خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

پناه نویس

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
89
امتیاز
83
سن
23
محل سکونت
شهر آفتابگردان
زمان حضور
14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
"بسمه تعالی"
نام داستان کوتاه: مرا از این جهنم بیرون ببر!
ناظر: دونه انار
نویسنده: پناه سازگار
ژانر: عاشقانه، معمایی، جنایی_پلیسی
خلاصه:
پس از گذشت ٢۵ سال بهار از زندگی‌اش، گم شده در خود، آماده‌ی تغییر است. اما باید راهی پر پیج و خم را طی کند، گذشته و آینده‌ی گره خورده به هم، او باید تغییر کند!


داستان کوتاه مرا از این جهنم بیرون ببر | پناه سازگار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ryhwn، ASaLi_Nh8ay و 8 نفر دیگر

پناه نویس

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
89
امتیاز
83
سن
23
محل سکونت
شهر آفتابگردان
زمان حضور
14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخن نویسنده

با سلام... .
این رمانی که در دستان شماست با تمام تردیدها و بی‌تجربگی‌های من نویسنده به دست شما رسیده است.
این رمان با لحن محاوره نوشته شده تا ارتباط بیشتری با مخاطب برقرار کند.
اولین رمان من با داستانی عامیانه و عادی که هر شخصی شاید به چنین احساساتی دست پیدا کند و برایش قابل لمس باشد با نام «مرا از این جهنم بیرون ببر» به دست شما می‌رسد. امیدوارم با خواندن این رمان کمی بخشش و عشق واقعی را به یاد بیاوریم و از کینه و حسد دوری کنیم و یا یاد بگیریم باید جایی از زندگی‌مان بی‌خیال تمام غصه‌هامان شویم و نه تنها راجع به گذشت و بخشش سخن گفته شده از گذر کردن و رد شدن نیز هم صحبتی شده فقط این را بگویم، گاهی باید از تمام اتفاقات گذشته گذر کرد حتی اگر نتوان گذشت کرد.

پناه سازگار

مقدمه:

انتظار، انتظار، انتظار،
این تمام آن چیزی بود که از چشمان یلداییت به من بخشیدی...
همیشه غروب را هدیه ام کردی...و از سیاهی شب نالیدی...
و نماندی به انتظار روزهای خورشیدی...
عشق به ما خندید؛
ولی من بر دیگری و تو بر دیگری تابیدی...
و دوباره یلدا تمام آن چیزی شد که از عشقت به یادگار به من بخشیدی
"تو توانایی بخشش داری!"
تو توانایی بخشش داری؟


داستان کوتاه مرا از این جهنم بیرون ببر | پناه سازگار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Nargesabd، ASaLi_Nh8ay و 4 نفر دیگر

پناه نویس

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
89
امتیاز
83
سن
23
محل سکونت
شهر آفتابگردان
زمان حضور
14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
تهران ۱۳۹۷

ساعت ۱:۳۰ ظهر لای چشم‌هایم باز و بسته می‌شد. مانند همیشه خسته و غمگین و بدون انگیزه، صدای مادرم را می شنیدم که می‌گفت:
- سلنا اینا رو بردار از اینجا.
- ای وای خسته شدم خب!
- یه‌کم آروم‌تر بچه‌ها؛ یاکان خوابه.
صدای بلندی که می‌گفت:
- آروم‌تر!
سروصدا بیدارم کرده بود و بدخلق از جایم بلند شدم. نگاهم به قیافه افسرده‌ام در آیینه افتاد.
موهایم بلند شده بود و روی صورتم ریخته بود. ریش‌هایم نیز بهم ریخته و بلند بود. حمام لازم بودم.
از اتاق با همان قیافه‌ی اخم کرده و طلبکار همیشگی‌ام بیرون آمدم. از پله‌ها پایین رفتم، دست و صورتم را شستم و مادرم را دیدم و گفتم:
- سلام مامان جان.
سلام کوتاهی با صدای آرام و خش‌دارم کردم سمت یخچال رفتم و در یخچال را باز کردم و یک تکه کیک برداشتم. داشتم بر می‌گشتم سمت اتاقم تا سِرُم روحم را بردارم. منظورم گوشی، هندزفری و شارژرم بود. با خودم گفتم:
- این کیک تولده کی بود تو یخچال‌مون!
دیشب تولد کسی نبود. از پله‌ها که بالا می‌رفتم که یکی گفت:
- سلام.
خیره ماندم به قیافه دختر عمویم سلنا. اینجا چه می‌کرد یادم نمی‌آمد.
- سلام کردم ها، آقا یاکان!
- ها... سلام!
- اجازه می‌دید رد شم؟
- بیا برو.
تازه یادم افتاد که قرار بود بچه‌های عمویم برای مدتی مهمان خانه ما شوند.
عمویم ارتشی بود و مأموریت از پیش تعیین شده‌ای داشت به پیشنهاد پدرم عموزاده‌هایم برای چند ماه باید با ما زندگی می‌کردند.
سینا پسر عمویم تند و با استرس گفت:
- آبجی، آبجی کنترل تلویزیون کجاست؟
- نمی‌دونم. همون‌جاهاست دیگه!
نشستم روبه روی تلویزیون و گوشی تلفنم را به شارژ زدم و هندزفری داخل گوش پیام‌هایم را چک کردم. پیام خاصی نداشتم تمامش از اپراتورها بود و اخبار.
آهنگی پلی کردم و تکیه دادم به صندلی ننویی جلو تلویزیون و چشم‌هایم بسته شد. صدای آهنگ را تا آخر بلند کردم.
" دنبال تو می گشتمو ندیدمت هیچ جا
جفت شدی با یکی چه غلطای بی جا
شنیدم پشت سرم به همه میگه بد کردم
ببین با زبون بی زبونی میگه غلط کردم
غلط یعنی آخرش این می شه
با عذر خواهی دیگ چیزی درس میشه
تو عاشق میکنی و آخرش نمی میری"
اشک‌هایم سرازیر شد و خاطرات از جلوی چشم‌هایم رد می‌شد. انگار یکی ناخن می‌کشید به زخم قلبم. چشم‌های پر از اشکم را که باز کردم مادرم را روبه‌رویم دیدم. خیسی چشمانم را با آستین پیرهنم پاک کردم و آب دست مادرم را گرفتم و سر کشیدم.
- خوبم مامان قیافتو اینطوری نکن.
بدون اینکه چیزی بگوید لیوان را از دستم گرفت و رفت سمت آشپزخانه. انگار بغضش گرفته بود. می‌فهمیدم نمی‌تواند من را در آن اوضاع ببیند.


داستان کوتاه مرا از این جهنم بیرون ببر | پناه سازگار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 5 نفر دیگر

پناه نویس

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
89
امتیاز
83
سن
23
محل سکونت
شهر آفتابگردان
زمان حضور
14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما هر کاری می‌کردم!
هفتاد جلسه مشاوره رفتم، در بیمارستان بسـ*ـتری شدم، اما من توسط یک عشق وحشی نابود شده بودم و خاطرات تلخی که داشتم مرا از تغییر باز می‌داشت.
عشق من با تمام عشق و عاشقی‌های دنیا فرق داشت، او محبت می‌کرد و تنفرش را نشانم می‌داد.
بله عجیب است، خیلی عجیب! عشقی که روز و شب مرا زیر پایش له می‌کرد و در آخر با یک لبخند شاید واقعی و واژه‌ی جانم تمامش می‌کرد. عشق وحشی من حتی یک بار به قتل متهمم کرد!
***
ظهر، دورهمی خانوادگی

- مامان ناهار چی داریم؟
- ماهی دست‌پخت سلنا و سنا.
- شور یا بی‌نمک؟
سلنا سریع وسط حرفم پرید:
- خیلیم خوش‌مزه شده ها!
یک لبخند الکی زدم و برگشتم بروم سمت تلویزیون که با سنا روبه‌رو شدم.
- سلام پسر عمو.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- سلام.
سنا از سلنا بزرگتر بود؛ آرام‌تر و متین‌تر از سلنا.
سلنا خیلی بازیگوشی می‌کرد و پررو بود. گاهی دلم می‌خواست یکی بزنم زیر گوش سلنا ولی آنقدر دوس داشتنی و بامزه بود که خودم هم همراه شیطنت‌هایش می‌شدم اما چند سالی بود او هم جرأت نمی‌کرد با من شوخی کند... .
از وقتی عموزاده‌هایم به خانه ما آمده بودند، من نیز سعی کرده بودم کمی رفتارم عوض شود، اما هنوز غصه شدیدی که داشتم قلبم را آزار می‌داد.
یکهو صدای سینا آمد:
- آبجی این موی توعه تو غذا.
سلنا سریعا گفت:
- موی من نیستا! اون خرماییه مال من مشکیه موی سناست.
سنا با خونسردی تمام جواب داد:
- نه موی من انقد کوتاه نیست.
پدرم هم برای اینکه سر به سر مادرم بگذارد و کمی جو خانه‌مان را شاد نشان دهد، طوری که آن همه غم را پنهان می‌کرد، گفت:
- موی زن عموتونه.
- وا! موهای منو نگاه! طلایی رنگه!
سینا بود که متعجب می‌گفت:
- پس این موی کیه؟ من غذا نمی‌خورم؛ اصلا مال هر کی.
سلنا محض بازیگوشی‌هایش گفت:
- موی یاکانه.
- مگه من غذا درست کردم؟
موهای من بود که دسته‌دسته می‌ریخت.
مادرم سریع بشقاب غذای سینا را برداشت و عوض‌اش کرد و برایش دوباره غذا ریخت. اما سینا بود خب، گرسنه رفت برای تماشای برنامه‌ی مورد علاقه‌اش.
در اتاقم نشسته بودم و در لابه‌لای خاطرات خودم بودم که در زده شد.
مادرم می‌دانست نباید به اتاقم بیاید، پس چه کسی در می‌زد؟


داستان کوتاه مرا از این جهنم بیرون ببر | پناه سازگار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 5 نفر دیگر

پناه نویس

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
89
امتیاز
83
سن
23
محل سکونت
شهر آفتابگردان
زمان حضور
14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلنا بود:
‌- سلام اِمم.
- بله؟
- می‌خواستم، می‌خواستم، عه... .
- چرا مِن‌مِن می‌کنی چیه؟! چیزی شده؟
- نه چیزی نشده، فقطـ... .
- د بگو دیگه!
- وا، خب یه دقیقه وایسا! چیز شده... اینو بگیر این، بیا، داروییه که باعث میشه... .
موقع صحبت کردن استرس داشت و من‌من می‌کرد، بریده‌بریده و نفس زنان حرف می‌زد. ادامه داد:
- این دارو باعث میشه موهات...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه مرا از این جهنم بیرون ببر | پناه سازگار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 5 نفر دیگر

پناه نویس

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
89
امتیاز
83
سن
23
محل سکونت
شهر آفتابگردان
زمان حضور
14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
حیاط خونه، سنا و یاکان"

- داشتی گریه می کردی؟
- نه!
- چرا خودم دیدم!
- که چی، به تو چه؟!
- اوهه، چته؟ از دست یکی دیگه ناراحتی، سر من خالی می‌کنی؟
- چی میگی تو؟!
- خب راجع بهش باهام حرف بزن، کدوم عوضی اشکای دختر عموی منو در آورده؟
- وقتی چیزی نمی‌دونی می‌تونی ساکت باشی!
- خب، بگو تا بدونم.
- فضولی‌ش به تو یکی نیومده.
- ای بابا تو که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه مرا از این جهنم بیرون ببر | پناه سازگار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 4 نفر دیگر

پناه نویس

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
89
امتیاز
83
سن
23
محل سکونت
شهر آفتابگردان
زمان حضور
14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
"مشهد زمستان ۱۳۹۰ ، سنا"

کنار شوفاژ داشتند دستان‌شان را گرم می‌کردند، هی دستان‌شان را به هم می‌مالیدند و می‌چسباندند به گرمای شوفاژ تازه از برف بازی کودکانه‌شان فارغ شده بودند که، مادرشان پیشنهاد رفتن سمت بازار امام رضا را داد، هردو با شوق و ذوق زیاد انگار نه انگار خستگی بازی بر تن‌شان نشسته باشد، بی‌معطلی قبول کردند.
ساعت هشت شب شده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه مرا از این جهنم بیرون ببر | پناه سازگار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا