خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,730
امتیاز
213
سن
19
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: اِلف منتخب ( جلد دوم رمان آندلس)
ژانر: عاشقانه، فانتزی
ناظر: YeGaNeH
خلاصه: از سوی خاندان طرد و حال برای ثابت کردن خود، عازم یک ماموریت خطرناک می‌شود. مسئولیتی بر دوشش جای گرفته است که می‌تواند جانش را به خطر بیندازد.
خواستش فقط ثابت کردن خودش است؛ اما نمی‌داند زندگی مرموز‌تر از آن است که تصورش را می کند و نخستین بازی‌اش، چیزی بود که هیچگاه انتظارش را نداشت!


در حال تایپ رمان الف منتخب (جلد دوم رمان آندلس) | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، .elham، Z.B.F و 23 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,730
امتیاز
213
سن
19
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
گردباد عظیمی در زندگی اش رخ داد و به یک باره، خود را میان تنهایی نگریست. دگر کسی را نداشت؛ کسی نبود نازش را بکشد یا همانند شیر، پشتش بایستاد. باید محکم می شد تا زندگی او را برای ادامه بازی ببلعد. می دانست در آن راه، مشقت زیادی نهان است؛ ولیکن هیچ چیز آن طور که پیش بینی کرده بود اتفاق نیوفتاد. او خود را همچو فولاد، سرد و غیرقابل نفوذ کرده بود؛ همانند اقیانوس، زیبا و غرق کننده! منتها نمی دانست چیزی در راهش است که می تواند در دلش رسوخ پیدا کند.


در حال تایپ رمان الف منتخب (جلد دوم رمان آندلس) | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Z.B.F، Saghár✿ و 20 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,730
امتیاز
213
سن
19
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
رزالیا
شاخه‌‌ای که جلوم بود رو آروم تکون دادم و جنگل رو زیر نظر گرفتم. صدای شرشر آب و آواز پرنده‌ها تنها صدایی بود که شنیده می‌شد، نفس عمیقی کشیدم، کمانم رو توی دستم گرفتم و با یه جهش روی زمین پریدم، نیم نگاهی به اطراف کردم و بدون معطلی شروع کردم به دویدن. تیر رو در آوردم و توی کمان جدا دادم، به وسطای چنگل که رسیدم صدای رد شدن موجودی اونم با سرعت به گوشم خورد، گوش‌هام ناخودآگاه تیز شد ایستادم و آروم اطراف رو زیر نظر گرفتم؛
زیر لـ*ـب گفتم:
_ کجایی موش کوچولو
جنگل آروم شد از حواس قویم استفاده کردم تا جاش رو پیدا کنم، سخت بود چون صداهایی زیادی توی جنگل بود. با درد چشم‌هام رو باز کردم لعنتی گفتم و راه افتادم اما هنوز خیلی نگذشته بود که سنجاب کوچولویی رو دیدم. لبخند پت و پهنی روی صورتم نشست چشم‌هام رو ریز کردم و روی هدف که همون سنجاب بود قفل کردم، نذاشتم زمان بیشتر از اون بگذره و زه رو ول کردم. تیر با سرعت به پرواز در اومد و به سنجاب خورد.
با از بین رفتن اولین هدف صدای بقیه هم بلند شد
_ جادوگر پس نقشه کشیدی بودی هان! ولی من تسلیم بشو نیستم
پوزخند زدم
هدف بعدی رو که پیدا کردم دویدم، با یه دستم خودم رو به شاخه‌ی درخت آویزون کردم و خودم رو بالا کشیدم. خودم رو پشت درخت مخفی کردم و تیر رو توی زه قرار دادم. نفس‌هام رو آروم کردم و از پشت درخت بیرون اومدم، زه رو تا آخرین حدش کشیدم و ول کردم؛ صبر نکردم تا ببینم تیر می‌خوره بهش یا نه و به طرف دیگه‌ام چرخیدم، من به خودم و کمان فوق العاده‌م ایمان دارم! توی یه لحظه تیر رو توی زه گذاشتم و سنجاب بعدی رو زدم. آخ که اگه من این گوشای تیز رو نداشتم چیکار می‌کردم با کمکشون خیلی راحت جای هدف‌ها رو فهمیدم روی درخت بلندی که اونجا بود پریدم و با سرعت از روی شاخه‌های قدرتمندش بالا رفتم؛ با چشم‌های تیزم آخرین هدف رو که بالای همون درخت دیدم از همون ارتفاع خودم رو پایین انداختم و در حالی که سقوط می‌کردم تیر رو وسط هدف زدم. نزدیک زمین که شدم حرکت چرخشی زدم و با زانو فرود اومدم. بعد از چند دقیقه که نفس‌هام مرتب شد لبخند محوی زدم و خیره‌ی کمانم شدم. بـ*ـو*سه‌ی کوتاهی روی کمانم نشوندم و زمزمه‌وار گفتم:
- کارمون خوب بود.
بلند شدم و خودم رو تکون دادم که رایکل از پشت درخت بیرون اومد و شروع کرد به دست زدن. سرد نگاهش کردم که دست زدن رو تموم کرد و به درخت پشت سرش تکیه داد، دست به سـ*ـینه و حق به جانب گفت:
- می‌بینم که خواهر کوچولوم داره پیشرفت می‌کنه!
صورتم رو بر خلاف رایکل چرخوندم و گفتم:
- چی می‌خوای؟ الان وقت ندارم که سر به سرم بزاری، باید تمرین کنم.
رایکل: می‌دونی چیه... کارت بدک نبود انگار یه خورده پیشرفت کردی ولی هنوزم به نظرم...
به کمانم اشاره کرد و ادامه داد:
_ بدون اون کمان هیچی نیستی! قدرت جادویی که نداری...
توی چشمام نگاه کرد تمسخر و حقارت رو از توی چشماش دیدم
خندید و گفت:
_ آخه مگه میشه یه الف جادو نداشه باشه، وجود یه ِالف بخاطر جادوشه! تو هیچ چیز نداری که ثابت کنه یه ِالفی و از ما هستی!
دستش رو زیر چونه‌ش برد
رایکل: البته بجز اون گوش‌هات
دستم رو مشت کردم و کمانم رو توی دستم فشردم. سعی کردم نفس‌های عصبانیم رو کنترل کنم. به طرف رایکل که با پوزخند داشت نگاهم می‌کرد رفتم مثل خودش پوزخندی زدم و گفتم:
- درسته من جادویی ندارم، نمی‌تونم مثل بقیه از سرعت افسانه‌ای استفاده کنم ولی... ولی حتما یه چیز خاصی درونم وجود داره که سوما
کمانم رو جلوش گرفتم و ادامه دادم:
- منو انتخاب کرده برادر
کلمه‌ی برادر رو کشیده و با تنفر گفتم. ابروهای پر پشت و طلایی رایکل توی هم گره خوردند و چشم‌هاش پر از نفرت شد! به سمتم اومد بخاطر قد بلندش مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم تا صورتش رو ببینم. رایکل کمی خم شد و توی صورتم گفت:
- بی‌صبرانه منتظر روزی هستم که خورد شدن این غرورت مزخرفت رو ببینم
بعد از این حرف پوزخند حرص درآری زد و توی یه لحظه از جلوی چشم‌هام ناپدید شد!
نفس‌های خشمگینم و با شدت بیرون دادم. دستم رو روی شقیقه‌ام گذاشتم و نفس عمیق کشیدم. به سمت درخت تنومندی رفتم و بهش تکیه دادم، کمانم رو کنارم گذاشتم و سرم رو به درخت چسپوندم؛ چشم‌هام ناخودآگاه بسته شده و تلاشی برای باز کردن‌شون نکردم.


در حال تایپ رمان الف منتخب (جلد دوم رمان آندلس) | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Z.B.F، Saghár✿ و 16 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,730
امتیاز
213
سن
19
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه‌ی این عذاب‌ها از وقتی که به دنیا اومدم شروع شد، فقط به خاطر یه پیشگویی من پیش همه بد شدم! قبل از اینکه من به دنیا بیام یه جادوگر پیر پیشگویی کرد که کودکی بعدی که توسط مادرم به دنیا بیاد یکی از قویترین افراد قبیله میشه، ولی با به دنیا اومدن من که هیچ قدرت خاصی نداشتم و به نحوه‌ای ضعیف‌ترین توی قبیله بودم مادرم از دنیا رفت و همه من رو مقصر می‌دونند! حتی دو برادر بزرگم هم هیچ وقت من رو عضوی از خانواده ندونستند. هیچکس مسئولیت من رو به عهده نگرفت حتی اعضای خانواده‌ام! هه، واقعا مسخره‌س که من توسط همون جادوگر پیر بزرگ شدم! پس من فقط باید به همه ثابت کنم که لیاقت بودن توی قبیله رو دارم. مخصوصا به برادر بزرگم سیمون که همیشه من رو تحقیر می‌کنه.
اولین قدم رو وقتی که سوما تیر کمان افسانه‌ای من رو به عنوان صاحبش انتخاب کرد برداشتم و حالا باید انقدر توی تیراندازی خوب و قوی بشم که هیچکس جرعت نکنه دیگه قبولم نداشته باشه.
توی افکارم غرق بودم که با صدای خش خش برگ‌ها سریع چشم‌هام رو باز کردم، تیرکمانم رو برداشتم و به سمتی که صدا ازش اومد هدف گرفتم. چند لحظه گذشت ولی صدای دیگه‌ای نشنیدم! اخم‌هام رو توی هم کشیدم و شش دنگ حواسم رو جمع کردم. یه دفعه از طرف بوته تمشک یه صدای خیلی ضعیف به گوشم خورد. آب دهنم رو قورت دادم و با قدم‌های آروم به سمت بوته‌ی تمشک رفتم.
دو قدمی بوته که رسیدم تیر رو ول کردم که یه سیریون از بوته بیرون اومد! با دیدن سیروین رنگ از رخم پرید! سیروین دندون‌های تیز و بلندش رو نشونم داد و حالت تحاجمی به خودش گرفت. چند قدم عقب رفتم، بر خلاف هیکل ریز و خرگوش مانندشون هیولاهای وحشی هستند که اگه باهاشون درگیر بشی شکستت تضمینیه ولی فقط وقتی که با گروهشون باشن. سیروین‌ها موجوادتی با بدن خرگوشت هستند که خوشت خوارن و دندون‌های به شدت تیزی دارن! پنجه‌های بلند و خطرناکشون رو برای گول زدن طعمه مخفی می‌کنند؛ شاید از خوش شانسی منه که فقط با یکی شون روبرو میشم و شایدم از بد شانسی منه که اصلا باهاش روبرو شدم! در هر صورت باید یه کاری کنم تا بترسه و فرار کنه. تیر بعدی رو توی کمانم گذاشتم و به سمتش هدف گرفتم؛ صدای خور خور سیروین بلند شد، چنگال‌های تیزش رو توی خاک فرو کرد. یه قدم عقب رفتم، خواستم بزنمش که سیروین به سمتم حمله کرد! بدنم زود واکنش نشون داد و جاخالی دادم. تیر رو پرتاب کردم که سیروین با سرعت ازش جاخالی داد و دوباره حمله کرد. پام به ریشه‌ی درختی گیر کرد و روی زمین افتادم، کمانم با فاصله ازم کمی اونطرف تر افتاد. سیروین به سمت صورتم حمله کرد و برای جلوگیری از زخمی شدن صورتم دست‌هام رو ضربدری محافظ صورتم کردم. چند لحظه بعد درد زیادی توی دست چپم پیچید و چند قطره خون روی گونه‌ام چکید!
- اخ... لعنتی!
سیروین دوباره آماده‌ی چنگ زدن شد، چنگال‌هاش رو بالا برد و آماده‌ی پایین آوردن بود که از فرصت کوتاهی که برام ایجاد شد استفاده کردم و با دست زخمیم به سیروین مشت زدم، سیروین پرتاب شد و به درخت خورد!
از روی زمین بلند شدم، دستم که داشت خون زیادی ازش می‌رفت رو گرفتم و زخم رو فشار دادم. از درد چهره‌ام جمع شد و ناله‌ی ضعیفی کردم.
- اخ... لعنت بهت... سیروین.
لـ*ـبم رو به دندون گرفتم و قسمتی از لباسم رو پاره کردم در این حین هم حواسم بود که سیروین هوشیاری کاملش رو بدست آورده یا نه. خیلی سریع دستم رو باند پیچی کردم و چشم به سیروین دوختم. دستم به شدت درد داشت و تحملم رو کم می‌کرد. کمانم رو از روی زمین چنگ زدم، بخاطر دست زخمیم استفاده از کمان امکان نداشت بیخیال شدم. سیروین هنوز هوشیاری کامل نداشت پس بهترین فرصت برای فرار بود. بدون اینکه لحظه‌ای وقت رو تلف کنم شروع به دویدن کردم. با تمام وجودم می‌دویدم تا به قبیله یا حتی اگه ممکنه نزدیکش برسم.
هر قدمی که بر می‌داشتم درد دستم بیشتر بیشتر می‌شد. کم‌کم به نفس نفس افتادم، پشت سرم رو نگاه کردم ولی اثری از سیروین نبود. ایستادم همینطور که دستم رو گرفته بودم گوش‌هام رو تیز کردم تا صدای سیروین رو می‌شنوم یا نه ولی تنها صدایی که به گوشم خورد صدای شاخ و برگ‌های درخت‌ها که در اثر باد تکون می‌خوردند و پرنده‌ها بود.


در حال تایپ رمان الف منتخب (جلد دوم رمان آندلس) | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Z.B.F، کتی و 19 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,730
امتیاز
213
سن
19
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفس راحتی کشیدم و قدمی به جلو برداشتم که چشم‌هام سیاهی رفت. عرق از سَر و صورتم شروع به ریختن کرد و نفس‌هام نامنظم شدند! با زور و زحمت خودم رو به درخت بیدمجون رسوندم و بهش تکیه دادم، نگاهم از روی دستم به سمت بالا اومد و روی آسمون قفل شد. آسمون امروز آبی‌تر از همیشه بود بدون لکه‌ای ابر، آبی‌ای دلپذیر و زیبا؛ لبخند کم رنگی روی لـ*ـب‌هام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان الف منتخب (جلد دوم رمان آندلس) | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، مهدیه مریخی، Z.B.F و 14 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا