خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
شیوا در را باز کرد. آیورواتی وارد عمل شد و دمای بدنش را بررسی کرد که همه چیز طبیعی بود.
آیورواتی سرش را تکان داد و گفت:
-به نظر می‌رسه که سالم هستی و قبیله‌ات هم به زودی بهبود پیدا می‌کنند و این مشکل تموم می‌شه.
شیوا لبخندی زد و گفت:
-با تشکر از مهارت‌ها و کارایی تیم شما. واقعاً متأسفم که با شما بحث کردم. اون کار خوبی نبود و می‌دونم منظور شما خوب بود.
آیورواتی با لبخند کم رنگی، ابرویی بالا انداخته و به جزوه‌ی برگ کف دستش نگاه کرد.
-ما مردم مؤدبی هستیم.
شیوا پوزخند زد:
-من هم اون قدرا بی‌ادب نیستم. می دونی، شما مردم بیش از حد سرحالی هستید!
آیورواتی ناگهان گوش دادن را متوقف کرد، در حالی که با چهره‌ای مبهوت به شیوا خیره شده بود. چه‌گونه او قبلاً متوجه آن نشده بود؟ او هرگز به افسانه اعتقاد نداشت. آیا او قرار بود اولین کسی باشد که او را دیده است؟ با ضعف دستان خود را تکان داد و ناله کرد:
-چرا شما دوست دارید گردنتون رو بپوشونید؟
-به‌خاطر این که خیلی سرده!
و بعد درحالی که آنگواسترام خود را بیرون می‌کشید پرسید:
-چیزی برای نگرانی هست؟!
در حالی که آیورواتی به عقب می‌رفت، صدای گریه‌اش با صدای بلند در اتاق ساکت طنین انداز شد. برگ‌های نخل از دستش به زمین افتاده و روی زمین پراکنده شده بودند و با دستانش دهان خود را از روی شوک پوشاند. زانوهایش ضعیف و خم شده و تحمل نگه داشتنش را نداشتند و او به پشت مانند دیواری فرو ریخت. اشک‌هایی که هرگز در چشم‌هایش جمع و خارج نشده بود نیز، حال در حضور شیوا از چشمان غرور آفرینش سرازیر شد. او مرتباً تکرار می کرد:
-اون برهمای ناماست! [۱۷]
شیوا نگران شد و نمی‌دانست چه شده است؟!
-آمدید! پروردگارا، تو آمدی!
قبل از این که شیوای سرگشته بتواند به واکنش عجیب او واکنش نشان دهد ناندی با عجله وارد شد که متوجه آیورواتی روی زمین و اشک‌های فراوانی که از صورتش جاری بود شد.
ناندی مبهوت پرسید:
-چه اتفاقی افتاده بانوی من؟!
آیورواتی فقط به گردن شیوا اشاره کرد. ناندی سرش را بالا گرفت و به گردن به رنگ صورتی کم رنگ و آبی او خیره شد. ناگهان ناندی نیز با گریه‌ای که شبیه صدای یک حیوان که مدت طولانی در قفس بود و تازه از اسارت خارج شده روی زانوهایش خم شد و افتاد.
-خدای من! آمدید؟ نیلکانت [۱۸] آمده است!
کاپیتان خم شد و سرش را پایین گرفت تا به نشانه احترام به پاهای نیلکانت دست بزند.
با این حال، هدف مورد ستایش او، گیج و آشفته عقب رفت.
شیوا با شور و هیجان پرسید:
-توی این جهنم چه اتفاقی افتاده؟!
دستی به گردن یخ زده‌اش زد و به‌سمت صفحه مسی صیقلی برگشت که با حیرت مات و مبهوت به انعکاس نیل کانت و گلوی آبی رنگ خود خیره شد.
چیترا آنگاد نیز سر رسید و با دیدن این صحنه قاب در را برای این که سقوط نکند نگه داشت و او نیز مثل یک بچه گریه کرد.
-ما نجات پیدا کردیم! او آمده است!
***
"فصل دوم"
«سرزمین زندگی ناب »
چاردار دواج، [۱۹] فرماندار کشمیر، می‌خواست که به همه جهان پخش کند که نیل کانت در پایتخت او ظاهر شده است و نه در شهرهای مرزی دیگرمانند تاکشاشیلا، [۲۰] کاراچاپا [۲۱] یا لوتال [۲۲] سرینگر. یک پیک پرنده نیز تقریباً بلافاصله از دواگیری، [۲۳] پایتخت ملو‌حانی‌ها محل زندگی خدایان سفارشات را به امپراطور مخابره کرد. اخبار ورود نیلکانت باید مخفی نگه داشته می‌شد تا زمانی که شاهنشاه شیوا را ببیند.
به چاردار دواج دستور داده شد كه شیوا را به همراه یک اسکورت به دواگیری بفرستد. مهم‌تر از همه این بود که به خود شیوا نباید درباره‌ی این افسانه گفته می‌شد.
چاردار دواج تنها این امتیاز را داشت که به شیوا در مورد سفر اطلاع دهد. شیوا اما، در حال مناسبی نبود و از فداکاری‌های ناگهانی افراد و ملوحان در اطرافش، کاملاً گیج شده بود. او به اقامت‌گاه فرمانداری منتقل شده بود و در خانه لوکسی زندگی می‌کرد که فقط مهم‌ترین شهروندان سریناگر به آن جا دسترسی داشتند.
دهواج که نزد او رسید گفت:
-سرورم، ما شما را تا دواگیری، پایتخت خود، همراهی خواهیم کرد. تا آن جا چند هفته راه است.
سپس تلاش کرد تا بدن بزرگ و عضلانی خود را به نشانه احترام خم کند که تا به حال این کار را برای کسی انجام نداده بود.
شیوا با عصبانیت گفت:
-من هیچ جا نمی‌رم تا کسی بهم نگفته که این جا چه خبره؟! این افسانه‌ی لعنتی نیلکانت چیه؟!
-سرورم، لطفاً به ما ایمان داشته باشید. به زودی حقیقت را خواهید فهمید. خود امپراطور به شما خواهند گفت وقتی که به دواگیری رسیدید.


۱۷: Brahmaye namah
۱۸: Neelkanth
۱۹: Chenardhwaj
۲۰: Takshashila
۲۱: Karachapa
۲۲: Lothal
۲۳: Devagiri


ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 13 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
در مورد قبیله من چطور؟
-سرورم، همین جا در کشمیر به آن‌ها زمین داده خواهد شد و تمام منابعی که آن‌ها نیاز دارند و زندگی راحتی برایشان فراهم خواهد شد.
-اون‌ها گروگان گرفته شدند؟!
چاردار دهواج که آشکارا آشفته شده بود گفت:
-اوه نه سرورم! آن‌ها قبیله شما هستند. اگر دست من بود آن‌ها تا آخر عمر مانند اشراف زندگی می‌کردند. اما قوانین را نمی‌توان شکست سرورم. حتی برای شما! ما فقط می‌توانیم آن چه را که وعده داده شده است به آن‌ها بدهیم. به مرور زمان سرورم، شما می‌توانید تصمیم بگیرید که قوانینی را که لازم می‌دانید تغییر دهید. پس می‌توانید هر کجا که مطمئن شماست آن‌ها را جای بدید.
شیوا ناندی را خواستار شد.
-لطفاً سرورم! به ما ایمان داشته باشید. شما نمی‌توانید تصور کنید که چقدر در ملوحا مهم هستید. ما مدت زیادی منتظر شما بوده‌ایم. ما به کمک شما نیاز داریم.

"لطفاً کمکم کن! لطفاً!"
خاطره یک التماس ناامیدانه از یک زن پریشان که از سال‌ها پیش به یادگار مانده بود شیوا را که در سکوت مبهوت مانده بود تعقیب می‌کرد.
"سرنوشت شما بسیار بزرگ‌تر از این کوه‌های عظیم است."
-مزخرفِ! من لیاقت هیچ سرنوشتی رو ندارم. اگر این افراد گنـ*ـاه من رو می‌دونستند جلوی این کار رو می‌گرفتند. این مزخرفِ!
***
-من نمی‌دونم باید چیکار کنم بهادرا؟!
شیوا در باغ‌های سلطنتی در حاشیه دریاچه دال نشسته بود در حالی که دوستش کنار او نشسته بود و با دقت مقداری ماری جوانا را برای کشیدن روشن می‌کرد. همان‌طور که بهادرا از چوب روشن شده برای روشن کردن آن استفاده می‌کرد شیوا با بی حوصله‌گی گفت:
-این نشونه‌ای برای صحبت کردنِ احمق!
-نه! در واقع این نشونه‌ای هست برای من که این رو به شما تحویل بدم شیوا.
شیوا با ناراحتی پرسید:
-چرا من رو شورا نمی‌کنی؟ ما هنوز همون دوستانی هستیم که هرگز بدون مشورت با هم کاری انجام نمی‌دادیم.
بهادرا لبخندی زد:
-نه نیستیم! شما الان رئیس هستید. قبیله توسط شما زندگی می‌کنه و می‌میره. و تصمیمات با نفوذ شخص دیگه‌ای هم نمی‌تونه اون رو خراب کنه. ما مثل پاکراتی‌ها نیستیم . جایی که رئیس باید به کسی که بلند مرتبه‌ترین عضو شورای اون‌هاست گوش بده. فقط رئیس با خرد میون گونا‌ها عالیه. ان سنت ماست.
شیوا از شدت ناراحتی چشمان خود را به آسمان دوخت .
-برخی از این سنت‌ها قراره شکسته بشه.
بهادرا ساکت ماند. شیوا دستش را دراز کرد ماری را از بهادرا گرفت و با یک پُک عمیق، اجازه داد مقدار قابل توجهی ماری جوانا وارد ریه‌هایش شود و در بدنش پخش شود.
بهادرا گفت:
-من فقط یک چیز درباره افسانه نیلکانت شنیدم. ظاهراً ملوحا توی دردسر بزرگی هست و فقط نیلکانت می‌تونه اون‌ها رو نجات بده! اما به نظر نمی‌رسه که این جا دردسری وجود داشته باشه! همه چیز عالی به نظر می‌رسه. اگر اون‌ها می‌خوان مشکل ببینند ما باید اون‌ها رو به سرزمین خودمون ببریم.
سپس بهادرا خندید و ادامه داد:
-اما این گلوی آبی چیه که باعث می‌شه شما رو باور کنند و این که می‌تونید اون‌ها رو نجات بدید؟!
-لعنت بهم اگه من بدونم! اون‌ها خیلی پیشرفته‌تر از ما هستند و با این حال اون‌ها مثل من عبادت می‌کنند. و بعضی‌ها می‌گین که من خدا هستم! فقط به خاطر این گلوی مبارک آبیِ!
-من فکر می‌کنم داروهای اون‌ها جادویی هست! متوجه شدید که قوز پشت من کمی کمتر شده؟!
-آره، داروهاشون خاصیت جادویی داره و پزشکانشون استعداد جدی دارند.
-می‌دونید پزشکانشون برهمن [۲۴] نامیده می‌شن؟!
شیوا پرسید:
-مثثل آیورواتی؟!
سپس ماری را دوباره به بهادرا داد.
-آره. اما برهمن‌ها فقط مردم رو معالجه نمی‌کنند. اون‌ها همچنین معلم، وکیل، کشیش و اساساً توی هر حرفه فکری هستند.
شیوا بو کشید و گفت: مردم با استعداد!
بهادرا در بین استنشاق طولانی گفت:
-این همه‌اش نیست. این گرو‌‌ها مفهوم تخصصی دارند و بنابراین علاوه بر برهمن‌ها، یک گروه هم دارند به نام کشاتریا [۲۵] که جنگجویان و حاکمان هستند. حتی زنان هم می‌تونند کشاتریا باشند!
-واقعاً؟! اون‌ها اجازه می‌دن زن‌ها وارد ارتش بشن؟!
-خب! ظاهراً کشاتریاهای زن زیاد نیستند. اما آره، به اون‌ها اجازه ورود به ارتش داده می‌شه.
-جای تعجب نیست که اون‌ها توی مشکل هستند!
سپس دوستان از راه‌ کارهای عجیب ملوحانیان بلند بلند خندیدند. بهادرا قبل از ادامه حرفش پکُی دیگر گرفت و ادامه داد:
-و بعد از اون‌ها، صنعت‌گرها یا وایشیاس [۲۶] هستند، تجار و بازرگانان و سرانجام شادرا [۲۷] که کشاورزان و کارگران هستند. و افراد طبقه دیگه نمی‌تونن کار طبقه دیگه‌ای رو انجام بدند.
شیوا گفت:
-صبر کن! این معنیش اینه که از اون جا که شما یک جنگ‌جو هستید، اجازه ندارید تو بازار تجارت کنید؟!


۲۴: Brahmins
۲۵: Kshatriyas
۲۶: Vaishyas
۲۷: Shudras


ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 12 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
-آره.
-احمق! چطور می‌تونی ماری جوانای من رو بگیری؟ بعد از این همه، این تنها چیزی هست که برات مفیده؟!
شیوا به عقب خم شد تا از ضربه‌های شوخی بهادرا جلوگیری کند.
-خیلی خب! خیلی خب! راحت باش.
او خندید و با خنده، ماری جوانا را از بهادرا گرفت و یک پک عمیق دیگر گرفت.
-ما در مورد همه چیز صحبت می‌کنیم به جز اون چیزی که باید درباره‌اش صحبت کنیم!
شیوا دوباره جدی شد و ادامه داد:
-همه چیز واقعاً عجیب و غریب شده، من باید چیکار کنم؟!
-به چه کاری فکر می‌کنی؟!
شیوا نگاهش را به دور دست دوخت، گویی در گوشه‌ی دور باغ به گل سرخ فکر می‌کرد زمزمه کرد:
-من فکر نمی‌کنم. نمی‌خوام یک بار دیگه فرار کنم.
با شنیدن زمزمه‌های صریح وعذاب‌آور شیوا، بهادرا پرسید:
-چی؟!
شیوا با صدای بلند تکرار کرد:
-من گفتم نمی‌تونم یک بار دیگه گنـ*ـاه فرار رو تحمل کنم!
-این تقصیر تو نبود ...
-آره، این جوری بود! تقصیر من بود!
بهادرا ساکت شد. هیچ حرفی نمی‌شد گفت. چشمانش را از او گرفت که شیوا آهی کشید و تکرار کرد:
-آره، اینجوری بود! تقصیر من بود!
بهادرا دست خود را بر روی شانه دوست خود قرار داد، آن را به آرامی فشرد که شیوا صورتش را برگرداند.
-من ازت مشاوره می‌خوام دوست من. باید چیکار کنم؟ در صورتی که اون‌ها به کمکم نیاز داشته باشن، نمی‌تونم ازشون دور بشم و درضمن، چطور می‌تونم قبیله‌ام رو ترک کنم وقتی همه‌شون این جا هستن؟! باید چیکار کنم؟
بهادرا همچنان شانه شیوا را نگه داشته و می‌فشرد و نفس عمیقی کشید. می‌توانست به جوابی فکر کند اما این ممکن بود پاسخ درستی برای شیوا، دوستش باشد؟ آیا این پاسخ صحیح برای شیوا، رهبرشان بود؟!
-خودت باید این جواب رو پیدا کنی شیوا. این سنت ماست!
-ای لعنت به تو! برو به جهنم!
شیوا، ماری را به سمت بهادرا انداخت و با خشم از آن جا دور شد.
***
تنها چند روز بعد قرار بود کاروان کوچکی متشکل از شیوا، ناندی و سه نفر دیگر که سرباز بودند سریناگر را ترک کنند. مهمان‌ها به زودی و در اسرع وقت از قلمرو عبور کرده و به دواگیری می‌رسیدند. فرماندار چنار دواج، مایل بود شیوا به سرعت توسط امپراتوری به عنوان نیلکانت واقعی شناخته شود. او می‌خواست به عنوان والی که ناجی‌شان را پیدا کرده به تاریخ بپیوندد.
شیوا برای شاهنشاه برازنده شده بود. موهایش روغنی و صاف شده و لباس‌های گران قیمت، گوشواره‌های جذاب، گردن‌بند‌ها و جواهرات دیگر برای تزئین قاب و بدن عضلانی او آورده شدند. چهره او به‌خاطر استفاده از گیاهان دارویی آیورواتی، روشن و تمیز شده بود و همچنین پوست مرده و پوسیده‌گی‌های ظاهرش از بین رفته بود. یک پارچه از پنبه هم برای پوشاندن گلوی آبی و درخشانش آورده شده بود. مهره‌هایی که با زیرکی با لعاب تزئین شده بود و آن را مانند گردن‌بندهای سنتی که مردان ملوحانی‌ها هنگام تمرینات مذهبی می‌پوشیدند نشان می‌داد.
با وجود کراوات (پارچه دور گردنش) اما او هنوز روی گلویش احساس سرما می‌کرد.
شیوا در حالی که مادر بهادرا را دل‌داری می‌داد گفت:
-من به زودی برمی‌گردم.
او سری تکان داد و حرفی نزد. لنگی پای او کمی بهتر شده بود وکم‌تر به چشم می‌آمد. داروهای آن‌ها واقعاً جادویی بود!
در حالی که بهادرا مبهم به او نگاه می‌کرد شیوا زمزمه کرد:
-مواظب قبیله باش! تو به جای من هستی تا من برگردم.
بهادرا کمی عقب‌تر رفت و گفت:
-شیوا تو مجبور نیستی من رو مسئول این جا کنی فقط به این دلیل که من دوست تو هستم!
-مجبورم این کار رو انجام بدم و دلیلی که من باید این کار رو بکنم این هست که تو از من توانایی بیشتری تو این کار داری.
بهادرا قدمی به او نزدیک‌تر شده و شیوا را در آ*غو*ش گرفت تا مبادا او متوجه اشک چشمانش شود.
-بدون شیوا، من هم نیستم. حتی رویاهای من هم نیست.
-خفه شو!
شیوا در حالی که برای بهادرا با ناراحتی لبخند می‌زد ادامه داد:
-با دقت به من گوش بده! فکر نمی کنم با وجود گوناها این جا در خطر باشین. حداقل نه به اندازه‌ای که توی کوه کایلاش در خطر بودیم اما اگر احساس خطر کردید و به کمک نیاز داشتید، از آیورواتی درخواست کمک کنید. من اون رو وقتی که قبیله بیمار بود دیدم که چقدر فوق العاده‌اس و با تعهدش همه ما رو نجات داد. اون ارزش اعتماد کردن رو داره.
بهادرا سری تکان داد و شیوا را دوباره بـ*ـغل کرد و سپس او از اتاق خارج شد.




ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 12 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
آیورواتی مودبانه و آرام تقه‌ای به در زد.
-سرورم! می‌توانم وارد شوم؟
این اولین بار بود که بعد از آن لحظه سرنوشت ساز هفت روز پیش، به حضور او می‌آمد. به نظر او یک عمر گذشته بود. اگرچه دوباره به نظر می‌رسید که او اعتماد به نفسش برگشته است اما اکنون در مورد او نگاهی متفاوت وجود داشت. او ظاهر کسی را داشت نظاره می‌کرد که تحت تأثیر الهیات قرار گرفته بود.
-اوه! آیورواتی بیا تو لطفا! من لرد و یا سرورت نیستم. من هنوز همون مهاجر بی‌روح هستم که چند روزه پیش با هم ملاقات کردیم!
-من... من از این بابت متأسفم سرورم! گفتن این حرف من اشتباه بود و من هم مایل هستم مجازاتی را که صلاح می‌دانید برای من در نظر بگیرید.
-چی؟ مگه چه مشکلی هست؟ چرا باید تو رو به خاطر گفتن حقیقت مجازات کنم؟ چرا باید این گلوی آبی و خونی من چیزی رو تغییر بده؟!
آیورواتی با سر خمیده زمزمه کرد:
-سرورم، دلیل آن را خواهید فهمید. ما قرن‌هاست که منتظر شما هستیم!
-قرن ها؟! تو رو به دریاچه مقدس بگو چرا؟ چه کاری می‌تونم انجام بدم که هرکدوم از شما یا افراد باهوش این جا نمی‌تونه؟!
-امپراطور به شما خواهند گفت سرور من! تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که؛ با توجه به آن چه را که از شما توسط قبیله‌تان شنیده‌ام، اگر یک نفر لایق نیلکانت باشد آن شما هستید!
-راستی! حالا که صحبت از قبیله من شد، من به اون‌ها گفتم که در صورت نیاز به کمک، می‌تونند از شما درخواست کمک کنند. امیدوارم که همه چیز درست پیش بره.
-باعث افتخار من است که هر گونه کمک به آنها ارائه دهم سرورم!
با گفتن این حرف، او خم شد تا پای شیوا را که رسم و سنت آن‌ها بود نوازش کند و ببوسد. شیوا نیز که این کار را که از بیشتر ملوحانی‌ها دیده بود و مانع آنها شده بود همان‌طور که آیورواتی خم شد، فواراً عقب رفت و وحشت‌زده و عصبی پرسید:
-این چه کاریه که می‌کنی آیورواتی؟ تو یک پزشک هستی! این کار رو نکن. من خجالت می‌کشم!
آیورواتی با تحسین به از خودگذشته‌گی شیوا چشم دوخت. این مرد مطمئناً شایسته نیلکانت بودن بود!
در این هنگام ناندی با حمل پارچه‌ای از زعفران که روی آن کلمه "رام" [۲۸] حک شده بود وارد اتاق شیوا شد و از شیوا خواست تا آن را دور شانه‌هایش و گلویش بپیچد. همان‌طور که شیوا پارچه‌ را دور شانه‌اش می‌پیچید، ناندی یک دعای کوتاه و سریع برای یک سفر ایمن به دواگیری خواند.
-سرورم! اسب‌های ما بیرون آماده‌اند، می‌توانیم این جا را ترک کنیم.
شیوا که عصبانی شده بود گفت:
-ناندی؟ چند بار باید بهت بگم که اسم من شیوا هست؟! من دوست تو هستم نه سرورت!
-اوه! نه، سرورم!
سپس همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد ادامه داد:
-شما نیلکانت هستید! شما سرورمان هستید! چطور می‌توانم اسم شما را بگویم؟!
شیوا چشمش را چرخاند و سرش را آهسته تکان داد و به سمت در برگشت.
-پشیمون شدم! ما می‌تونیم الان بریم؟
-البته، سرورم!
وقتی آن‌ها پا به بیرون گذاشتند سه سرباز سواره را دیدند که با صبر و حوصله منتظربودند. درحالی که نزدیک آن‌ها سه اسب دیگر برایشان آماده بود. هر کدام یکی را برداشتند. یکی برای شیوا و ناندی و دیگری برای حمل غذا و مایعات اختصاص داده شد بود تا آن‌ها برای رفتن به امپراطوری مشکلی نداشته باشند. امپراطوری ملوحان‌ها، خانه‌هایی را برای استراحت و تأمین مواد غذایی و نیز فروشگاه‌هایی را در تمام مسیرهای اصلی سفر اختصاص داده بود. به شرط این که مواد کافی برای مردم به طور عادلانه فراهم باشد تا در روز مسافرانی که سکه‌های ملوحانی‌ها را حمل می کنند، بتوانند با خیالی راحت مواد غذایی تازه را برای خود فراهم کنند تا ماه‌ها به سفر خود ادامه دهند.
اسب ناندی در کنار یک سکو کوچک بسته شده بود. این پلت فرم برای مراحل پیش‌روی بود. از طرفی دیگر واضح بود که این زیرساخت و سکو، مناسب برای سواران چاقی بود که برای بالا رفتن از اسب مشکل داشتند و بالا رفتن از اسب برایشان دست و پا گیر بود. شیوا نگاهی به هیکل عظیم‌الچثه ناندی و سپس به هیکل و شکل اسب بدبخت انداخت و دوباره نگاهش را به ناندی دوخت.
شیوا با صراحت از او پرسید:
-توی ملوحا قانونی برای ظلم علیه حیوانات وجود نداره؟!
-اوه! بله سرورم! قوانین بسیار سختگیرانه‌ای وجود دارد. در ملوحا زندگی همه ارزشمند است. در واقع دستورالعمل‌های سختگیرانه‌ای وجود دارد که مربوط به زمان و چگونه‌گی ذبح حیوانات و.....
ناگهان ناندی از صحبت کردن دست کشید و ساکت ماند و متوجه شد که شیوا شوخی کرده است و سرانجام شوخ طبعی نندی را نقض کرده بود. سپس شیوا ضربه محکمی به پشت او زد و خندید.

۲۸: Ram


ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 11 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
شیوا و اطرافیانش، مسیر ژلهوم را که دوباره صاعقه و رعد و برق در آسمانش به چشم می‌خورد را دنبال کردند و مسیرشان را از سر گرفتند. رودخانه‌ی پر تلاطم همان‌طور که به پایین کوه هیمالیا سقوط می‌کرد، در دشت‌های هموار و باشکوه، بار دیگر آرام و روان روی آن جریان یافت. مسیر به اندازه کافی نرم و صاف بود تا گروه بتواند به راحتی با بسیاری از بارها و وسایل حمل و نقل عمومی به سرعت به شهر بریهتشپورام بروند.
از آن جا به بعد، آن‌ها با جاده‌های مشخص، به شرق پنجاب می‌رفتند. مناطق شمالی امپراتوری پنجاب، [۱۷] در لغت به معنای سرزمین پنج رودخانه بود. سرزمین سند، [۱۸] ژلهوم، [۱۹] شناب، [۲۰] راوی [۲۱] و بیس [۲۲]. چهار رودخانه شرقی آرزوی داشتن این رودخانه بزرگ را داشتند! سند که دورترین بود به غرب جریان داشت، آن‌ها پس از پیچیدگی‌های زیاد و پیچ مسیر به طرز چشم‌گیری موفق شدند!
پس از سفر در دشت‌های غنی پنجاب، خود سند در اقیانوس عظیم، همه مسیرهای خطرناک و.... در نهایت به آرامش و راحتی دست می‌یافتند. رمز و راز مقصد نهایی اقیانوس اما، هنوز قرار نبود گشوده شود! شیوا در حالی که هر سانتی متر از پوشش و مناظر را نظاره می‌کرد، پرسید:
-رام چیه؟ پارچه زعفرانی؟
سه سرباز همراهش که با فاصله‌ای مودبانه پشت شیوا و ناندی بودند فاصله‌شان به اندازه‌ی کافی برای شنیدن هر مکالمه‌ای نبود زیرا این بخشی از قوانین استاندارد ملوحانی‌ها بود به همین دلیل ناندی پاسخ داد:
-سرورم، لرد رام امپراطوری بود که شیوه زندگی ما را تعیین کرد. او حدود هزار و دویست سال پیش زندگی می‌کرد و سیستم‌های ما، قوانین ما و خود ما را ایجاد کرد.
ایدئولوژی‌ها و همه چیز سلطنت را او به‌وجود آورد حکومت، به عنوان رام راجایا یا رام شناخته می شود. عبارت "رام راجایا" [۲۳] در نظر گرفته شد زیرا استاندارد طلایی چگونگی اداره‌ی یک امپراتوری را تشکیل داده. برای همه شهروندان خود نیز، زندگی کاملی ایجاد کرده است. ملوحا، هنوز طبق اصول خود اداره می‌شود, طبق اصول "جی شری رام" [۲۴]
-اون یه مرد کامل بوده! اون واقعاً بهشت رو روی زمین آفریده!
شیوا وقتی این حرف را زد دروغ نگفت، او واقعاً معتقد بود که اگر بهشتی وجود دارد
در جایی، نمی توانست تفاوت زیادی با ملوحا داشته باشد. این کشور سرزمین غنی بود. این امپراطوری با قوانینی کاملاً منطقی و عادلانه اداره می‌شد که طبق آن
همه ملوحانی‌ها تابع بودند، از جمله شاهنشاه! این کشور از جمعیتی نزدیک به هشت میلیون، که بدون استثنا، به نظر می‌رسید همه افرادش خوب، سالم و ثروتمند بودند! میانگین عقل و هوش‌شان هم فوق‌العاده بالا بود. آن‌ها مردمی جدی و سخیف بودند و منطقی و مدنی. به نظر می‌رسید این جامعه بی عیب و نقص است که هر کس نقش خود را می داند و آن را کامل بازی می‌کند.
آن‌ها نسبت به وظایف خود آگاه بودند، وسواسی نداشتند و حقیقت ساده، به شیوا ضربه می‌زد.
«اگر کل جامعه از وظایف خودشون آگاه باشند، هیچ کس نیازی به جنگیدن برای حقوق فردی خودش نداره. از اون جا که حقوق همه به طور خودکار از طریق وظایف شخصی‌شون رسیدگی می‌شه؛ پادشاه رام، نابغه بود!
شیوا نیز همراه با ناندی با صدای بلندی به نشانه‌ی جلال و شکوه لرد رام تکرار کرد:
-جی شری رام!
***

از اسب‌های خود، در گذرگاه مجاز دولت جدا شدند و از رودخانه عبور کردند.
راوی، نزدیک به هاریوپا [۲۵] یا شهر هاری بود. شیوا در آن‌ جا کمی تحسین شد و هاریوپا را از راه دور تحسین کرد. درحالی که سربازان، خود را دقیقاً هم‌پای او و سایه‌‌به‌سایه همراه او بودند، اسب‌ها را از محل عبور خود، به سمت دیگر راوی یعنی هاریوپا بردند.
شهری که از بیرون، بزرگ‌تر از سریناگر به نظر می رسید. شیوا واقعاً به کاوش و جست‌وجو کردن در این شهر بزرگ و باشکوه فکر می‌کرد، اما این به معنای تأخیر در سفر به دواگیری بود. در هاریوپا، شیوا شاهد اجرای یک پروژه ساختمانی بود. سکویی جدید در حال احداث بود و هاریوپا، بیش از حد جمعیت داشت تا بتواند همه را در سیستم عامل موجود خود جای دهد. آن‌ها چطور این سکوهای باشکوه را بالا می‌برند؟
شیوا در سفر، یادداشت ذهنی خود را از بازدید ساخت و سازها می‌نوشت. در این فاصله، جاتاآ [۲۶]، کاپیتان عبور از رودخانه در حالی که قصد صعود داشت با ناندی درباره‌ی سکویی برای سوار کردن اسب صحبت می‌کرد.
جاتاآ توصیه كرد:
-در جاده‌ی جراتک‌گیری [۲۷]، مراقب باشید! شب گذشته حمله تروریستی در آن‌جا انجام شد.
همه برهمنی‌ها کشته شدند و معبد روستا ویران شد. تروریست‌ها هم قبل از رسیدن سربازان پشتیبان فرار کردند



۱۷: Punjab
۱۸: Indus
۱۹: Jhelum
۲۰: Chenab
۲۱: Ravi
۲۲: Beas
۲۳: Ram Rajya
۲۴: Jai Shri Ram
۲۵: Hariyupa
۲۶: Jattaa
۲۷: Jratakgiri


ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا