ذهنش جرقه زد ...
میانی مایویو** بود. دو حیوان خانگی اش روی شانه اش نشستند. میانی که یک گربه رودخانه ای سخت چشم و وحشی بود ، به تنهایی در یک کلبه واقع در بالای تیرهای رودخانه ‌ی چشمه های عمیق زندگی می کرد. تصور می شد که نیمه وحشی باشد ، با دودهای عجیب و غریبه ای که همیشه از کلبه ی او بیرون میرود ، برخی از میانی دوری می کردند. اما علی رغم ظاهر شدید و روشهای شبیه به زاهد ، بسیاری او را شفا دهنده می نامیدند. از نظر هلگا او ناجی بود. ده سال قبل ، میانی نیمه شب با فریاد بلند دو سگ بیدار شده بود. آنها هلگای پنج ساله را پیدا کرده بودند که داشت هق هق می کرد و گمشده بود ، ودر بین ابهای رودخانه نزدیک کلبه میانی گیر کرده بود.. پشت میانی یکی از سگهای تله ای که ده سال قبل هلگا را از رودخانه بیرون کشیده بود. ایستاده بود برای هلگا دیدن اینکه او در میان جمعیت ایستاده است تقریباً تعجب آور بود.

------------------------------------------------------
*بریستر= Breister
**ابسیدین = obsidian
* هلبارا=Helbara
**مامپتا= Mampta
* جورا=Jurrah
** میانی مایو یو =Mianney Mayoyo


هلگا خارج از هجلندز | Mohadeseh.sh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، • Zahra •، ~XFateMeHX~ و 13 نفر دیگر

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,663
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
پارت چهارم


ترشی ها تقریباً در قایق دراز پوست درخت توس قرار داشتند و دارای چاقوی طاقدار بلندی بود که او و شریک زندگی اش ، لوپس لوپینیو ، برای مسافرت در جنگل های پشتی استفاده می کردند و دام های مار آنها را بررسی می کردند. هلگا بوی ته قایق رانی خنک و مرطوب را یادآوری کرد ، جایی که در میان صفحات شیرین و نرم مارهای مار نشسته بود. او به یاد بازوهای قهوه ای بلند پیکلز افتاد که از مار گزیدگی سمی زنده مانده بود و با تکان دادن آرام شانه های خود پارو می زد. او هنوز هم دستمال شل بسته به دور گردن خود می بست و حتی بیشتر از آنچه هلگا به یاد داشت سبیل پرپشت او بود. « را* – باغ وحش، هلگا! خواننده من به سوی راند!» فریاد از طرف نپی پرکوات** ، دوست قدیمی اش از دوران مدرسه بود.
هلگا هنگام یادآوری ماندن در کنار نپی و خانواده اش هنگامی که برای اولین بار وارد راند شد ، لبخند زد. چنین مهربانی از آنها نشان داده شده بود: کیک های تختی برای صبحانه ... لهجه‌ی قدیمی بونگ* در صحبت های خانواده ، در راندز بسیار غیر معمول است ... کیسه‌ی فرش قرمز روشن مادر نپی به هلگا اجازه داد تا وسایل خود را هنگام رفتن از پرکوات به آنجا حمل کند با خانواده ابلگورتز** که او را به فرزندی پذیرفتند زندگی کند. حتی خانم ادنا نوت* ، معلم فلوت قدیمی هلگا ، که هرگز از نواختن هلگا بر روی فلوت شاخ شاخ راضی نبود ، از جمله کسانی بود که به خانه هلگا خوش آمد گفت. توقف موقت در جمعیت، دوره گرد منتظر شد انگار مطمئن نبود که هلگا متوجه او می شود یا نه. با این حال ، هلگا بلافاصله این را در لباس کالیکویی آشنا و گلدان روشن و کلاه کت و شلوار تشخیص داد. چروک و لاغر ، اما همچنان پرتحرک ، خانم نوت در حالی که چشمهایشان به هم می رسید ، آرام به سمت هلگا تکان داد. هلگا هنگام بازگشت نگاه معلم قدیمی خود لبخند زد. زیر این نگاه ، چشمان هلگا پر از اشک شد ، و بینایی او را تغییر داد. از طریق تاری دید ، به نظر می رسید خانم نوت را خیلی دور با فلوت بازی می کند ... ده سال قبل ...

***

دامهای درهم پیچیده درختان و آشغال های افتاده حاشیه رودخانه را پر کرده است. همراه با دختر پنج ساله اش ، هلگا خسته نیمه فرورفته و شناور چسبیده به پشت هلبارا، لحظه ای ایستاد و استراحت کرد. آب، او را در میان نیزارهای انبوه کشیده و بیدهای اطراف درخت افتاده. به غیر از جوش و خروش نرم رودخانه چشمه های عمیق - برنز آب آن در زیر نور ماه نارنجی بالای سرش قرار دارد - شب گرم به طرز ناخوشایندی ساکت و آرام بود و برای کنترل خشکی شدید تنفس پاره پاره کردنش می جنگید ، هلبارا می دانست که نمی تواند مدت زیادی استراحت کند. نفس کشید: «ما باستان ها ، به ما کمک کن»
زیرا درخشش مهتاب بیشتر نقاط فلز صیقلی را می گرفت که گرداگرد رودخانه را نه دور از محوطه ذهن او وقتی دچار تماشای ابرهایی از شب تاب های شبح مانند می شد که از بالا رودخانه نزدیک می شدند ، ناامید کار می کردند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* را = Ra
** نپی پرکوات = Neppy Perquat
* قدیمی بونگ = Old Bunge
** ابلگورتز = Abblegurt’s
* ادنا نوت = Edna Note


هلگا خارج از هجلندز | Mohadeseh.sh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، • Zahra •، ~XFateMeHX~ و 12 نفر دیگر

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,663
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
پارت پنجم

او به سختی مشغول فکر کردن بود ، قبل از اینکه هلگا گردنش را محکم بگیرد. تعقیب کنندها به آن‌ها نزدیک می شدند. «خون های مار، مادر! حالا چی؟ »
دخترش فوری زمزمه ی هشدار داد.*
هلبارا گفت: «بله ، من آنها را می بینم. وراکشیز به زودی اینجا خواهد بود. خیلی ساکت و آرام، بی حرکت باشید » .
شش وراکشی مسلح که در قایق های منفرد ساخته شده به زانو درآمده‌اند نی های محکم بافته شده ، بی صدا به سمت آنها پارو می زنند.
خطوط یک نور کم بار از شکارچیان برده وراکشی با نزدیک تر شدن به طور پیوسته متمایز می شدند .
مسیری که در خط رودخانه وسیع قرار داشتند در مخفیگاه هلبارا به صفر می رسید. او فهمید که دیگر نمی‌تواند بالاتر از آب حرکت کند وراکشیز اکنون خیلی نزدیک بودند.
با کمترین تکان دادن نی‌ها ، خودش و هلگا را در میان نی‌زارها عقب کشید تا اینکه فقط ترک های ریز باقی ماند تا از آن عبور کنند.
هلبارا برای احساس وحشت هلگا، به آرامی یک لالایی قدیمی را نجوا کرد و سعی کرد او را آرام کرد. **
قلبش در سـ*ـینه می تپید ، هلبارا شاهد نزدیک شدن بی وقفه قایق‌های وراکشی بود. مهتاب به وضوح گرگ آلبینو را در قایق سرب نشان داد - کوچک از قامت ، صورت غیر طبیعی صاف ، گردن ضخیم ، و سبیل بزرگ.
او لرزید.
در شش قایق یک گرگ و پنج راسو، جایی پشت سر آنها در فاصله ای خیلی بیشتر بودند.
اگر او و هلگا کشف شوند ، چه مقاومتی می توانند داشته باشند؟
ناگهان قایق‌ها آهسته شدند و در حدود بیست متری مکث کردند. آنقدر نزدیک بود که بوی متعفن وراکشیز منطقه را پوشانده بود.
فقط با استفاده از سیگنال های دستی برای برقراری ارتباط، بردگان در سکوت برای یافتن نشانه ای از شکار خود آن جا را تماشا می کردند.
نوک های تیغ ها لنج کوچک پرتابی که روی چسب های آهنی بر روی شانه های وراکشیز حمل می شدند ، در نور ماه قرمز می درخشیدند.
هلبارا می دانست که اتفاقات وحشتناکی برای جانوران گرفتار شده توسط این نکات مسموم رخ داده است - از تشنگی دیوانه شده ، چشمانش را ترک می کند ، و رنگ چمن را خونریزی می کند.
هر بار که به نظر می رسید نگاه یک وراشی به همان نقطه ای که پنهان شده اند خیره می شود ، هلبارا لبه پرواز وحشت زده می لرزد.
اما انجام این کار به معنای دستگیری یا مرگ حتمی است. آنها به دام افتاده بودند. با هر اونس قدرت درونی ، هلبارا وحشت خود را کنترل کرد.
« ...*ما باید بی حرکت باشیم. چیزی نگو مگر اینکه من از تو بخواهم. » هنگام گفتن این کلمات، او سعی کرد وزن هلگا را به پشت خود تغییر دهد و روی شن و ماسه سست افتاد انگار چکمه او ناگهان در چاله ای افتاد. قبل از اینکه کاملا سقوط کند خودش را گرفت ، می ترسید که راسوها اشتباه خود را مشاهده کنند. با این حال ، برای لحظه ای ، به نظر می رسید که تعقیب کنندگان آنها در مشاوره زبان اشاره خود جذب شده اند.
_____________________
* “Shee’wheet, Helga, Shee’wheet,”
** “Shee’wheet, Sweet-Leaf, Shee’wheet...Shee’wheet, SweetLeaf...”
* Shee’wheet, Helga, Shee’wheet...We must be very still


هلگا خارج از هجلندز | Mohadeseh.sh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، • Zahra •، ~XFateMeHX~ و 13 نفر دیگر

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,663
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
پارت ششم


با حرکت آرام چکمه ، هلبارا سوراخ ظاهری را که در آن گیر کرده بود کشف کرد. دهانه آن بزرگ بود - درخت افتاده ای که مدت طولانی در زیر آب در حال پوسیدگی بود. در زیر نور مهتاب، چشم های هلبارا است که برای دیدن مشاهده تنه درخت در تلاش بودند.
نی ها و بیدهای متراکم را دشوار می کردند ، اما به نظر می رسید که در پایان ان توخالی است که کشف کرده بود به یک توده ریشه ای رو به پایین متصل بود که در پایین ساحل دیده می شود.
هلبارا خیلی آرام زمزمه کرد: « من به کمک نیاز دارم که چیزی را برای من جستجو کنی! بی سر و صدا از پشت من بیایید، یک نفس عمیق بکشید، و زیر آب حرکت کنید - ببینید آیا می توانید بفهمید که این درخت کنار ما توخالی است. »
این درخواست بلافاصله ترس هلگا را کاهش داد.
اقدام یک پادزهر برای ترور بود. همانطور بی سر و صدا که نی‌ها در نسیم آرام شب تکان می خوردند، او در زیر سطح اب ناپدید شد.
او گفت: «خیلی توخالی نیست، اما در ابتدا یک باز بزرگ وجود دارد. و قسمت توخالی به پایان می رسد، اما در انتهای آن سوراخ کوچکی وجود دارد که بالای آب است اما یک جانور می تواند در آنجا نفس بکشد. »
با مکث و نگاه عمیق به چشمان مادرش ، با لحنی غم انگیز نتیجه گیری کرد: «اما فقط جای یک جانور کوچک.»
وقتی هلبارا به گزارش دخترش گوش می داد ، طرحی به سرعت در ذهنش شکل گرفت. این کمی دیر بود.
آلبینو وراکشی با پنجه اش علامت سریع را نشان داد. این ژست در عین حال هدفمند و شوم بود. راسوها دیگر منتظر نبودند.
دو تا از قایق‌ها برگشتند و مستقیماً به طرف مخفیگاه گاوهای چوبی سُر خوردند.
دخترش را به آ*غو*ش کشید، او را به خود نزدیک کرد و با آرامش به هلگا دستورالعمل داد.
او گفت: «فضای توخالی درخت به اندازه کافی بزرگ است ، تا تو را برای مدتی پنهان کند. وراکشیز احتمالاً فکر نمی کند که به دنبال تو بگردد. آنها حتی ممکن است ندانند که تو با من فرار کردی. من می خواهم شما بی سر و صدا - دقیقاً همان آرامشی که قبلاً انجام دادی - دوباره زیر اب برو و در فضای توخالی درخت پنهان شو! هر اتفاقی بیفتد کاملا ساکت باش. »
هلگا بلافاصله فهمید که از او خواسته شده یک بازی جدی پنهان کاری با تعقیب کنندگانشان انجام دهد. لحظات طولانی به نظر می رسید هیچ اشاره ای به آنچه مادرش قصد داشت انجام دهد وجود نداشت. سپس هلبارا به هلگا اصرار کرد و زمزمه کرد ، « مامان با آن خون مارها صحبت خواهد کرد تا مطمئن شود به تو آسیب نمی رساند. تو در آن مکان توخالی صبر کن و تا آنجا که می توانی ساکت بمان. » او یک فشار به هلگا داد و یک فلوت شاخک شاخه ای را که برای خانه اش برای او درست کرده بود به او داد.





اینم پارت ششم امیدوارم خوب ترجمه کرده باشم مرسی از همتون
اگه ایرادی داشت بهم بگین بازم مرسی


هلگا خارج از هجلندز | Mohadeseh.sh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، • Zahra •، ~XFateMeHX~ و 7 نفر دیگر

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,663
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
پارت هفتم

«این را بگیر ، این من قول می‌دهم که برمی‌گردم.»
هنگامی که فلوت را در جیب خود فرو می برد، نگاه هلگا با مادرش یک خداحافظی ، اما ساکت ، روبرو شدند.
هلگا مدتی پنهان ماند ، او نمی دانست. وقتی اضطراب و تنهایی بیش از حد شد ، او با احتیاط از درخت توخالی بیرون آمد. او که رودخانه را ساکت و خالی می دید ، تلاش کرد تا وحشت خود را کنترل کند. چشمانش پر از اشک شد و برای چند لحظه، بی صدا ایستاد و لـ*ـب‌هایش لرزید. سپس چشمانش را پاک کرد ، ترس خود را کنار زد و به بهم ریختن با بدبختی از عمق رودخانه حرکت کرد. کجا می رفت ، او نمی دانست. او فقط می دانست که باید جلو برود.
سپس، شبح یک کانئو* بزرگ دید، مه آلود بود ، در مقابل همان هلگای جوان ، که اکنون در عمیق ترین تاریکی شب با بدبختی از عمق رودخانه عبور می کرد، به چشم می خورد.
جانوری که در پایین قایق خم شده بود، با بازوهای بلند و با دندان او را گرفت. حس وحشت هلگا که در درک قوی این غریبه قدرتمند ناشناخته اسیر شد، افزایش یافت. در تلاش ناامیدانه برای فرار ، او تقریباً آماده گاز گرفتن حیوان نگهدارنده او بود ، وقتی زمزمه صدای خشن مبارزات او را متوقف کرد.
«هی هی، بله لیتل نبانجیت!** توقف داشتن ریزی، یا اینکه آن خرابکار به شما برگردانده شوند.» آهسته زمزمه کرد* باعث شد تا هلگا آرام شود.
لحن ملایم و آرامش بخش او ، مانند مادرش ، این غریبه خشن را با مهربانی نشان می دهد که باعث می شود احساس امنیت کند.
با قرار دادن گاو کوچک چوبی در پایین کانئو، امدادگر او - همانطور که بعداً پیکلز دی آردو فهمید - لالایی آرامش بخش خود را ادامه داد و برای اطمینان از اینکه مادرش شروع به دست و پا زدن کند ، به آرامی او را به پشت زد.
پیکلز گفت: « این بوی بانجیت است خرابکار بیتین **او.»
«برو دنبال میانی ، لوپس - شفا دهنده درد خود را ادامه می دهد.»
این قایقرانی حدود دویست متری دیگر را طی کرد و به یک کانال کوچک و تقریباً نامرئی تبدیل شد که از میان بیدها به مسیر اصلی رودخانه می ریخت.
با قدم زدن ملایم در برابر جریان ، قایقرانی به سمت یک کلبه خشن که بالای آب روی تیرهای تنومند قرار گرفته بود ، سر خورد. سگ‌های دشمن با دادن یک فشار نهایی با دست و پا زدن ، در حالی که قایقرانی در زیر یک انبوه متراکم از درختان خار وحشی که در اطراف کلبه رشد می کردند ، خم شد. خارها ، مانند استیل سخت و دارای نقاطی بسیار تیز و ظریف که سوزن‌های خیاطی شگفت انگیزی می ساختند ، کابین را مانند نگهبانان محافظت می کردند. هیچ کس سعی نمی کند از طریق چنین خارهای وحشیانه به کلبه نزدیک شود ، مگر کسانی که دعوت شده اند و راه عبور را نشان می دهند.



______________________
* کانئو = canoe
** لیتل نبانجیت = lee’tle Bungeet
* Shee’wheet
** بیتین = b’itin


هلگا خارج از هجلندز | Mohadeseh.sh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، bitter sea، • Zahra • و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا