خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Chegini

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
374
امتیاز
118
سن
23
زمان حضور
3 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب الشهدا و رب الصدیقین
نام رمان: از تو چه پنهان
نام نویسنده: فاطمه چگینی
ناظر: فاطمه بیابانی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
و عاشقانه‌هایم خط می‌زنند تمام جملاتی را که اقرار کردند، عشق تنها یکبار اتفاق می‌افتد و بس!
عشق با آدمی چه می‌کند؟
گاهی آنقدر حماقت تزریق جانت می‌کند که پس مانده‌های دیگران را هم دلبسته می‌شوی و می‌شود آنچه نباید!
و حماقت تا کجا؟ تا آنجا که دلخوشی‌ات جای بگیرد زیر یک سقفِ غم آلود به همراه معشـ*ـوقه‌ی معشوق، که از قضا بهترین دوست و خواهرت هم باشد. رقابت با دوست؛ آن هم بر سر مردی که هیچ بویی از مردانگی نبرده است؛ این قطعا رقت انگیزترین جایگاه برای یک زن است.


در حال تایپ رمان از تو چه پنهان | فاطمه چگینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Hadis.A 862، Saghár✿، MaSuMeH_M و 24 نفر دیگر

Chegini

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
374
امتیاز
118
سن
23
زمان حضور
3 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
به راستی همه ی آن دروغ‌ها؛ در یک آن به واقعیت تبدیل شد. به گونه ای که هنوز در خیالات آن به سر می‌برم.
پاداش آن روزهای عاشقی,
تنها سرافکندگی و پریشان حالی است، می‌دانم, می‌دانم و نیازی نیست کسی بیاید و یادآور شود، که همه این مصیبت ها از همان یک نظر حلال شروع شد و بس!
گاهی یک نگاه، حصاری بر دورت می‌شود که باید به مرور به آن عادت کنی!
نباید نگاهم را به چشمان مشکینش می‌دوختم. اما چه می‌کردم؟ من طوری عاشق بودم که با هر نگاه از سویش گسترده می‌شدم و او عجیب دلبر بود! چشم‌هایش گواهی یک آفتاب داغ تابستانی برای من باران زده ی شمالی نشین می‌داد.
خشکسالی و کویر این چشم ها مرا از جنگل های سبز درونم دور کرده بود و من از لج این همه آبادی دل به بیابان داده بودم؟
چه می‌دانستم موعد این دلداگی هایِ از سر تازگی و نداشته ها موقت است و انسان هرچقدر هم که از فطرت اصلی دور شود، باز هم دلش می‌رود برای زادگاه و مردانه های آشنا به وطن!
روزی او نبود، و مرد دیگری آمد. با نقش لبخندش وطن داد و وجودش جنگل که نه، بوی دریا را می‌داد.


در حال تایپ رمان از تو چه پنهان | فاطمه چگینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Hadis.A 862، Saghár✿، MaSuMeH_M و 24 نفر دیگر

Chegini

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
374
امتیاز
118
سن
23
زمان حضور
3 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول

شیشه‌ی مه گرفته را با گوشه‌ی آستینم پاک می‌کنم تا جاده را بهتر ببینم.
تمام تنم چشم می‌شود، تا شاید میان این کوه و جنگل کسی را شبیه به تو بیابم و خیلی مسخره است!
این‌که آنقدر آرزوی داشنت دور از خیالم باشد که دلم را به دیدن کسی که لباسش شبیه به لباس تو باشد، خوش کنم و لعنت بر این اشک‌های مزاحم
که با بخار روی شیشه، دست به دست هم داده‌اند تا نتوانم با خیال راحت در پیچ و خم این جاده به دنبال تو بگردم.
هی نگاه کنم...
هی اشک بریزم...
و هی خودم را لعن کنم!
بابت تمام حماقت‌هایم، بابت تمام انتخاب‌ها و علاقه‌ام و عشق... عشق؟
لعنت بر آن کس که گفت هیج عشق، عشق اول نمی‌شود. اصلاً تمامی عشق‌های اول حماقت‌اند نه عشق!
یک حس پوچ و تو خالی...
- مهربانم!
دستانم را محکم روی گوش‌هایم فشار می‌دهم تا نشنوم.
تا صدایت دیوانه‌ام نکند. تا نفهمی و اشتباهم را به رخم نکشد. این‌که این همه مدت کنارم بودی و من با خامیِ تمام خیالم، درگیرِ دیگری بود را به یادم نیاورم. چرا اشک‌هایم تمامی ندارد؟ چرا مثل چند سال پیش با دیدن پیچ و خم جاده و سرسبزیِ درختها به وجد نمی‌آیم؟ کجاست آن همه شور و شوق؟ کجاست صدای قهقهه‌هایم؟ اصلاً چه کسی گفته است خاطرات جاده‌های شمال شیرین و لـ*ـذت بخش است؟
این جاده برای من جز مصیبت چه داشته که حالا با دیدن درخت‌هایش آرام بگیرم؟ زیبا نیست! حتی اگر باران ببارد و یک خیسیِ خاص روی طبیعتش پهن کند. هیچ چیز، هیچ‌وقت، وقتی او نباشد، زیبا نبوده و نیست! طبیعت بکر من همان نقش رنگینِ لبخندش بود و بس!
این جاده حسود بود. چشم دیدنِ من کنار عزیزانم را نداشت. یکبار تمام خواهرانه‌هایم را یک جا دفن کرد و یکبار لـ*ـذت «مهربان» بودنش را به تاراج برد. مهربان بودن... مهربانِ او بودن... نگاهم که به موهای فرفری دختر بچه‌ی نشسته روی صندلی اتوبوس می‌افتد، ناخودآگاه ،میان اشک و بغض، لبخند می‌زنم. این روزها کوچک‌ترین چیزها هم می‌توانند مرا غرقِ در خاطرات او کنند. دست لای موهایم می‌برد و قصد نوازشش را دارد. که مثل همیشه دستش گیر می‌کند در حصار پیچ و خم موهایم.
با خنده، نوچ نوچی می‌کند و امان از صدایش:
- باز که به این سیم ظرفشویی‌ها نرم کننده نزدی دختر.
با سرتقی تمام ،سر بالا می‌گیرم و جواب می‌دهم:
- حالا خوبه من این سیم ظرفشویی‌ها رو دارم، خودت همون هم نداری، کچل خان!
با چشم‌های گرد شده دست می‌کشد روی سرش. عقب می‌رود و از تو آینه خودش را نظاره می‌کند.
مثل دختر بچه‌هایی می‌ماند که وقتی «زشت» خطابشان می‌کنی، بغض می‌کنند و تمام روز را یک گوشه اتاق کز می‌کنند.
- من کچلم، مهربان؟ نمی‌بینی این موها رو؟
برای اذیت کردنش، بلند می‌خندم و او از خنده‌ام، لـ*ـب‌هایش آویزان می‌شود.
- به این یه ذره سیاهیِ سرت میگی مو آخه؟ اندازه دونِ برنج هندی هم نمیشه، حالا هی برو از ته بزن.
با این حرفم، بلند زیر خنده می‌زند.
می‌خندد...
می‌خندد...
می‌خندد و صدای خنده‌اش با صدای خنده‌ی مرد نشسته در صندلی جلویم که همان دختر بچه‌ی مو فرفری را در آ*غو*ش گرفته است، ادغام می‌شود.
اما صدای هیچ خنده‌ای، صدای خنده‌ی او نیست! هیچ خنده‌ای نمی‌تواند طنینی باشد برای خاتمه دادن به تمامیِ غم‌هایم.
مثل یک موزیک لایت و آرام...
که روحت را نوازش می‌کند!
می‌خواهم نگاهم را از دختر مو فرفری بگیرم تا انقدر با لجبازی خاطراتم را از ته افکارم بالا نیاورد.
اما انگار فراموش کرده‌ام که همه چیز، اوست...
و هیچ چیزی در این دنیا وجود ندارد که حتی برای لحظه‌ای مرا یاد او نیندازد و انقدر بیچاره بودنم را یادآور نشود.
هر چیزی را که می‌بینم، می‌شنوم، بو و لمس می‌کنم؛ همه و همه یک «تو» را به من یادآور می‌شوند.
این‌جا تویی... آن‌جا تویی... . هر کجا بروم تویی و تویی و تویی و من با لجبازی می‌خواهم کر و کور شوم و چشم و گوشم را روی هر آنچه که ختم به تو می‌شود ببندم. مثلاً همین الان نمی‌خواهم نگاهم از پنجره‌ی اتوبوس، به شیرینی فروشی سر چهار راه بیُفتد تا مبادا یاد آن روز دیوانه‌ام کند. همین‌جا بود که از سر بچگی و بدون هیچ فکری دستت را کشیدم و بالا و پایین کنان ازت خواستم برایم شیرینی کشمشی بخری. تو از تماس دستانمان همانند دخترهای هجده ساله، سرخ شدی و متعجب از حرکاتِ کودکانه‌ام، فقط نگاهم کردی و من چقدر شرمنده شدم از رفتار نسنجیده و ندید و بدید بازی در آوردن‌هایم. خسته‌ام از این کار تکراری. از این‌که که هر روز مجبورم، بغضم را ببلعم و اشک‌هایم را از سرازیرشدن منع کنم. کاش اتوبوس هرچه سریع‌تر نگه دارد تا این قطره‌‌ها، با خیالِ راحت‌تری جولان دهند!


در حال تایپ رمان از تو چه پنهان | فاطمه چگینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Hadis.A 862، Saghár✿، MaSuMeH_M و 24 نفر دیگر

Chegini

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
374
امتیاز
118
سن
23
زمان حضور
3 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
نباید در ملاءعام اشک بریزم. نه به این خاطر که غرورم بشکند و لکه دار شود، نه! فقط چون تو دوست نداشتی که هیچ احد و ناسی نگاهش به صورت خیس از اشکم بیفتد. باید مقاوم باشم. باید یک‌ جور شعله‌ی دلم را کم کنم تا بغضم سر نرود. تا نشود آنچه بر خلاف میل توست.
و تنها راه حلم مثل تمام این روزها یادآوری صدایت است.
- مهربانم!
مهربان نبودم...
که اگر بودم شاید الان...
***

بوی عطر تلخ و غلیظ مردانه‌اش، تنها چیزی بود که حس می‌کردم. با دیدنش در یک آن، کور و کر شده بودم. نه می‌توانستم سرم را بالا بیاورم و خیره شوم به نگاهش و نه صدای هانیه را می‌شنیدم که پشت سر هم راجع به شالی که سر کرده بودم نظر می‌داد. نگران بودم... نگران این که نکند همین‌جا، در مغازه... از هیجان سکته کنم و بی آبرو شوم. یخ زده بودم و دستانم به شدت می‌لرزید.
- سه ساعته داری توی آینه به خودت نگاه می‌کنی! معلومه اصلاً حواست کجاست؟
با حرف هانیه، به کارم سرعت دادم. سریع شال را روی سرم مرتب کردم و سر به زیر ایستادم. صدایش را شنیدم که با خنده گفت:
- خیلی بهت میاد!
به مدلش دقت نکرده بودم. حتی نفهمیدم چه رنگی‌ست. همین که او گفته بود بهم می آید، یعنی زیباترین شالی‌ست که بر سر دارم و من این شال را می‌خواهم! چون او گفته بود. گفته بود... گفته بود که بهم می‌آید و این یعنی، من خوشبخت‌ترین دخترِ روی زمین هستم که محبوبم از من می‌گوید و راجه به شالِ روی سرم تعریف می‌کند.
چقدر دلم برای آن لحظاتِ دلم می‌سوزد که خوشبختی‌اش در حرف‌های بی‌منظور و خشکِ مهرزاد خلاصه می‌شد. صورتم از شرم سرخ شده بود و با یک لبخند ملیح، به کف سرامیکی مغازه چشم دوخته بودم. هانیه شالم را از دستم گرفت و روی میز گذاشت:
- بده داداش بذاره توی نایلون. این هم یه هدیه از طرف من!
«داداش» را یک طور خاص، غلیظ و کشیده تکرار کرد که نتیجه‌اش شد نگاهِ طوفانی مهرزاد! نمی‌دانم چرا همیشه به این کلمه واکنش نشان می‌داد. آن هم وقتی که از زبانِ هانیه خارج می‌شد! نمی‌فهمیدم... نمی‌فهمیدم... به خدا قسم آن روزها معنی هیچ کدام از این حرکات را نمی‌فهمیدم، که اگر می‌فهمیدم شاید...
هانیه شال را روی پیشخوان گذاشت و با یک قیافه‌ی حق به جانب و لحنی دستوری، گفت:
- همین رو بذار توی نایلون، بده ببرم.
نگاهش همیشه‌ی خدا پر از خشم بود. اما نمی‌دانم چرا هر صبح و شامم با یاد این خشونت شب زده‌ی چشمانش، آرام می‌گرفت. یک آرام گرفتنِ پوچ و کاذب!
- پول مول ندی یه موقع؟
- مغازه‌ی خودمه، آقام هم که می‌دونی دستور دادن هر چقدر که می‌خوام از مغازه‌ی خودم، جنس بردارم.
با حرص، شال را داخل نایلون قرار داد و از زیر دندان‌های ساییده شده‌اش غرید:
- اون زبون تو رو من کوتاه می‌کنم، میگی نه، ببین!
پوزخند هانیه بیشتر آتشش می‌زند. اما در برابر تنها نوه‌ی حاج حیدر، دستش کوتاه بود و فقط می‌توانست سرتق بازی‌هایش را تماشا کند. با تمام حماقت، میان خیال‌های هجده سالگی‌ام، به دنبال چاره‌ای بودم برای از بین بردن لج بازی‌هایشان، که مبادا بعد از ازدواجمان با مهرزاد کار ساز شود. اصلاً نکند همین لجبازی بچگانه‌شان باعث شود یکی را نداشته باشم.
مسخره بود! افکارم بیش از حد مسخره بود. هانیه نایلون را برداشت و بی خداحافظی، از مغازه خارج شد. من اما هانیه نبودم! نمی‌توانستم بی خداحافظی از او بروم. قصد دل کندن نداشتم، اما چاره چه بود؟ با هزار جان کندن، «خداحافظی» زیر لـ*ـب گفتم که جوابم شد فقط یک سر تکان دادن خشک و خالی! برای بار آخر، زیرچشمی نگاهش کردم و در دلم هزاربار برای تیپ سر تا مشکی‌اش قربان صدقه رفتم. از مغازه که بیرون آمدم، حال شناگری را داشتم که بعد از ساعت‌ها زیر آب ماندن با ولع هوا را داخل ریه‌هایش فرو می‌فرستاد. آنجا و در کنار او... هوا نبود! هر کجا که او باشد، راه تنفس از روی هیجان برایم سلب می‌شود.
لبخندی زدم و دستی روی گونه‌های داغم کشیدم اما سنگینی نگاه هانیه را که حس کردم سریع خودم را جمع و جور کردم. یک جور عجیب نگاهم می‌کرد، عمیق... و متفکر... نکند احساسم را فهمیده باشد؟ هول کرده فقط برای آنکه چیزی گفته باشم و از استرسم بکاهم گفتم:
- بریم بستنی بخوری؟
با همان نگاهِ عجیبش، بدون آنکه چشم ازم بردارد، جواب داد:
- نه بریم لباس بخریم، دیر میشه!
- من لباس دارم آخه!
بالاخره نگاهش را گرفت و شروع به قدم زدن کرد.
- عروسی مختلطه ها! مطمئنی راحتی؟ بابات می‌ذاره؟ راستی اصلاً به بابات گفتی؟ آقام سفارش کرده، باشه حتماً!
راضی از بحث پیش آمده و خلاص شدن از زیر سنگینی نگاهش، جواب دادم:
- آره بهش گفتم، البته آقاجونت از قبل دعوتش کرده بود.
- خوبه پس!
تا حس کردم دوباره می‌خواهد سکوت کند، با هول حرفی زدم که ای کاش لال می‌شدم و یک چیزی نمی‌پراندم. آمدم از شروع بحث جلوگیری کنم اما بدتر انداختمش وسط بحث:
- میگم... تو چرا انقدر با آقا مهرزاد بداخلاقی؟
متعجب نگاهم کرد که ته دلم خالی شد. با حرص، یواشکی نیشگونی از ران پایم گرفتم و سعی کردم خودم را عادی جلوه دهم. می‌ترسیدم از اینکه دست دلم رو شود!
- چرا می‌پرسی؟
- خب... آخه هرچی باشه پسر عموته و...
سریع میان حرفم پرید:
- پسر عموی بابام!
- همون... هرچی حالا، فامیلتونه خب، باز هم درست نیست که...
واژه‌ها برای جمله بندی درست در ذهنم ردیف نمی‌شد. مطمئنم این اضطراب‌های حاکی از عشق مهرزاد را حتی سر جلسه‌ی کنکور هم، تجربه نخواهم کرد. شانس آوردم خودش به دادم رسید و ادامه‌ی حرفم را گرفت:
- بی‌خیال! حرف‌هامون رو جدی نگیر، اون یه کم زیادی رو اعصابه، منم که می‌دونی تحمل نمی‌کنم!
و بعد خندید.
- پسره‌ی بی‌ریخت واسه من بلبل زبونی می‌کنه.
ناخودگاه لـ*ـب‌هایم آویزان شد. دلم گرفت از این‌که ماه آسمانم را بی‌ریخت خطاب می‌کرد. مهرزاد با آن پوست جو گندمی و صورت شش تیغه‌اش، زیبا‌ترین مرد عالم قلبم بود. با یاد آوری آن روزها تلخ می‌خندم. زیباترین مرد عالم قلب من، مهرزاد بود؟ نه! نبود! نباید هم باشد... وقتی که قلبت تمام و کمال در اختیار مردترین مرد جهان است؛ زیبایی هیچ بنی بشری به چشم نمیآید.
مهرزاد عشق نبود! هیچ‌وقت نمی‌توان قداست این نام را با این احساسات از سر بچگی و کاذب لکه دار کرد و نسبت داد به آن حس فرو رفته در تاریکی مطلق...

***

در اولین ایستگاهی که اتوبوس می‌ایستد، پیاده می‌شوم. باید باقی راه را پیاده بروم و می‌خواهم این جاده را بار دیگر زندگی کنم. اگرچه قاتل است و بی‌رحم
اما خاطرات نهفته در قدم به قدم زمینش مرا مدهوش روزهای با او بودنم می‌کند.
قدم می‌زنم و حتی برایم مهم نیست که زیر بارانِ تند آسمان رودسر خیسِ خیس شوم! او نیست که با اخم و عصبانیت دستم را محکم بگیرد و از زیر قطرات باران نجاتم دهد.
- دیوانه این چه کاریه؟ می خوای سرما بخوری؟
نمی‌خواهم اما... مدت‌هاست که سوز و سردی روزگار را بلعیدم و قلبم تبدیل به یک یخبندانِ عظیم شده است. نه نه... یخ نزده‌ام! بلکه آتش گرفتم... نه... اصلاً نمی‌دانم! شاید هم جایی بین سوختن و یخ زدن گیر افتاده‌ام. حالی که قابل وصف نیست! می دانی؟ من بی تو نه گرما را حس می‌کنم و نه سوز و خنکیِ هوای مه گرفته‌ی رودسر را! اما با این وجود، دلم لک زده است برای آن شومینه‌ی داغ خانه‌ی کوچکمان. همان که با عصبانیت مرا کنارش نشاندی و با حوله‌ی کوچک صورتی رنگم، مشغول خشک کردن موهایم شدی. آنقدر پر حرص میان موهای فرفری‌ام چنگ می‌اندازی که گریه‌ام می‌گیرد. اما حتی قطره‌های اشکم هم نمی‌تواند گره از ابروانت باز کند و تو با همان اخم خیره می‌شوی در نگاهم.
- این چه کاری بود کردی مهربان؟ می‌خوای کار دستم بدی خودت رو می‌اندازی زیر بارون؟ چیه عین بچه‌ها تا تقی به توقی می‌خوره قهر می‌کنی، بلند میشی میری؟ هوم؟
طاقت ندارم... من طاقت اخم و سرزنش‌هایت را هیچ‌گاه نداشته و ندارم. بلندتر گریه می‌کنم و می‌بینم که تو هم بغض کرده‌ای، برای گریه‌های من؟ یا برای بحث چند دقیقه پیشمان که ختم شد به دویدن من زیر باران؟ شاید هم بخاطر حال بد هر روزم که سیاهی نام یک «مهرزاد» کابوس هر دقیقه‌ام شده است.


در حال تایپ رمان از تو چه پنهان | فاطمه چگینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Hadis.A 862، Saghár✿، MaSuMeH_M و 23 نفر دیگر

Chegini

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
374
امتیاز
118
سن
23
زمان حضور
3 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۳

- به نظرت لباس زرشکی‌ام حجابش خوبه؟
این جمله‌ای بود که برای بار هزارم از زبانش می‌شنیدم.
حس کردم این عروسی، برایش مهم‌تر از تمام مراسم‌هایی‌ست که تا حالا داشتند. آنقدر مهم که درس را بهانه نکرده تا در آن شرکت نکند و استرس لباسش را دارد.
- هانیه این سوالو برای بار چندمه که می‌پرسی؟ گفتم خوبه دیگه!
- مطمئنی؟
مقابلش ایستادم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تو چه پنهان | فاطمه چگینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Hadis.A 862، Saghár✿، MaSuMeH_M و 22 نفر دیگر

Chegini

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
374
امتیاز
118
سن
23
زمان حضور
3 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
زانو زد و روبه‌رویم نشست. با لبخند دست برد لای موهای فرفری‌ام و پرسید:
- تو دخترِ عمو شهابی؟
سریع جواب دادم:
- نه! شهاب شوهر مامانمه!
خندید. حتی خندیدنش هم مثل شهاب بود که وقتی می‌خندید بیشتر از لـ*ـب‌ها، چشم‌هایش غرق خنده می‌شد.
- خب! شوهر مامانته یعنی باباته دیگه!
ساکت، فقط نگاهش کردم که سر کج کرد و پرسید:
- نکنه دوست نداری بابات باشه؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تو چه پنهان | فاطمه چگینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Hadis.A 862، Saghár✿، MaSuMeH_M و 17 نفر دیگر

Chegini

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
374
امتیاز
118
سن
23
زمان حضور
3 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی‌رحمانه بود! این‌که در آن سن، آمال آرزوهایم شود سقوط در حفره‌های مشکین مردانه‌اش، بیرحمانه‌ترین خیال، برای یک دخترِ هجده ساله بود.
کاش خام نبودم! کاش فرق بین عشق و غیر عشق را از همان کودکی می‌آموختم. کاش زودتر درک می‌کردم که قصه‌ی بودن کسی چون او، هیچ دردی را دوا نخواهد کرد. کاش شب‌های تاریک و و رعب انگیز آینده را می‌دیدم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تو چه پنهان | فاطمه چگینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Hadis.A 862، Saghár✿، MaSuMeH_M و 19 نفر دیگر

Chegini

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
374
امتیاز
118
سن
23
زمان حضور
3 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
اولین بار است که گریه‌اش را می‌بینم. هانیه برای من همیشه نقش یک دختر مغرور، با خصلت‌های قدری پسرانه را داشت و هیچ‌وقت گریه نمی‌کرد.
و حال، مظلومانه، در مابین دستانم اشک می‌ریخت. اما ناگهان تلخ می‌شود! از میان دستانم بیرون می‌آید و محکم، بر شانه‌ام می‌کوبد.

- با سید چی‌کار می‌کردید اون‌جا؟

هاج و واج، نگاهش می‌کنم و با گیجیِ تمام، در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تو چه پنهان | فاطمه چگینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Hadis.A 862، Saghár✿، MaSuMeH_M و 19 نفر دیگر

Chegini

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
374
امتیاز
118
سن
23
زمان حضور
3 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
با دلخوری، چشم غره‌ای نثارش می‌کنم. دلم می‌خواهد همه از او تعریف کنند و من به قلبم افتخار کنم که بهترین مرد را برای خود برگزیده است. از این حرفش دلم می‌گیرد و دوست دارم من هم با حرص از لنگ‌های دراز و سر کچل محمدحسینش بگویم، اما فقط آه میک‌شم و او، آه کشیدنم را طور دیگه‌ای برداشت می‌کند.
- چته هی فرت و فرت آه می‌کشی؟ دیوونه! حسرت رفت و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تو چه پنهان | فاطمه چگینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Hadis.A 862، Saghár✿، MaSuMeH_M و 19 نفر دیگر

Chegini

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
374
امتیاز
118
سن
23
زمان حضور
3 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
می‌بینم که هانیه چطور با حسرت، این صحنه را تماشا می‌کند. عمه شهلا بغض می‌کند و رویش را برمی‌گرداند.‌ عروس اشک می‌ریزد و گویی واقعا سید حکم برادرش را داشته و شنیدن این جمله، احساسی‌اش می‌کند.
در این بین، فقط داماد است که با لبخند، بدون بغض و اشک، این صحنه را تماشا می‌کند.
هانیه را رها می‌کنم و کنار مادرم می ایستم. آرام در گوشش می‌گویم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تو چه پنهان | فاطمه چگینی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Hadis.A 862، Saghár✿، MaSuMeH_M و 19 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا