خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه دو دوست و خرس بزرگ

دو دوست در جاده‌ای با هم قدم می‌زدند. کناره‌های جاده را درخت‌های بلند پوشانده بود. ناگهان خرسی بزرگ و قهوه‌ای بیرون آمد و به دنبال آن‌ها دوید.
یکی از آن دو مرد که همراه خودش طناب داشت، زود دوید، طناب را به شاخه درخت انداخت و بالای درخت رفت. خرس نمی‌توانست مرد را بگیرد، ولی مرد باز هم می‌ترسید.
دومین مرد طناب نداشت و فرصت هم نداشت که به طرف درخت برود. او فکر کرد که حالا خرس او را می‌خورد. اما ناگهان فکری به خاطرش رسید. ساکت و بی‌حرکت روی زمین دراز کشید و چشم‌هایش را بست.
خرس به او نزدیک شد و او را بو کشید، ولی مرد نفسش را در سـ*ـینه حبس کرده بود. خرس او را تکان داد و دماغ و دهان خود را به صورت مرد مالید. مرد خیلی ترسیده بود، اما سعی کرد حالت مُرده را به خودش بگیرد، چون شنیده بود خرس‌ها موجودات مُرده را نمی‌خورند.
تا وقتی خرس آنجا بود، مرد دوم بی‌حرکت بود و تکان نخورد.
سرانجام خرس رفت. مرد کمی بعد بلند شد و به طرف دوستش که بالای درخت بود رفت و فریاد زد: «خرس رفته است، بیا پایین.»
مرد اول دوباره از طناب استفاده کرد و از درخت پایین آمد و با خنده از دوستش پرسید: «وقتی خرس دهانش را کنار گوش تو آورد، به تو چه گفت؟»
دوست او جواب داد: «خرس گفت: مردی که فرار کرد و بالای درخت رفت و سعی نکرد به تو کمک کند، دوست خوبی برای تو نیست!»

نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: مسئولیت‌پذیر بودن یعنی وقتی با یکی از دوستان یا اعضای خانواده هستیم و او در موقعیتی است که نیاز به کمک دارد، فقط به خودمان فکر نکنیم. تو تا حالا به دوستانت کمک کرده‌ای و مسئولیت کاری را برعهده گرفته‌ای؟


چند داستان کوتاه برای بچه ها

 
  • تشکر
Reactions: هلیا

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه خرس زورگو و حیوانات جنگل

آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه و کم‌حوصله بود. با دست و صورت نشسته توی جنگل راه افتاد تا برای صبحانه چیزی پیدا کند.
حسابی هـ*ـوس عسل کرده بود. یک راست سراغ لانه زنبور‌ها رفت. دید زنبور‌ها دارن عسل می‌فروشند. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوانات جنگل، توی صف ایستاده بودند.
آقا خرسه که اصلاً حوصله نداشت توی صف بایستد با بداخلاقی جلو آمد. ظرف بزرگ عسل را برداشت و راه افتاد. زنبور‌ها دنبالش رفتند و صدا زدند: «آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال همه حیوانات جنگل است. باید توی صف بایستی.»
خرسه که می‌خواست زنبور‌ها را از خودش بترساند، یک غرش کرد و فریاد زد: «اگه بازم اعتراض کنید، خونتون و کندوهاتونو خراب می‌کنم. از این به بعد همه عسل‌هاتون مال منه. فهمیدید؟!»
زنبور‌ها که خیلی ترسیده بودند به کندو برگشتند. بچه زنبور‌ها گفتند: «باید بریم خرسه رو نیش بزنیم.»، اما زنبور‌های بزرگتر گفتند: «نیش زدن آقا خرسه هیچ فایده‌ای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره.»
بالاخره زنبور‌ها به این نتیجه رسیدند تا با کمک همه حیوانات جنگل با خرس زورگو مبارزه کنند. آن‌ها پیش حیوانات جنگل رفتند و کمک خواستند، اما هیچ‌کس قبول نکرد به زنبور‌ها کمک کند.
زنبور‌های بیچاره هم با ناامیدی برگشتند و بساط عسل‌فروشی را جمع کردند. آن‌ها دیگر از ترس خرسه جرئت نمی‌کردند که عسل‌هایشان را بفروشند.
روز بعد صبح زود که حیوانات برای خرید عسل صبحانه سراغ کندو‌های زنبور‌ها آمدند، از عسل خبری نبود. فردا و پس فردا هم همینطور.
کم‌کم حیوانات جنگل از اینکه به زنبور‌ها کمک نکرده بودند پشیمان شدند، چون آن‌ها عسل دوست داشتند. اینطوری توی جنگل اثری از عسل نبود. بالاخره حیوانات دسته‌جمعی به سراغ زنبور‌ها رفتند و گفتند که برای همکاری آماده هستند. همه با هم یک نقشه کشیدند و دست به کار شدند.
صبح دو روز بعد، زنبور‌ها با خیال راحت دوباره شروع به فروش عسل کردند.
آقا خرسه از سر و صدای بیرون متوجه شد که دوباره زنبور‌ها دارند عسل می‌فروشند.
به سرعت به سمت کندوی زنبور‌ها به راه افتاد. اما همین که داشت نزدیک کندوی زنبور‌ها می‌شد، یک دفعه افتاد توی یک گودال بزرگ و شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن.
حیوانات قبل از اینکه خرسه از گودال بیرون بیاید، رفتند کنار جنگل، جایی که یک جاده از آنجا رد شده بود. کنار جاده شروع به جست‌وخیز و سروصدا کردند؛ و توجه آدم‌ها را به خودشان جلب کردند.
آدم‌ها راه افتادند دنبال حیوانات تا اینکه خرسه را توی گودال پیدا کردند. آن‌ها تصمیم گرفتند که خرس را به باغ وحش شهر تحویل بدهند.
خرسه که از جنگل رفت، حیوانات یک جشن بزرگ گرفتند. زنبور‌ها هم برای تشکر از همه حیوانات جنگل بهترین ظرف عسلشان را به این جشن آوردند و با آن از همه پذیرایی کردند. از آن روز تا حالا زنبور‌ها همیشه به همه حیوانات جنگل عسل می‌فروشند و همه برای صبحانه عسل خوش طعم دارند.

نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: اگر حیوانات مسئولیت‌پذیر نبودند و به یکدیگر کمک نمی‌کردند، در آخر داستان چه اتفاقی می‌افتاد؟ در فعالیت‌های دسته جمعی ما باید چه کار کنیم؟


چند داستان کوتاه برای بچه ها

 
  • تشکر
Reactions: هلیا

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه مسئولیت کوچولوی مینا

هفته اول باز شدن مدرسه روزی بود که به هرکدام از بچه‌ها مسئولیتی داده می‌شد و مسئولیت‌ها میان بچه‌ها تقسیم می‌شد، آن روز یکی از هیجان‌انگیزترین روز‌های سال برای بچه‌ها محسوب می‌شد.
در این روز به هر دانش آموز مسئولیتی داده می‌شد که تا آخر سال تحصیلی باید آن را انجام می‌داد. مسئولیت‌ها کار‌های جالبی بودند و بعضی از آن‌ها از بقیه جالب‌تر بودند.
همه دوست داشتند که مسئولیت‌های جالب به آن‌ها داده شود. آخر سال هر دانش‌آموزی که مسئولیتش را بهتر انجام داده بود، یک جایزه از معلم می‌گرفت.
آن سال معلم حیوانات کوچکی مثل گربه کوچولو، جوجه تیغی، ماهی قرمز، کرم ابریشم، پروانه‌های قشنگ و... را به بچه‌ها داد و به آن‌ها گفت که از آن‌ها خوب مراقبت کنند.
به یکی از دانش‌آموزان که اسمش مینا بود، یک جعبه کوچک داده شد، جعبه‌ای به اندازه یک قوطی کبریت که در آن فقط مقداری شن ریزه و یک مورچه سیاه کوچولو بود.
بعضی از بچه‌ها به مینا خندیدند و بعضی‌ها هم دلشان به حال مینا سوخت. مینا اول ناراحت شد که چرا مسئولیتی به این کوچکی برعهده‌اش گذاشته شده، اما بعد گفت که اشکالی ندارد. مهم نیست مسئولیت بزرگ یا کوچک باشد. مهم این است که من مسئولیتم را به‌خوبی انجام دهم.
دوست مینا به او گفت که به آن مورچه سیاه اهمیت ندهد. اما مینا گفت: «من این مسئولیت کوچک را به چیزی بزرگ تبدیل می‌کنم.»
بنابراین شروع به بررسی و مطالعه درباره مورچه کوچولویش کرد و چیز‌های زیادی را راجع به زیستگاه و رفتار این موجودات یاد گرفت و فهمید مورچه‌ها انواع گوناگونی دارند.
او جعبه کوچک مورچه را عوض کرد و آن را در جعبه بزرگتری گذاشت تا راحت‌تر باشد. همچنین بهترین غذا‌هایی را که مناسب مورچه بود را به او داد؛ به طوری که مورچه به حدی بزرگ شد که همه را متعجب ساخت.
در پایان سال معلم از بچه‌ها خواست که حیواناتشان را بیاورند و ضمناً گفت که بقیه کلاس‌ها هم دقیقاً همین حیوانات داده شده بود.
معلم وقتی مورچه مینا را دید که توی شن‌ها راه می‌رود، خیلی خوشحال شد و گفت: «بچه‌های کلاس‌های دیگر یا مورچه را گم کرده‌اند و یا مورچه توی جعبه مرده است؛ و فقط کلاس ما بود که از پس مسئولیت آن برآمده است. به همین‌خاطر بچه‌های کلاس ما را به اردو می‌برند.»
مینا سر صف تشویق شد و کلاس آن‌ها به عنوان کلاس نمونه انتخاب شد. همه بچه‌هایی که به مینا خندیده بودند از او معذرت‌خواهی کردند. همه از مینا تشکر کردند که باعث شده به اردو بروند. آن روز کلاس سرشار از شادی و خوشحالی بود.

نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: اگر مسئولیتی کوچک باشد، باید نسبت به انجام دادن آن بی‌اهمیت باشیم؟ علاقه داشتن به مسئولیت یعنی چه؟ انجام دادن هرکاری هرچند کوچک نتیجه خوبی دارد.


چند داستان کوتاه برای بچه ها

 
  • تشکر
Reactions: هلیا

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه پسر بی مسئولیت و تنبل

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در می‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. خبردار شده بود که در شهر کناری مدرسه شبانه‌روزی هست که معلمی دانا و فهمیده دارد.
مرد که خسته شده بود، روزی پسرش را نزد معلم آورد و گفت: «از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بچه‌های این مدرسه مسئولیت‌پذیر باشد.»
معلم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: «پسرم اگر تو همین طوری باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟»
پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:مهم نیست!»
معلم با لبخند گفت: «آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی را که می‌گویی، درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی مهمان ما باش.»
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند، معلم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد معلم آمد و به اعتراض گفت: «این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت.»
معلم بدون آنکه حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: «این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای.»
روی تخته نوشته شده بود: «مهم نیست.» و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد.
ظهر که شد دوباره موقع ناهار دوباره غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد معلم آمد و گفت: «من اگر همین طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.»
معلم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: «جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی؛ مهم نیست.»
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد معلم آمد و گفت: «لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟»
معلم پسر را به آشپزخانه برد و گفت: «هرچه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده.»
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد معلم آمد و گفت: «چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم.» و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به معلم نگاه کرد و از او پرسید: «راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟»
معلم با خنده گفت: «او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و اینکه همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید، دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و اینجا دیگر جای بازی نیست.»

نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: به نظرت نویسنده داستان چه پایان دیگری می‌توانست برای داستان بنویسد؟ مثلاً اگر کودک مسئولیت قبول نمی‌کرد و به آشپز کمک نمی‌داد چه می‌شد؟


چند داستان کوتاه برای بچه ها

 
  • تشکر
Reactions: هلیا

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه درست انجام دادن مسئولیت

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن کوچکی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می‌داد.
وقتی تماس تلفنی برقرار شد، پسرک صدایش را کلفت کرد و پرسید: «خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌ها را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می‌گیرد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت: «از کار آن فرد کاملا راضی هستم.»
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده‌رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.»
مجدداً زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لـ*ـب داشت، گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت‌های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر... از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم.»
پسر جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می‌سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می‌کنه!»

نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: چرا ما باید مسئولیتی را که برعهده می‌گیریم به بهترین شکل انجام دهیم؟


چند داستان کوتاه برای بچه ها

 
  • تشکر
Reactions: هلیا

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
خانواده‌ی میمون کوچولو

توی یک جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. یکی از این روزا میمون کوچولوی قصه‌ی ما تک و تنها به جنگل سبز آمد. او هیچ کسی را نداشت. آدم‌ها پدر و مادرش را شکار کرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آن‌ها فرار کرده بود. میمون کوچولوی قصه‌ی ما بسیار غمگین و ناراحت بود و تنهایی تو جنگل راه می‌رفت و می‌دید که بچه‌های حیوانات در کنار پدر و مادراشان هستند و همه با هم زندگی می‌کنند.
میمون کوچولو خیلی غصه می‌خورد و با خودش می‌گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. میمون ما زیر درختی نشست و یهو سه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می‌کردند و پدر و مادرشون مواظبشون بودند. میمون کوچولو با چشم‌های پر از اشک به آن‌ها نگاه می‌کرد. مادر میمون‌ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟ میمون کوچولو جواب داد: آخه بابا و مامانم را گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام.
خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه‌مان بیارم تا با بچه‌های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟ آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: بله که موافقم؛ و به میمون کوچولو گفت: تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم و تو هم می‌شی بچه‌ی چهارم ما. اون وقت ما یه خانواده شش نفری می‌شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان. میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می‌کنم و عضو خانواده شما می‌شم.
سه تا بچه میمون هم با دیدن میمون کوچولوی ما بسیار خوشحال شدند. آن‌ها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آن‌ها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند: خواهر کوچولو به خونه خودت خوش اومدی.
از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادر‌ها و پدر و مادر جدیدش زندگی می‌کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می‌کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او برگردند.


چند داستان کوتاه برای بچه ها

 
  • تشکر
Reactions: هلیا

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
فیل تنها در جنگل
یکی بود یکی نبود. یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست می‌گشت.
فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری.
آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی.
فیل بعد از خرگوش، سراغ یک غورباقه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری
فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید!
روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار می‌کنن
ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار می‌کنین؟
خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری می‌تونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد.
تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش می‌دید می‌خورد
فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین!
ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه
فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه!
این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت.
فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره! همه حیوونای جنگل ازش تشکر می‌کردن. بعد اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کامل درسته!


چند داستان کوتاه برای بچه ها

 
  • تشکر
Reactions: هلیا

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
خانواده‌ی کبوتر

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌های شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.
گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی. گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.
فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود. پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر؛ و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.
وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد. از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.


چند داستان کوتاه برای بچه ها

 
  • تشکر
Reactions: هلیا

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
مداد سبز کوچولو

مداد سبز کوچولو قِل خورد تا نزدیک گوش پسرک. رفت نشست پشت گوشش مثل نجارها که مداد را پشت گوششان می‌گذارند. پسرک از خواب بیدار شد. یک چشم باز و یک چشم بسته. دستش را برد پشت گوشش و مداد را برداشت، گرفت توی دستش.

مداد سبز کوچولو کف دست پسرک، شروع کرد به وول خوردن. پسرک لای چشم‌هایش را باز کرد. یک نگاه به مداد سبز کوچولو انداخت و دوباره خودش را به خواب زد. معلوم بود که خواب نیست چون داشت زیرزیرکی می‌خندید.

آن دورتر مداد نارنجی داشت دست تکان می‌داد. مداد نارنجی از همه مدادها قدبلندتر بود. فقط خورشید را رنگ می‌کرد. مداد سبز از همه کوچک‌تر بود. برگ درختان، چمن و... (به نظر شما یک مداد سبز چه چیزهای دیگری را می‌تواند رنگ بزند؟) مداد سبز کوچولو یادش آمد که یک‌بار پسرک رودخانه را سبز رنگ کرده بود و وقتی مامانش پرسیده بود چرا، گفته بود رودخانه پر از جلبک است. از این فکر خنده‌اش گرفت.

همه می‌دانستند که پسرک مداد سبز کوچولو را خیلی دوست دارد، شاید برای همین او را فرستاده بودند تا پسرک را از خواب بیدار کند. مداد آبی از روی میز داد زد: «پس چیکار می‌کنی یک ساعته؟»

مداد سبز کوچولو خودش را از کف دست پسرک انداخت روی پتو و رفت تا کنار انگشت شست پای پسرک. دوست داشت پتو را از روی پسرک پس بزند و بگوید بیا با هم نقاشی بکشیم. پسرک نوک انگشت شستش را از پتو بیرون آورد و آن را تکان تکان داد.

بقیه مدادرنگی‌ها که حوصله‌شان سر رفته بود، خودشان دست به کار شدند و آمدند پیش مداد سبز کوچولو. یک دفعه مامان در زد و بعد از یک ثانیه در را باز کرد و گفت: «پاشو دیگه پسرم.» بعد نزدیک شد، مدادرنگی‌ها را از روی تـ*ـخت جمع کرد و گفت: «لطفا مدادهایت را هم روی تـ*ـخت پخش نکن.» اما پسرک مطمئن بود که مدادها را دیشب روی میز گذاشته بود؛ برای همین چشم‌هایش را باز کرد، سر جایش نشست و با تعجب به مدادهای رنگی نگاه کرد. مداد سبز کوچولو از توی دست مامان، برای پسرک چشمک زد.


چند داستان کوتاه برای بچه ها

 
  • تشکر
Reactions: هلیا

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
تندرو و تیزرو

دو تا بچه موش بودند که با هم دیگه دوست بودند. گاهی وقت‌ها با اجازه مامان‌هاشون به لونه همدیگه میرفتن و بازی می‌کردن. اسم یکی از بچه موش‌ها تندرو بود و اسم اون یکی تیزرو.

یه روز، توی شهر موش‌ها مسابقه دو برای موش‌های کوچولو برگزار شد. تندرو و تیزرو توی مسابقه شرکت کردند. روز مسابقه تندرو گفت که من میام لونه شما تا با هم بریم. تیزرو قبول کرد.

وقتی که تندرو می‌خواست آماده بشه، مامانش اومد و یه تکه پنیر داد دستش. گفت اینو بخور که جون داشته باشی و توی مسابقه اول بشی. تندرو دندون‌هاش رو به هم‌دیگه فشار داد و لـ*ـب‌هاشم محکم بست. زودی کفش‌های ورزشی‌شو پوشید و به طرف لونه تیزرو راه افتاد.

وقتی رسید در لونه تیزرو، مامان تیزرو درو باز کرد. تندرو سلام کرد و گفت :«اومدم تا بریم مسابقه دو.» مامان تیزرو گفت:«بیا توی لونه ما بشین و چند دقیقه منتظر بمون؛ چون تندرو داره پنیر می‌خوره تا انرژی بگیره و توی مسابقه برنده بشه. حتماً تو هم پنیرتو خوردی؟» تندرو سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت.

چند دقیقه بعد دو تا بچه موش دست همدیگه رو گرفتند و به طرف محل مسابقه رفتند.

مسابقه که شروع شد، همه فقط به خط پایان فکر می‌کردند البته بجز تندرو که به یه چیز دیگه فکر می‌کرد. حدس می‌زنید اون چیز چی بود؟ شما حدس بزنید تا آخر داستان بهتون بگم چی بود.

تندرو و تیزرو اولش خیلی نزدیک هم بودند. یک دفعه تندرو عقب افتاد. تیزرو برگشت و گفت:«پس بیا دیگه!» تندرو که صدای قار و قور شکمش نمی‌ذاشت هیچ صدایی رو بشنوه، نشنید که دوستش چی گفت! فقط گفت:«تو برو...» تیزرو دلش نمی‌خواست دوستشو رها کنه اما چون دوست داشت که نفر اول مسابقه بشه، به سرعت شروع کرد دویدن.

تندرو هم که جون نداشت، دستش رو گذاشت روی شکمش و از گشنگی همون‌جا نشست و به یه تیکه پنیر بزرگ فکر کرد.


چند داستان کوتاه برای بچه ها

 
  • تشکر
Reactions: هلیا
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا