خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستان کوتاه: ردِ باروت
ژانر: جنایی، مافیایی
نام نویسنده: نگار ۱۳۷۳ (فاطمه.پ)
نام ناظر: دونه انار
خلاصه داستان:
در طی عملیات نفوذ یک مامور فدرال به یک خانواده‌ی مافیایی، مشکل پیش‌بینی نشده‌ای رخ می‌دهد که جان او را به خطر می‌اندازد و سابقه‌ی پاک او را زیر سوال می‌برد.


داستان کوتاه رد باروت | نگار ۱۳۷۳ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: حبیب.آ، ~Kimia Varesi~، MĀŘÝM و 30 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
یک نفر بود که می‌گفت: موقع حمل باروت باید خیلی احتیاط کنی؛ چون وجود یک سوراخ روی جعبه‌اش هم می‌تواند همه‌چیز را نابود کند. محتویاتش روی زمین می‌ریزد و رد باریکی از آن دنبالت می‌کند که فقط منتظر یک جرقه مانده. وقتی آتش گرفت؛ تا آخر مسیری که رفتی دنبالت می‌کند تا وقتی که متوقف شدی، کارت را بسازد. اعمالت همان حکم باروت را برای تو دارد؛ ببین به کجا می‌روی، چه کار می‌کنی و پشت سرت چه می‌گذرد.

این داستان از اون ایده‌هاییه که یهو به سرم رسید و یهو تصمیم گرفتم تبدیلش کنم به یه داستان کوتاه. میدونم که اینم مثل بقیه کسی نمیخونه:shyb: ولی اگه نمی‌خونید پس لایک هم نزنید، حتی خوندید ولی لایک نزدید هم قبول دارم.
این داستان تقدیم به ~HadeS~ پرتقال انجمن که من را یاری رساند و امیدوارم خدا به او یاری رسانَد:aiwan_light_spiteful:


داستان کوتاه رد باروت | نگار ۱۳۷۳ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: حبیب.آ، ~Kimia Varesi~، MĀŘÝM و 32 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
(اواسط ماه ژوئن، سال ۱۹۷۳)

صدای غرش یک‌نواخت موتور ماشین تنها صدایی بود که در اطرافش می‌شنید. به خاطر ناهمواری جاده روی صندلی آهسته تکان تکان می‌خورد و عقربه‌ها عدد نود را به او نشان می‌دادند. چشم از سرعت‌سنج گرفت و با اخم به جاده‌ی تاریک و خلوت مقابلش خیره شد. دستانش روی فرمان می‌لرزید و احساس چسبناک بودن‌شان، کلافه‌اش کرده بود. دست راستش را بالا گرفت و در تاریکی کابین ماشین، نگاه کوتاهی به دستش انداخت. لکه های تیره رنگ به وضوح روی دو طرف دستش دیده می‌شد.
زیر لـ*ـب فحش رکیکی داد و بی اختیار با ساعد دستش صورتش را پاک کرد. یادش نبود که آستین لباسش هم آلوده شده، برای همین سریع دستش را پایین آورد. شیشه‌ی پنجره را پایین کشید و آب دهان شور مزه شده‌اش را با نفرت به بیرون‌ پرتاب کرد. با این کارش، هوای گرم بیرون به داخل کابین هجوم آورد و باد با شدت خودش را به صورت و موهای درهم ریخته‌ی سیاهش کوبید. چشمانش را برای مقابله با باد نیمه باز نگه داشت که با این‌ کار، چین و چروک‌های کنار چشمانش بیشتر به چشم آمدند.
در دل مدام به خودش لعنت می‌فرستاد‌. با خودش زیر لبی حرف می‌زد و بعد از چند ثانیه مکث کردن، نچ بلندی می‌کشید و زمزمه کردن را از سر می‌گرفت. چند بار رادیو را روشن کرده بود؛ ولی وقتی دید که شنیدن آهنگ بیشتر پریشانش می‌کرد قیدش را زده بود.
مسیر مقابلش انگار خیال تمام شدن نداشت. با طولانی شدن راه، ذهنش بیشتر در گذشته‌ها غرق میشد. با افسوس به این فکر می‌کرد که اگر برای بار اول این کار را قبول نمی‌کرد؛ شاید هیچ‌وقت به این سرنوشت شوم دچار نمیشد. بین افکار مغشوشش، اولین چیزی که یادش آمد یک جمله بود:
- هی جورج، حاضری چند تا کار برای رافائل انجام بدی؟ پول خوبی هم‌ گیرت میاد.
تک‌تک آن لحظات به خوبی در خاطرش نقش می‌بستند. لحظه‌ای که بالاخره کارهایش به نتیجه رسیده بود و می‌خواستند شخص تازه وارد به خانواده را غیر مستقیم آزمایش کنند. آن لحظه خودش را مشتاق نشان داد و گفت:
-آره، خودت می‌دونی که پی‌ کار می‌گشتم.
چند ماه زحمت کشیده بود تا بتواند خودش را با یکی از سربازهای شناسایی شده‌ی خانواده‌ی وسپوچی صمیمی کند. با هویت جعلی یک کوماندوی از ارتش اخراج شده وارد بازی شد و توانست اعتماد فرانک، سرباز تازه‌کار و کمی احمق را به دست بیاورد. فرانک خلالی که گوشه‌ی لـ*ـبش گذاشته بود را با لبخند کجش تکان می‌داد و با طرز ایستادنش، تیپ جدیدش را به رخ دخترانی می‌کشید که از کنارشان می‌گذشتند. موهای روغن زده‌اش زیر نور آفتاب برق میزد و گردنبندش به شکل یک تفنگ کوچک، از زیر یقه‌ی نیمه‌باز پیراهن زردش نمایان بود.
-خوبه، تامی زلزله رو که می‌شناسی؟ همون مرد قد بلنده؛ همون که... .
مکس با نام مستعار 'جورج'، تقریباً اکثر افراد خانواده و یا وابستگان به خانواده‌ها را که تا آن لحظه به مرور شناسایی شده بودند را می‌شناخت؛ طوری که می‌توانست شجره‌نامه‌ی آنها را بدون زیاد فکر کردن به راحتی ترسیم‌ کند. با خونسردی حرفش را قطع کرد و خودش ادامه داد:
- ...رفته بود سر وقت مغازه‌ی اون پیرمرده سر خیابون و تمام ظروف چینی مغازه‌ش رو خورد کرد.


داستان کوتاه رد باروت | نگار ۱۳۷۳ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: حبیب.آ، MĀŘÝM، ~Kimia Varesi~ و 28 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
فرانک دست از تکان دادن خلال برداشت و اخم کمرنگی روی ابروان کم پشتش جا خوش کرد و با تردید پرسید:
- تو از کجا می‌دونی؟
تامی از اعضای اصلی خانواده به شمار نمی‌رفت، اما به خاطر اطلاعات زیادی که از او وجود داشت، جواب ساده بود:
- کیه که تامی رو نشناسه؛ هر جا بره پشت سرش زلزله‌ی چند ریشتری میاد.
مکس فهمیده بود که چطور فرانک را بدون دردسر به حرف بیاورد و به راحتی او را با پاسخ‌های خیلی ساده‌ای گمراه می‌کرد.
نیازی نبود که برای کارهایش برای او توضیحات سختی بیابد و از این لحاظ به خوبی راهش را برای پیش بردن عملیات پیدا کرده بود. یاد داشت که چقدر از روش کارش لـ*ـذت می‌برد و به خودش مغرور شده بود. همین غرور مثل ماری خوش خط و خال داشت آرام می‌خزید تا سر فرصت مناسب، زهرش را بریزد.
فرانک انگار که از چیزی خوشش آمده باشد، لبخندی زد و دندان نیش طلایش را به نمایش گذاشت. خلالش را روی پیاده‌رو تف کرد‌ و گفت:
- خب، حالا خواستن که یه نفر بره و گوشمالیش بده. یکی از بچه‌ها گفته که تامی داره بی‌اجازه یه کارایی می‌کنه.
بعد دستش را انگار که بخواهد روی هوا به حالت معلق نگه دارد، حرکت داد:
- می‌دونی... یه کارایی مثل فروختن جنس. هنوز مطمئن نیستیم ولی مایکل خواسته که یکی از ماجرا سر در بیاره.
حرفش را ادامه نداد؛ ولی سکوتش می‌گفت که آنها مکس را برای این کار انتخاب کرده‌اند تا امتحان پس بدهد. مکس سرش را تکانی داد و با سگک کمربندش بازی کرد:
- من انجامش میدم.
برق موذیانه‌ای درون چشمان قهوه‌ای روشن فرانک درخشید و مشت محکمی به بازوی مکس نواخت. با شعف اغراق‌آمیزی تک خنده‌ای زد و گفت:
- کارت درسته! برو سراغش. پاتوقش بیشتر وقتا تو کافه‌ی بلو آنجله. اون‌جا می‌تونی پیداش کنی و یادت نره؛ بهش بگو که از طرف مایکل اومدی.
'مایکل' شخصی بود‌ که اف.بی.آی اطلاعات زیادی در موردش نداشت و هنوز نتوانسته بودند مدارک زیادی از او به دست بیاورند. مکس از او تصاویری دیده بود‌ که بعضاً در حال گفت‌وگو با دیگران یا حین خروج از ساختمان‌ها توسط همکاران خودش گرفته شده بود. اطمینان داشتند که او باید یکی از مهره‌های اصلی خانواده‌ی وسپوچی باشد؛ ولی تا آن لحظه هیچ مدرک به درد بخوری از او وجود نداشت.
در این میان کار مکس هم این بود که از طریق تشکیل روابط با اشخاص مختلف، بتواند به او نزدیک بشود‌ تا هر آنچه که سازمان از او احتیاج داشت را به دست بیاورد. با فرانک دست داد و گفت:
- باشه. کاری می‌کنم که حتی موقع دستشویی رفتن هم بیاد و از مایکل اجازه بگیره!
فرانک خندید و مکس هنوز هم صدای خندیدنش را به خاطر داشت؛ خنده‌ای که او آن را پیروزی تلقی کرده بود.


داستان کوتاه رد باروت | نگار ۱۳۷۳ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~Kimia Varesi~، YaSnA_NHT๛، MaRjAn و 22 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
این باید یه قانون نانوشته باشه که وقتی درس داری و تکالیفت مونده، داستان نوشتن و فیلم دیدن به طرز وحشتناکی بیشتر حال میده! :/

قبل از آن‌که آن روز به پایان خودش برسد، مکس خودش را به یک رستوران کوچک در حوالی شهر رساند. با این‌که آن محل دور افتاده به نظر می‌رسید،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه رد باروت | نگار ۱۳۷۳ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: حبیب.آ، ~Kimia Varesi~، YaSnA_NHT๛ و 23 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
مکس حرفش را تایید کرد و آندره به او گفت که یک فرد نیرومند را برای کمک به او خواهد فرستاد. تمام مشکلات مکس دقیقاً از همان‌جا بود که استارت خورد و آغاز شد. روزی که قرار بود فرد نفوذی دوم را به مکس معرفی کنند، مشکل بزرگی پیش آمد. آن روز داشت در اتاق کرایه‌ای‌اش در یک هتل ارزان قیمت آماده میشد و وسایلش را جمع می‌کرد که تلفن کهنه‌ و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه رد باروت | نگار ۱۳۷۳ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~Kimia Varesi~، M O B I N A، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 7 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
همان مرد چهارشانه تکانی به خودش داد و لیوانش را روی میز به طرف متصدی فرستاد و خطاب به مکس به حالت اَمری گفت:
- حرفت رو بزن.
و با نگاهی ترسناک و هشداردهنده مستقیم به چشمانش خیره شد. مکس خودش را نباخت و دستش را به طرف اطرافیان او گرفت:
- اول اینا رو دک کن.
تامی با پوزخندی سرش را تکان داد و با دستش به او اشاره کرد که حرفش را بزند. مکس به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه رد باروت | نگار ۱۳۷۳ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: حبیب.آ، ~Kimia Varesi~، Saghár✿ و 7 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
همان لحظه بود که دردسر دوم از آسمان نازل شد؛ کسی انگار از غیب دستی روی شانه‌اش زد و بدن سرشار از آدرنالینش به آن واکنش نشان داد. انگشتش کاملاً غیر ارادی روی ماشه قفل شد و آن را به عقب کشید. صدای گوش‌خراشی در فضای کافه پیچید و به دنبالش، یک حفره‌ی چال شده روی شکم تامی زلزله باقی گذاشت.
مکس تا همین صحنه را بیشتر به خاطر نمی‌آورد. انگار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه رد باروت | نگار ۱۳۷۳ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~Kimia Varesi~، M O B I N A، Tabassoum و 6 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
از جا برخاست و بدون گفتن هیچ حرفی، آندره را ترک کرد و با عجله از رستوران خارج شد. به صدا زدن‌های همکارش هم بی‌اعتنا بود، چون باید تصمیمش را هر چه سریع‌تر اجرا می‌کرد. می‌دانست که با بی‌خبر ترک کردن آندره، کار را خراب‌تر می‌کرد، ولی چاره‌ای نداشت. علاوه بر دادگاهی شدنش توسط رییس پلیس، باید جواب اف.بی.آی را هم می‌داد. نمی‌توانست ثابت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه رد باروت | نگار ۱۳۷۳ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: حبیب.آ، Saghár✿، ~Kimia Varesi~ و 7 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
همین برایش کافی بود تا بفهمد حس ششمش اشتباه نمی‌کرده. وینچنزو دهان نسبتاً لقی داشت که با کمی اصرار و وسوسه‌ی پول به راحتی باز میشد. انگار همه‌چیز دست به دست هم داده بود تا مکس دستش به خون آخرین شاهد هم آلوده شود.
او را با چرب‌زبانی از کافه بیرون کشاند و با خودش به سمت اتومبیلی که موقتاً کرایه کرده بود برد. وینچزو به همراه مکس سوار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه رد باروت | نگار ۱۳۷۳ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: حبیب.آ، M O B I N A، Saghár✿ و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا