خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع


! هشدار اسپویل !
همواره در سینمای دنیا،یا به طور دقیقتر در هالیوود،یک تم و موضوع خاص بعد ازینکه برای کارگردانها معرفی شد،بارها و بارها مورد استفاده قرار می گیرد.کم و زیاد می شود و گاهی هم موضوعات جانبی بسیار خوب و تکمیل کننده ای به موضوع اصلی اضافه می شود.با حفظ ماهیت اثر و پایبندی به اصل آن.و یا گاهی هم به علت عدم شناخت کافی از تم مربوطه،اثری خام و نه چندان دلچسب خلق می شود.البته این موضوع هرگز تعریفی برای کلمه کلیشه نیست چون مفاهیمی که در موردش صحبت می کنم آن چنان کلی و پایه ای هستند که باید پذیرفت تکرار آنها نوعی لـ*ـذت بردن از آنهاست.

برای مثال فیلمهایی را در نظر بگیرید که محور موضوعش،جامعه مافیایی آمریکا و ایتالیاست.خب مسلما لیست عظیمی از فیلمهای کوچک و بزرگ که دیده اید در جلوی ذهنتان حک شد.فیلمهای بسیاری در هالیوود و همچنین در سینمای ایتالیا در مورد این موضوع مانور دادند.اما همیشه در هر موضوعی فیلمی وجود دارد که با شنیدن اسم موضوع بلافاصله یاد آن می افتید و از آن به عنوان شاهکار یاد میکنید.به همین دلیل است که وقتی اسم مافیا می آید اولین تصویری که در ذهنمان حک می شود تصویر پدرخوانده همیشگی سینمای جهان یعنی دون ویتو کورلئونه است.آن هم با یک شاخه گل قرمز درجیب کتش، که با نگاهی غم بار اما مغرور پشت میزش لم داده.

فیلمهای بسیاری چه قبل از دهه هفتاد و چه بعد از آن در مورد این موضوع ساخته شدند.فیلمهای بسیار خوبی مثل یک قصه برانکسی ،راه کارلیتو،رفقای خوب، خیابانهای پایین شهر،در بار انداز،روزی روزگاری در آمریکا،صورت زخمی،رانین،صد البته شاهکاری به نام تسخیرناپذیران و فیلمهای بسیاری که همه ما با دیدنشان لـ*ـذت بردیم.اما همه ما قبول داریم که در کنار عالی بودن فیلمهایی که نام بردم،در مورد موضوع مافیا، سه گانه پدرخوانده ،شاهکار کاپولا،تمام حرفهای موجود در مورد این موضوع را زد و به نوعی برای همیشه در موضوع خود کاملترین اثر باقی خواهد ماند.

موضوع شیطان در سینما البته مثل موضوع مافیا همه گیر و مورد پسند نیست.چون با محور قرار دادن شیطان در فیلم شما وارد ژانرهای خاصی از سینما می شوید که بزرگترین کارگردانان سینما هم زیاد علاقه ای به آنها نشان نداده اند.به طور مثال ژانر هارور ماورایی هرگز مثل ژانر درام و کرایم یک اسکورسیزی نداشته و نخواهد داشت.با این حال در تاریخ سینما،چندین فیلم در مورد شیطان و روابطش با انسان ساخته شد که از نظر من کاملترینش فیلمی است که می خواهم اکنون در موردش چند خطی بنویسم.



Angel Heart فیلمی است به کارگردانی آلن پارکر،کارگردان تهیه کننده نویسنده و بازیگر انگلیسی که در سال 1987 با بودجه 17 میلیون دلار ساخته شد.فیلم قبل از به اکران در آمدنش سر و صدای زیادی به پا کرده بود که البته بیشتر توجه ها به بازی دنیرو،که در ربع سوم اوج بازیگری خود به سر می برد،و بازیگر با استعدادی به نام میکی رورک بود.اسم فیلم را ترجمه نکردم چون حتی در مورد اسم این فیلم هم ابهام وجود دارد و مشخص نیست کلمه Angel به شخصیت اصلی فیلم هری انجل اشاره دارد یا منظور فرشته است.پارکر فیلمنامه این فیلم را با اقتباس از رمان Falling Angel اثر ویلیام یورتسبرگ نوشت.

فیلم با یک تیتراژ آغازین فوق العاده شروع می شود.در خیابانی سرد و تاریک،شخصی سیاهپوش با یک عصا از خیابان گذر می کند و پس از جر و بحث یک سگ و گربه،به همراه موزیک مرموز،جسدی توسط سگ کشف می شود که به طرز وحشیانه ای کشته شده.صدایی سه بار اسم جانی را صدا می زند و فیلم شروع می شود.

خط اصلی داستان فیلم در مورد شخصی است به نام هارولد انجل با بازی میکی رورک.انجل یک وکیل و کارآگاه خصوصی است که به قول خودش با کارهای کوچک مثل طلاق و بیمه کار،زندگی یک نفره اش در نیویورک را می گذراند.از طرف شخصی به نام لوییز سایفر با بازی رابرت دنیرو کاری به او محول می شود.سایفر از انجل می خواهد دنبال شخصی به نام جانی فیوریت با نام اصلی جانی لیبلینگ بگردد که یک خواننده بوده که در خلال جنگ جهانی دوم در شمال آفریقا توسط حملات موشکی تحت تاثیر قرار گرفته و حافظه اش را از دست داده.سایفر از بدهی صحبت می کند که جانی باید به او ادا کند و از انجل می خواهد بفهمد که جانی زنده است یا نه.انجل با قبول این سفارش وارد یک بازی خطرناک می شود و در راه پیدا کردن جانی با اشخاص مختلفی دیدار میکند.اشخاصی که همه بعد از ملاقات با او به طرز وحشتناکی کشته می شوند.

بعد از همه اتفاقات و در پایان فیلم مشخص می شود هری انجل در اصل همان جانی فیوریت بوده.جانی ابتدا یک خواننده بوده که توسط فردی خرافاتی به نام ادوارد کروزمارک و دخترش با جادوهای سیاه آشنا می شود و بعد در جادویی وحشتناک با شیطان معامله میکند و برای اینکه در جادوی سیاه بی رقیب باشد روحش را به شیطان می فروشد.بعد از این معامله او متوجه اشتباهش می شود و سعی می کند از دست این معامله با شیطان خلاص شود.با راهکاری که در کتابهای باستانی پیدا می کند،جوانی همسن خود را پیدا میکند تا با کشتن و خوردن قلب او روحش را تسخیر کند و به این ترتیب از دست شیطان فرار کند.جوان قربانی،هارولد انجل واقعی است که سربازی است که از جنگ برگشته و در جشن سال نو در میدان شهر مشغول شادی و خوشگذرانی است.جانی،قلب هری را میخورد و هنگامی که میخواست به طور کامل تحت هویت هری زندگی کند دوباره به جنگ جهانی انتقال داده شد که طی یک حمله،صورت و سرش به طور کامل مجروح شد.به طوری که حافظه اش را از دست داد و چهره اش به طور کامل تخریب شد.در بیمارستان او تحت عمل جراحی چهره تازه ای پیدا کرد و درحالی که بر اثر موج انفجار حافظه اش را از دست داده بود توسط کروزمارک به خانه انجل در نیویورک انتقال داده شد و برای 12 سال با خاطرات و هویت او زندگی کرد.

به این ترتیب مشخص می شود لوییز سایفر در اصل همان لوسیفر(از نامهای شیطان) بوده و بدهی که از آن صحبت می کرد روح جانی بود که حالا دیگر آن بدهی را پس گرفته.

اما بعد از خلاصه داستان،بهتر است در تک تک سکانسها ریز شویم و از این فیلم فوق العاده بیشتر لـ*ـذت ببریم.در نگاه اول فیلم چیزی جز نگاهی منفی به شیطان و روابطش با انسان نیست.به نوعی ظاهر داستان حکایت ازین دارد که نویسنده میخواهد قدرت شیطان را درنابودی روح انسان،به بیننده یادآوری کند.ظرافت دید کلی موجود در فیلم خط مشی میان منفعل بودن یا فعال بودن انسان در برابر شیطان است.اینکه آیا انسان عروسک دست شیطان است یا عروسک افکار خودش که تحت تاثیر شیطان است. این فیلمنامه ی فوق العاده است که فیلم را از یک فیلم خوب به یک فیلم عالی ارتقا می دهد و مهمترین حسن موجود در فیلمنامه نشانه پردازی است.نشانه پردازی به نوعی رکن اصلی فیلمنامه این فیلم است و به نظر میرسد نویسنده فیلمنامه خود را به نشانه ها متعهد میدانسته و برای همین برای هر مفهومی از نشانه استفاده کرده.

اگر بخواهیم از ابتدای فیلم شروع کنیم باید باز گردیم به سکانس اولین ملاقات سایفر با انجل.سکانسی که شاید سوای سکانس پایان فیلم،مهمترین سکانس فیلم باشد.در این سکانس است که بسـ*ـتر درون پر تلاطم انجل شکل می گیرد و چیزهای عادی می بیند که این چیزهای عادی در ادامه داستان و آشنایی او با دنیای سیاهش رنگ و رویی شیطانی می گیرد.انجل به محض وارد شدن به ساختمان،دربی کرکره دار روبرویش میبیند.بعد فردی سیاهپوست را میبیند که در حال سخنرانی برای عده ای است که ازاو حمایت میکنند.فرد سیاه پوست نماد تمام کمال شیطان است با حرفهایی که میزند:«من میخواهم به شما نشان بدهم که چقدر خدا را دوست دارید»آشکارا از غارت انسانیت خبر می دهد:«من میخواهم جیبهای شما را باز کنم.من میخواهم قلبهای شما را باز کنم.»او حتی به اینکه ممکن است از او بدگویی کند اعتراف می کند:«عده ای در مورد من صحبت می کنند و می گویند که من کادیلاک سوار می شوم»اما او دلیلی بسیار منطقی برای بد طینتی و برتری جویی اش می آورد:«وقتی شما من رو می خواهید و به من کمک می کنید،اصلا من باید رولزرویز سوار شوم»

واینسپ، وکیل سایفر، در مورد فرد سیاهپوشی که از روی دیوار خون پاک می کند توضیحی قابل قبول می دهد که شوهر بدشانس این فرد،توسط سردسته یک گروه مافیایی در محله کشته شده.این اتفاق یک اتفاق مقبول و عادی است اما انجل ازین موضوع به سادگی نمی گذرد.چون او با دیدن تمام این صحنه ها بیشتر به درون آشفته و بی هویتش شک می کند.برای راحتی دنیرو و اینکه کاملا در نقش غلت بخورد،بدون تردید دیالوگ نویسی تا حد عالی وظیفه اش را انجام داده.مثل همین سکانس و تمرکز صحنه روی انگشتان او که روی عصایش می لغزد.عصایی که در اصل نشان دهنده کمک کردن انسان به او برای رسیدن به هدفش یعنی انتقام از خداست.


نقد و بررسی فیلم قلب فرشته / Angel Heart

 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
-آیا شما رئیسش هستید؟
-نه...نه شبیه اون...

صداقت شیطان همیشه بوده و هست.او فقط وعده می دهد و بسـ*ـتر را برای انسان محیا می کند.بقیه اش بر عهده انسان است که در دام او بیفتد.از دیگر نماد مهم فیلم یعنی فن هم پرده برداری می شود.البته به صورتی خام.با حضور دو فن که یکی کاملا درست کار میکند و دیگری خیلی آهسته.گویی اصلا خراب است.سایفر از بازی با انسان لـ*ـذت میبرد.این که او حقیقتی را میداند که انسانی مثل هری انجل یا در اصل جانی لیبلینگ نمی داند.«احساس عجیبیه.من قبلا هم شمارو ملاقات کردم؟»

انجل سراغ دکتر فاولر،پزشک معتاد و تنهایی می رود که با قبول پول کلانی حاضر شده اجازه دهد جانی از بیمارستان خارج شود و مرتب گزارش دهد وی در بیمارستان است.در خانه دکتر هم تمام نمادها محیا هستند.و البته سردمدار آنها فنی که به طرز دلخراشی آهسته می چرخد.روندی در تمام دیدارهای انجل با اشخاص مربوط به جانی وجود دارد که در تمام موارد تکرار می شود.اولی پیدا کردن آلت قتل ،قبل از قتل توسط انجل است.دومی باز شدن در کرکره دار است.بعدی صدای تپش قلب انجل است و بعدی هم نگاه کردن او به آیینه است.در تمام قتلها این موارد رعایت شده و همه آنها هم پیام آور مفهومی خاص هستند که به موقع به آن می پردازم.


نماد مهم دیگری که در فیلم تکرار می شود و تا انتها ادامه دارد قرار دادن ظرف برای جلوگیری از چکه کردن قطره است.بعد از ترک دکتر است که هری دو دختر را میبیند که در حال خواندن کتاب هستند و ظرفی که آب در آن چک می کند.چکه کردن آب و قرار دادن ظرف به نوعی نشان دهنده این واقعیت است که انجل کم کم در حال پیدا کردن هویتش است.این نشانه به زیرکی هرچه تمام تر انتخاب شده و در پایان فیلم در یک نمای بی نظیر به کمال می رسد که در پایان به آن اشاره خواهم کرد.

دوباره انجل با مغز متفکر تمام این اتفاقات یعنی سایفر ملاقات می کند.هنگام ورود هری به رستوران با کمی هوشیاری می توان فنی را دید که کاملا سالم کار می کند.این فن به نوعی یکی از اصلی ترین سوالات من در نمادپردازی این فیلم است.

دوباره سکانسی داریم که سایفر با انجل در حال صحبت است پس تعجبی ندارد که شاهکار دیالوگ نویسی را از نویسنده فیلمنامه شاهد باشیم.بازی شیطان با انسان، وتحقیر شدن ندانسته انسان ادمه دارد:«تو کشتیش؟»در حالی که تخم مرغی را در دستانش بازی می دهد به هری واقعیت را می گوید:«در بعضی از دینها،تخم مرغ نماد روح انسان است.»او از هری می پرسد یک تخم مرغ می خواهد؟که هری به طرز غیر مستقیم مثل کاری که در گذشته کرده از روحش در مقابل شیطان می گذرد و جمله جالبی می گوید:«نه.من با مرغها یه مشکلی دارم!»این مرغ است که تخم مرغ را بوجود می آورد و این خداست که روح انسان را خلق میکند اما هری انجل همان چیزی است که خودش می گوید.

یک کافر و کسی که به وجود خدا اعتقاد ندارد و با تایید باورهای خودش،به خاطر اعتقاد نداشتن به خدا از روحش در مقابل شیطان می گذرد.شیطانی که با کمال میل تخم مرغ را میبلعد.نکته اساسی دیگر اینجاست که اتاقیکه در آن شاهد فردی لودیم که در حال تمیز کردن دیوار است مربوط به دنیای حقیقی بود در ساختمان متعلق به سایفر بود اما در طی فیلم بارها انجل به این محل سر میزند که به نوعی کارگردان اثبات می کند این بازگشتهای مکرر چیزی جز تلاش یک انسان مدهوش در روند خودشناسی نیست.انجل دوباره به در کرکره دار می رسد و به آن اتاق می رود که دیگر اثری از خون و فرد سیاهپوش نیست.پشت عمیق ترین پرده های وجودش مجسمه های عجیب دینی و خرافاتی پیدا می کند که نشان از درون آشفته او از لحاظ دینی است و به قلب قرمز کوچکش برمی خورد.دوباره در خیابان بیرون از ساختمان،شیطان در قالب مرد سیاهپوست روی تـ*ـخت نشسته و از وضع موجود لـ*ـذت میبرد.

انجل در درون خود به شخص سیاهپوش می رسد که در سالن خالی،تنها نشسته.اون در مورد هویت این فرد شک دارد.هویتی که در انتها فاش می شود.درست لحظه ای که میخواهد راز او را فاش کند انسانهایی از دنیای بیرونی به او حمله می کنند.فراموش نکنید ما در تمام فیلم،داستان را از زاویه دید هری میبینیم و تعجبی ندارد که اشخاص مهاجم از نظر او در سالن خالی به او حمله کرده باشند اما این حقه کارگردان است که دوست دارد انجل مارابه بازی گرفته و با خودش همراه کند.انجل در طی تعقیب و گریزش به طور تصادفی مرد سیاهپوست را از تـ*ـخت زمین می زند تا نشان دهد که میتوان با فرار کردن از پس شیطان برآمد.هرچند اشخاصی هستند که دوباره او را به روی تـ*ـخت برمی گردانند.هنگام دویدن،سگها حسابی با دیدن او پارس می کند که با توجه به حس ششم قوی سگها و روح خبیث و شیطانی او خیلی عجیب نیست.

احساسات است که پای «قلب هری» را به میان میکشد و در حال برقراری رابـ*ـطه با زنی که کلی مدرک برایش آورده یاد آخرین خاطره ای می افتد که به یاد دارد:جشن سال نو در میدان مرکزی نیویورک.درب کرکره دار دوباره باز می شود تا سفری دوباره به خاطرات مشوش هری بکنیم و اتاقی با نور قرمز ببینیم که فنش کاملا سالم کار می کند و درون اتاق پلیدترین جادوی ممکن در حال انجام است.

در هنگام ملاقات با مارگارت کروزمارک روال همیشگی یعنی پیدا شدن آلت قتل با دیدن خنجر توسط او اتفاق می افتد.با پیانو آهنگی را مینوازد که از ابتدای این ماموریتش بر ذهنش مستولی شده.بعدها راز این آهنگ هم کشف می شود.«قلب انجل» به طرز غریزی مملو از احساسات است.شاید به خاطر اینکه در روز ولنتاین به دنیا آمده.

به ملاقات اپیفانی می رود.دختری که در اصل دختر خود اوست.دوباره حس ششم سگها به روح خبیث او تعرض می کند و از بین چند مرغ که روی زمین است سراغ اپیفانی می رود.بچه کوچک و معصوم هم با دیدن او گریه می کند که این گریه برخلاف تصور هری به خاطر عینک ماسکدار او نیست...

سروکار گروه ساکن در آن منطقه با مرغ است و این به نوعی تعهد آنها را به چیزی شبیه دین نشان می دهد.هر چند آنها در دین خود و مراسم آن مرغ را سر میبرند و با آن خود را تمعید می دهند اما همین پایبندی هم در مقابل بی بند و باری دینی انجل برتری دارد.همانطور که هری به اپیفانی می گوید دینشان خیلی دین جالبی نیست و اپیفانی هم در جواب می گوید به صلیب کشیدن یک مرد هم خیلی جالب نیست.آنها حتی برای پیغام رسانی هم از مرغ استفاده می کنند.(پای مرغ).دوباره فنی که درست نمی چرخد و آهنگ مورد علاقه هری.کرکره وجود هری دو باره باز می شود و بیننده هم به همراه او به خودشناسی ادامه می دهد.گویا تلاش هری اثر داشته چون کم کم متوجه طینت خبیث او می شویم و ما هم مثل او از دیدن پیراهن کاملا خونی و دست خون آلودش تعجب می کنیم.ضربان وحشتناک قلبش است که بر سفری درون خود پایان می بخشد.

نمادپردازی کم کم به باروری خود نزدیک می شود.نگاههای روح خراش هری به آیینه و حضور او در آسانسوری با درب کرکره دار که مقصد این آسانسور آخرین دیالوگ هری در فیلم است.جسد مارگارت به همراه قلبش که در آمده با صدای تپش قلب انجل فاش می شود.به یکی از بی نظیرترین شاتهای فیلم می رسیم که همین شات دلیل اصلی من از برداشتم درمورد نماد فن بود.نمایی که در آن مجسمه یک کشیش با صلیبش در سمت راست،یک فن خراب در میانه تصویر و خود هری که در سمت چپ در حال سیگار کشیدن است.

در یک سکانس تکان دهنده هری با سایفر در کلیسا ملاقات می کند.جایی که هیچکدام از آن دو به آن تعلق ندارند اما تفاوت رفتاری هری و سایفر یادآور رفتار شیطان و انسان در این دنیا است.دنیرو دوباره به لطف نویسنده دیالوگی بی نظیر از خود باقی میگذارد:«انقدر دین در دنیا هست که مردم از هم متنفر باشند.اما اونقدری دین وجود نداره که مردم همدیگرو دوست داشته باشند.»در مقابل تظاهر همیشگی شیطان و اعتراضش به طرز صحبت انجل در کلیسا،هری با یک دندگی خود را کافر معرفی می کند.خودشناسی هری کم کم دنیا را فرا گرفته.البته دنیای اورا.در حالی که اپیفانی پشت در اتاقش خوابیده،از پنجره اتاقش نور قرمز رنگی ساطع می شود.درست مثل اتاقی که هارولد انجل را در آن تکه تکه کردند.سقف اتاقش همچنان چکه می کند.اپیفانی که نمی داند چه شخصی روبه رویش ایستاده جمله ای جالب می گوید:«وقتی روحت،تو رو فرا گرفته اسم تو شوالیه است.»اما خب برای هری که روحش را به شیطان فروخته شوالیه چیزی شبیه شورلت است.دو واقعیتی که اپیفانی در مورد جانی می گوید تعریفی است کامل از شخصیت او:1.به قدری به شیطان نزدیک بود که مادرم همیشه آرزوشو داشت.2.یه عاشق دیوونه بود!

درون مجهول هری به قدری پلید و سیاه است که حتی خودش هم با ادامه خودشناسی به مشکل برمیخورد و دیگر از همبستری با دختری مثل اپیفانی لـ*ـذت نمی برد و برعکس میخواهد اورا خفه کند و با مشتی به آیینه با شروع دوباره خونریزی لـ*ـذت مجازی را هم پس میزند.بالاخره می فهمد که آهنگی که از ابتدا حاکم ذهنش شده بود،بهترین آهنگ جانی بوده.دوباره تعقیب و گریز که با خراب شدن اوضاع فرار کردن او هم سخت تر می شود و مجبور می شود از یک مرغدانی و از بین مرغهای پر سروصدا عبور کند.

سراغ آخرین قربانی می آید.ادوارد کروزمارک.در جایی زندگی می کند که عده ای جمع می شوند و یک نفر پوست مرغ را جلوی چشمشان می کند.ملاقات با دیگ سوپ قبل از صحبت با ادوارد مهر تاییدی بر آلت قتل آخر میزند.ابتدا ادوارد از دست شانس حرف میزند که دست راست یک قاتل بوده که هنگام دار زدن بریده شده و خرافات بر این عقیده بوده که این دست هر قفلی را باز میکند.هری بی توجه با دست راستش قالب یخ را میشکافد تا بالاخره قفل آخر باز شود و گذشته مجهول جانی و خودش مشخص شود.

حرفهای کروزمارک،تمام ماهیت این فیلمنامه مجهول و پیچیده را باز می کند و مشخص می شود چه اتفاقات پلیدی برای افراد در فیلم افتاده.هری نگاهی به آیینه می اندازد و می داند زمان کشتن آخرین نفر فرا رسیده.

«من میدونم کی هستم...من میدونم کی هستم...»تکرار این جمله فایده ای ندارد.به راستی حق با شیطان است:«خرد چقدر مسخره و مفتضحانه است وقتی هیچ سودی برای عاقل ندارد.»به جرات می گویم که قشنگترین سکانس فیلم همین سکانس است.با دیالوگهای فوق العاده دنیرو:«اگر سمهای بزرگ و دم پشمالو داشته باشم باور میکنی من شیطان هستم؟»هری،یا به عبارتی بهتر جانی،برای فرار از واقعیت دوباره به آیینه نگاه می کند تا قیافه ای را ببیند که هیچ شباهتی به جانی ندارد اما باز هم حق با شیطان است:«هر چقدر هم سعی کنی زرنگ باشی و در آیینه قایم بشی،باز هم داری مستقیم به چشمای خودت نگاه می کنی...»

و این جمله است که نگاههای هری به آینه در طی فیلم را به بلوغ می رساند.جایی که هری هر وقت به آیینه نگاه می کرد کسی را میدید که خودش نیست.دنیرو ماهیت و مواجب رابـ*ـطه و انگیزه اش را معرفی می کند:«روح فنا ناپذیره جانی...و روح تو مال منه...»در پایان که همه چیز معلوم شده دیگر هیچ ظرفی برای نگه داشتن چکیدن قطره ها کافی نیست و حتی حوض درون حیاط هم پر شده.درست مثل حوض درون جانی که ظرفیت این همه اتفاق را ندارد.فرد سیاه پوش که تصویری دیگر از شیطان بود به راحتی پشت در اتاق نشسته و هری بی توجه از کنارش رد می شود.فرد سیاهپوش همان لوییز سایفر یا همان لوسیفر بود که در تمام این مدت در عمق افکار جانی جا خوش کرده بود.و سفر جانی آغاز می شود.به جایی که خودش می گوید.«جهنم...»در کرکره دار بسته می شود وآسانسور کهنه اورا به عمیق ترین دخمه های جهنم می فرستد.


نقد و بررسی فیلم قلب فرشته / Angel Heart

 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمادها هم با پایان فیلم به پاین خود یعنی معنی اصلی خود می رسند.به غیر از مهمترین نماد یعنی فن.مدت زیادی به فن ها فکر کردم و این که در بعضی از باورهای شرقی فن را به روح انسان تشبیه کرده اند این انگیزه را در فکرم تقویت کرد.واقعیت هم میتواند همین باشد.واقعا مسئله روح است که بین هری و کشیش فاصله می اندازد و در تمام صحنه های قتل با فنی خراب،روح پلید و سیاه اورا یاد آور می شود.اما مشکل این تفسیر همان فن سالمی است که در رستوران میبینیم که در کنار فنی که در اتاق جانی فیوریت بوده،و فنی که در ابتدای فیلم میبینیم تنها فنهای سالم فیلم هستند.

Angel Heart بعد از اکران در گیشه شکست سختی خورد و خیلی انتظارات را برآورده نکرد.بیشتر به خاطر طراحی صحنه خوب و فیلمبرداری فوق العاده اش مورد تحسین قرار گرفت. از نظر من نقطه قوت فیلم فیلمنامه بی نظیرش بود که البته شاید تنها ضعف فیلم هم در فیلمنامه اش بود که چند گره اضافی خورده بود.یعنی ممکن است فرد بارها و بارها فیلم را ببیند و ترتیب اتفاقاتی که بر جانی افتاده درک نکند که این پیچیدگی بیش از حد فیلم را کمی از ایده آل خود دور کرده.دیگر مسئله مهم فیلم به چالش کشیدن موضوع مهم دخالت شیطان در زندگی انسانهاست.به راستی شیطان تا چه اندازه می تواند انسان را فریب بدهد؟آیا او در این کار میتواند اراده خودش را به انسان تحمیل کند؟در سکانس آخر جانی از تمام اتهامات برای حفظ هویتش فرار می کند و قتلها را به گردن سایفر می اندازد اما او می گوید که قتلها تماما توسط خود جانی انجام شده و فقط توسط او راهنمایی شده.این «راهنمایی شدن»فوق العاده ابهام برانگیز است.آیا واقعا شیطان می تواند ما را کنترل کئد؟یا باید این را به حساب طینت خبیث جانی گذاشت که همچنان در او باقی مانده.نظریه دیگری می گوید که جانی در تمام مدت می دانست که تمام قتلها توسط خودش انجام شده و به نوعی تمام کسانی که از گذشته او باخبر بودند را کشت تا هویتش فاش نشود.این نظریه هر چند کامل است اما زیبایی شکست انسان برابر شیطان را ندارد و به نوعی جانی را هم ردیف با خود شیطان قرار می دهد...همچنین موزیک اصلی فیلم هم موزیک بسیار زیبایی است که در اصل آهنگ The Girl of My Dreams است که توسط خواننده ای به نام سانی کلپ در سال 1927 ساخته شده بود.

در راه کسب جایزه هم فیلم اصلا موفق عمل نکرد.در جشنواره Saturn Awards که مخصوص فیلمهای علمی،فانتزی و هاررور است فیلم در سه بخش بهترین نویسندگی،بهترین بازیگر مرد ساپورت برای دنیرو و بهترین بازیگر زن ساپورت برای لیزا بونت در نقش اپیفانی کاندیدا بود که در هیچکدام موفق به کسب جایزه نشد و در جشنواره بازیگران جوان،این لیزا بونت بود که جایزه بهترین بازیگر دختر را برد.از لحاظ بازیگران اما درکل فیلم در سطح بالایی بود و بازی فوق العاده میکی رورک کارنامه بازیگری او را تثبیت کرد و نقش شیطان برای دنیرو که کوتاه تر از اسمش بود به نوعی زنگ تفریح او به حساب می آمد.در سکانس رویارویی پایانی است که تفاوت بازی دنیرو و رورک به چشم می خورد.جایی که مشخص می شود فرق بازیگری رورک و دنیرو از زمین تا آسمان است. البته این فیلم نه از فیلمهای شاخص میکی رورک و دنیرو به حساب می آمد نه بهترین فیلم آلن پارکر بود اما باید قبول کرد در مورد موضوع خودش نمونه ای تمام و کمال بود و میتوان این فیلم را پدرخوانده تم مربوط به خودش دانست.فیلمهای زیادی با محور شیطان ساخته شد که شاید یکی از شاخصترین آنها وکیل مدافع شیطان اثر تیلور هکفورد است.حتی همین فیلم که پروژه عظیمی بدنبال داشت و بازی بی نظیر پاچینو آن را تکمیل کرده بود(در کنار بازیگرانی مثل ریوز و چارلیز ترون)هرگز از چنین فیلمنامه منسجم و خوبی برخوردار نبود.آنجا،کوین لومکس با بازی کیانو ریوز حداقل با کشتن خود توانست از دست شیطان بگریزد اما در اینجا جانی فیوریت به قدری پلید شده بود که راه فراری برای او وجود نداشت...

این فیلم البته شروع خوبی برای آلن پارکر بود که کم کم از فیلمهای موزیکال دل کند و با ساخت فیلمهایی چون میسیسیپی می سوزد و زندگی دیوید گیل خود را به عرصه سینما به طور جدی معرفی کرد.

در پایان باید گفت از نظر من فیلم هرگز نباید در ژانر هارور قرار بگیرد چون ما یک اگزورسیست ندیدیم. بلکه فقط دیدیم شیطان چقدر خوب میتواند بر انسان تسلط پیدا بکند.فیلم به نوعی در ژانر تریلر رازآلود قرار می گرفت و برای چندین هفته فکرم را با خود درگیر کرده بود.هرچند هنوز هم موزیک اصلیش را زمزمه می کنم...

به قلم: بدیعی
منبع: Cinema30


نقد و بررسی فیلم قلب فرشته / Angel Heart

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا