پارت یک :
وارد مطب شدم و در اتاقش رو باز کردم. مشغول پرونده ها بود که متوجه نشد. اهمی کردم و با خوشحالی گفتم:
-حل شد؛ فردا میریم!
پرونده ها رو روی نیز رها کرد و دست هاش رو مشت کرد.
-ایول.
بعد از کلی ذوق کردن و ابراز خوشحالی، تصمیم گرفتیم بریم و برای دخترا سوغاتی بگیریم. با دریا وارد لادفانس شدیم.
با دقت و حوصله ای که همیشه موقع خرید داشتیم مشغول دید زدن مغازه های لوکس شدیم. هنوز هم ذوق رفتن به ایران رو داشتم. درسته بنا بر دلایلی که با گذشتمون مرتبط بود بر می گشتیم ولی همین که به زادگاهمون
بر می گشتیم خودش خیلی خوشحالی می آورد.
مرکز خرید شیک و با امکاناتی بود که فقط افراد پولدار و مشهور میتونستن، ازش خرید کنند.
سرم رو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم؛ توجه ام به سمت مغازه لوکس و مدرنی جلب شد که لباس های تن مانکنش هم به آدم چشمک میزدن.
-دریا آبجی؟
دریا نگاهش رو از ویترین فروشگاه گرفت و به سمت من دوخت.
-جونم آبجی.
-اون مغازه رو ببین. ببین فکر کنم لباس هاش جالب باشن!
-آره بریم یه نگاهی بندازیم.
وارد مغازه که شدیم کم کم لبخندم جای اخم همیشگی روی صورتم رو گرفت. اگر نظر من رو میخواستن همه مغازه رو بار میزدم اما این بار چون برای دخترا میخواستیم سوغاتی، باید زیبا ترین لباس ها رو انتخاب میکردیم. به سمت فروشنده که دختر جوانی هم بود رفتیم و با زبان فرانسوی شروع کردیم به گفتمان فرهنگی.
-سلام لیدی.
- سلام، چه کمکی میتونم بهاون بکنم؟
دریا به جای من جواب داد.
- بهترین لباس ها رو میخوایم.فروشنده که دخترک ریز نقش و لاغری بود میز رو دور زد و خیلی شیک با قدم هایی که معلوم بود خیلی روش کار کرده که پر عشوه باشه به سمت پله هایی که بنده همین ثانیه نگاهم بهش افتاده بود رفت.
زیر لـ*ـب جوری که نشنوه گفتم:
-با این قر و فرت نیوفتی از پله ها ما رو هم با سرامیک های برای اینجا یکی کنی.
بعد هم با دریا ریز ریز خندیدم.
وقتی طبقه بالا رو دیدم ابروهای بالا رفته ام رو هم اضافه میکردم.
لباس های فوق العاده جذاب و قشنگی بود که هر نگاهی رو جذب خودش میکرد.
با آرامش و لبخند خاصی لباس ها رو نگاه میکردم و از بین مانکن ها رد میشدم.
در این بین لباس شب خیلی قشنگی نگاهم رو به خودش جذب کرد.
با قدم های موزون به طرف لباس خیره کننده رفتم.
طرح جالبی داشت. بالاتنه ای از جنس پولک و پایین لباس رو هم پارچه ای از جنس لـ*ـخت تکمیل میکرد، از روی بازو تا روی آرنج توری به همون رنگ داشت و از آرنج تا مچ دست از همون جنس پارچه بود که با دو طبقه چین به انتهای آستین خاتمه میداد.
پایین تنه لباس چاک ضربه دری داشت که تا روی زانو باز میشد، در کل شیک و مجلل بود. تصمیم گرفتم از همین مدل چند رنگش رو بگیرم و داخل یه مهمونی همه با هم بپوشیم. هفت رنگ از همین لباس رو برداشتم.
برای خودم سبز پر رنگ برای دریا طوسی برای دنیا، الناز، ساناز، دل آرام و بهاره هم به ترتیب، خردلی، قرمز، آبی، طلایی و صورتی.
دریا هم با دست های پر از خرید به سمت من اومد. بعد از انداختن عکس با دختر فروشنده که خیلی هم ژست مسخره میگرفت، از مغازه خارج شدیم و از بوتیک های دیگری مرکز خرید دیدن کردیم.
از خروجمون از مرکز خرید حدود 2 ساعتی می گذشت که توی بنز دریا نشسته بودیم و از پنجره منظره های دیدنی رو تماشا میکردیم، دل کندن از این کشور سخت بود. حداقل برای مایی که کل سختی های و خوشحالی هامون رو توی این کشور تجربه کرده بودیم. بعد از گذست چند دقیقه ای سکوت رو شکست و گفت:
-خونه رو آماده کردم، با آقای دانش هم هماهنگ کردم همه چیز محی است.
آروم گفتم:
-باشه.
-وسایل رو جمع کردی؟
-اوهوم، ولی یه مقدار خورده ریزه هست که اونم برا شب وقت داریم.
دریا یهو با صدای بلندی گفت:
-راستی! میدونستی شرکت ها دوباره قراره شروع به کار کنن؟
-جدی!؟
-اوهوم! بگو با مدیریت و ریاست چه کسانی؟
سرم رو کج کردم و با چشم های تنگ شده گفتم:
-کی؟
-سرکارخانم دریا آواریاییوایی و خانم ساحل آوایی.
-بابارئیس! بابا مدیر!
بعد هم با صدای بلند زدیم زیر خنده.
----------------------------------------------------
اولین پارت رمان رو با همه ذوق و شوق وجودم به دوست مهربونم
FaTeMeH QaSeMi عزیز تقدیم میکنم.