خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 4 ساعت 11 دقیقه
همش صداهای عجیب از توی خونه میومد و نمیدونستم دلیل این همه اتفاق چیه. کسایی که ی سری حرفا بهم میزدن رو خرافاتی میدونستم تا اینکه اون شب عجیب ترین چیز عمرم رو دیدم. من اون شب که میخواستم بخوابم از توی آیینه یکیو دیدم که از راهرو اتاق خوابمون اومد با سرعت رفت تو دیوار دستشویی و تا سرمو برگردوندم دیدم هیچ خبری نیست و همه چی تموم شده بود. سریع اومدم توی راهرو و جالبیش اینجاس خانواده هم بیدار بودن و هیچ واکنشی نشون ندادن.

حتی وقتی گفتم شما ندید یکی رفت تو دیوار دستشویی، باهام شوخی کردن و آخرش گفتن نه. بعد از چند دقیقه صدای شیر دستشویی اومد که هرکی مینداخت گردن اون یکی که تو شیر آب رو یادت رفته باز گذاشتی الان ساکتیم صداش میاد و فقط من بودم که اون صحنه عجیب رو دیدم.



داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 4 ساعت 11 دقیقه
دختری 7 ساله به اسم مولی بود که عاشق عروسکا بود و توی اتاقش یه کلکسیون از اونا داشت. اون توی مدرسه خیلی خوب درس نمی خوند، بنابراین والدینش به اون گفتن که اگه نمراتش بهتر شه، به عنوان پاداش براش عروسک جدیدی میخرن.

مولی با انگیزه تمام تلاش خودشو کرد و چند هفته بعد، کارنامش از مدرسه اومد. اون انقدر درس خونده بود که موفق شد جز نفرات اول مدرسه بشه. مادر و پدرش خوشحال شدن و تصمیم گرفتن به قول خودشون عمل کنن.

صبح روز بعد، مادر مولی اونو به مرکز خرید آورد تا براش یه عروسک بخره. وقتی از پنجره مغازه اسباب بازی فروشی عبور می کردن، دختر بچه بازوی مادرشو گرفت و بهش گفت که میخواد داخل این مغازه رو ببینه.

وقتی وارد مغازه شدن، زن به دخترش گفت که می تونه هر چیزی که می خواد رو بدون توجه به قیمتش انتخاب کنه. مولی توی راهروهای مغازه قدیمی شروع به قدم زدن کرد و در نهایت توی یکی از قفسه ها که تا حدودی با جعبه های گرد و خاکی قدیمی پوشونده شده بود، چیزی توجهشو به خودش جلب کرد...

اون یه عروسک دلقک با موهای قرمز، چشمای زرد و بینی قرمز بزرگ بود. صورتش چین و چروک داشت. یه دست دلقک مشت شده بود، اما از دست دیگه‌ی دلقک، سه انگشت بالا گرفته شده بود.

مولی رو به مادرش کرد و فریاد زد: "مامان، من اینو میخوام!"

"مطمئنی؟" با تعجب پرسید: "اما این خیلی زشت و وحشتناکه."

دخترک با هیجان سر تکون داد. "من اونو می خوام! من اونو می خوام!"

مادرش در حالی که عروسک دلقک رو از قفسه پایین میاورد و اونو به پیشخوان میبرد، گفت: "پس اشکالی نداره".

صاحب فروشگاه یه نگاه به عروسک انداخت و گفت: "متاسفم خانم. اون عروسک دلقک فروشی نیست. "

"چی؟ چرا؟" زن متعجب گفت.

اما فروشنده از پاسخ دادن خودداری کرد
مادر به پایین نگاه کرد و دید که چشمای دخترش در حال اشکی شدنه. اون شروع به مشاجره با مغازه دار کرد و پول بیشتری به اون پیشنهاد داد اما فروشنده بازم امتناع کرد.

سرانجام، اون گفت: "من صد دلار به تو می پردازم!" و پول رو جلوی فروشنده نگه داشت.

چشم مغازه دار گرد شد. اون لحظه ای تردید کرد، بعد نفسشو حرصی بیرون داد و گفت: "خب، می تونی اونو داشته باشی."

عروسک دلقک رو توی کیسه ای گذاشت و به مادر داد. مادر و دختر هیچ توجهی به صورت مردد فروشنده نکردن و در حالی که از خرید خود راضی بودن، رفتن.

وقتی به خونه رسیدن، مولی بلافاصله با عجله وارد اتاق نشیمن شد. دختر از هدیه‌اش خیلی خوشحال بود و بقیه روز رو در حالی که مادرش تلویزیون تماشا می کرد با دلقک بازی کرد. وقتی دختر بچه با عروسک بازی می کرد، براش سوال شد که چرا این عروسک سه انگشت خودشو بالا نگه داشته.

همون شب، وقتی مولی به رختخواب رفت، عروسک رو توی قفسه بالای اتاق خواب خودش گذاشت. مادرش شب بخیر گفت، دخترشو بـ*ـو*سید و از اتاق بیرون رفت.

صبح روز بعد، مادر در حال پختن صبحانه بود و مولی رو صدا کرد تا اونو از خواب بیدار کنه. وقتی برای سومین بار صدا کرد، نگران شد. اون تصمیم گرفت بره طبقه بالا و دخترشو از رختخواب بیرون بیاره.

وقتی وارد اتاق خواب مولی شد، تقریبا چشماش سیاهی رفت... توی اتاق، بدن مولی انگار که توی حوضچه خون افتاده بود. گردنش بریده شده بود، چشماش بیرون زده بودن و چاقویی توی سـ*ـینش خورده بود.

مادر مولی باور نمی کرد که چی می بینه، بعد چند لحظه سرشو به اطراف چرخوند و وقتی دید عروسک دلقک کنار بدن دخترش نشسته، با وحشت شروع به جیغ کشیدن کرد.

عروسک دلقک چهار انگشت خودشو بالا گرفته بود...

منبع: انیگما


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا