خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~HadeS~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/2/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
15,485
امتیاز
353
زمان حضور
123 روز 16 ساعت 51 دقیقه
از کمد اتاقم بعضی وقتا صدای تق تق میاد... :shyb:
بعضی وقتا ساعت 4 صبح حس میکنم یکی پشت پنجره نگاهم میکنه... گاهی اوقات احساس میکنم اون شخص به پنجره چسبیده:)
بعد منم مثل قاطر پا میشم و فرار میکنم سالن:aiwan_light_girl_cray:


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • پوکر
  • قهقهه
Reactions: Whisper، Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری و 6 نفر دیگر

Mana

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/5/20
ارسال ها
375
امتیاز واکنش
9,409
امتیاز
263
زمان حضور
35 روز 20 ساعت 23 دقیقه
همین الان
حرکت انگشت های یه دستی رو تو موهام حس کردم
:fearful:


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

نویسنده -کوچک

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/6/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
2,690
امتیاز
203
زمان حضور
18 روز 5 ساعت 24 دقیقه
یک سال پیش رفته بودیم تو یکی از خونه هایی که تو اصفهان داشتیم خونه یه حیاط پشتی داشت دیوارهای سمت حیاط پشتی پنجره ای بود یه شب که خواب بودیم یک هو چشمام باز شدن دیدم تار بود ولی یه انگشت سیاه با یه ناخن بلند روی پیشونیم بود صدام خفه بود با همون صدایی که در نمی اومد انقدر خدارو صدا زدم تا صدام در اومد خانوادم خواب بودن از توی بالکن سمت اتاق پدر و مادرم صدای دو نفر رو شنیدم که دارن راجب کسی صحبت میکنن و میخندن از توی آشپزخونه هم صدای خوردن لیوانا به هم میومد تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که قرآن رو دستم بگیرم و چراغ رو روشن کنم صبح که از راه رسید اوننقدر جیغ و داد راه انداختم که مجبور شدن جا رو عوض کنن این ماجرا کاملا واقعی بود من به جن و روح اعتقاد دارم حتی به ارواح خبیث .


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • پوکر
Reactions: Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری، BlueMσOη و 2 نفر دیگر

Mana

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/5/20
ارسال ها
375
امتیاز واکنش
9,409
امتیاز
263
زمان حضور
35 روز 20 ساعت 23 دقیقه
جاتون خالی چند شب پیش یکیشون اومد سراغم =/
می خواست تو خواب خفم کنه =/
لعنتی یه صدای قشنگی داشت =/
یه چی ي تو مایه های ستین =/
در گوشم داشت زمزمه می کرد =/
می خواست منو ببره =/
قلبم داشت تو دهنم میزد =/
ترسناک بود ولی شیرین =)


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • تعجب
Reactions: |Nikǟn|، Whisper، Narges_Alioghli و 2 نفر دیگر

Ghazaleh.A

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/5/20
ارسال ها
1,782
امتیاز واکنش
34,179
امتیاز
368
زمان حضور
120 روز 12 ساعت 32 دقیقه
دیشب خواب دیدم ایناز مرده خدایی خیلی ترسیدم
پاشدم اومدم انجمن دیدم نه خوبه حالش :tongueym:
.
.
.

یه شب داشتم با گوشی ور میرفتم دیدم یه نور از تو حال روشن خاموش میشه کسی هم تو حال نبود چشمتون روز بد نبینه چشامو بستم خوابیدم تا فردا ظهرش خواب بودم:/ بعد که شب بعدش با دقت نگاه کردم دیدم نور لـ*ـب تابمه ://=/ الکی یه شب زود خوابیدم:/


«قلب تاریک»

 
آخرین ویرایش:
  • قهقهه
  • تشکر
  • پوکر
Reactions: Whisper، Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری و 5 نفر دیگر

Sara_D

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
435
امتیاز
123
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 31 دقیقه
من به ارواح و جن و این‌‌ها اعتقاد دارم ولی خب زیاد دربندش نیستم. مشکل خاصی هم ندارم اما چند وقتیه که حس می‌کنم زمان همش درحال تکراره. من امروز صحنه‌ای رو حس کردم چندی پیش قبلاً دیدم. می‌دونم هیچ ربطی به جن و... نداره، اما عجیبه!


«قلب تاریک»

 
  • قهقهه
  • تشکر
Reactions: Whisper، Narges_Alioghli و liana

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,690
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
زیاده همینام علاقه مندم کرد به دنیای ماورا الطبیعه
چیز واضحی ندیدم ولی سایه دیدم تکون حس کردم، صدا شنیدم
خونه ما سه طبقه مستقل و قدیمیسازه که دوتا خواب پائینه که مامان بابا و داداشمن
دوتا خوابم بالاست که منو خواهرم اونجاییم
طبقه با فقط شکل اتاق خواب داره و هیچ وسیله خاصی توش نیست
چند وقت پیشا که توکا یه تاپیک راجب اجنه زد عصرش که رفتم تو بهارخواب یه گربه خیییلی سیاه دیدم که مات داشت نگام میکرد و ترسیدم، بدو بدو اومدم تو و پنجره هارم بستم یه لحظه چرخیدم گربه هه رو تو اتاق دیدم یعنی یه جووووری جیغ زدم همه از پائین اومدن بالا، هنوز نشسته بود جلوم و تکون نمیخورد ولی به مامان بابا نشون میدادم نمیدیدن.
رفتن پائین و یکم گذشت منم نشستم سرکارام، یکم بعد صدای خنده ی عروسک می شنیدم در حالی که من عروسکی ندارم که صدا بدو مطمئنم بودم کسی بالا نیست، پاشدم رفتم تو اتاقم دیدم یه عروسک اسکیمو دارم اون افتاده وسط اتاق و اون ردیف کنار دیوارم که عروسک چیدم ریخته بهم.
با گریه اومدم پایین و تا شب بالا نرفتم.


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Narges_Alioghli، Sara_D و liana

مبهم

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
24
امتیاز
83
سن
16
محل سکونت
صداهای تو کمدم
زمان حضور
18 ساعت 17 دقیقه
خونمون سه طبقه است و طبقه اپل دست مستجر و طبقه دوم خونوادمون میشینن و طبقه سوم که دوتا اتاق خاب و یک پدیرایی و یک تلویزیون قدیمی هم تو پذیرایی داره.
طبقه دوم هم یک اتاق و آشپزخونه و یک پذیرایی بزرگ و تلویزیونمون که ته پذیرایی هست.
یه شب که خونواده نبود با داداشم نشسته بودم داشتیم بحث میکردیم سر یه فیلم که از تو آشپزخونه صدا اومد داداشم گفت حتما قابلمه بود که گذاشتی گرم شه برو خبر بگیر ببین چی شده
منم رفتم تو آشپزخونه دیدم زیر گاز قابلمه کم بود درجایی که من زیاد کرده بودم. قابلمه رو خاموش کردم رفتم از تو اتاق بالشت برداشتم رفتم کنار داداشم دراز کشیدم یهو سردم شد به داداشم گفتم پاشو پتو بیار. اونم رفت پتو آورد بهش گفتم غذا رو بیار بخوریم بدون حرف پاشد رفت آورد.
اخلاق داداشم جوریه که بهش یک کار بگی اول باید فوش بخوری بعد کارو برات انجام میده.
خلاصه شام رو خوردیم و دوباره جلو تلویزیون دراز کشیدیم یهو زنگ آیفون خورد پاشدم برم درو باز کنم که دیدم داداشمه(آیفومون تصویریه) یه نگاه به جایی که داداشم دراز کشیده بود دیدم داداشم نیست و فقط پتو و بالشتش بود:)


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: KURO TOKA و Whisper

Whisper

ویراستار برتر رمان ۹۸
کاربر V.I.P انجمن
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
11,227
امتیاز
303
زمان حضور
95 روز 17 ساعت 13 دقیقه
این اتفاق برای دختر پسردایی بابام افتاده (چه نسبتی داریم باهم ما:l3b::coolym:) بعد اینا نگهبان باغ بودن و همشون رفتن چندتا صندلی ببرن آخر تو ویلاها واین دخترو تنها گذاشتن بعد این ازتوخونه خیلی سرصدامیومده و احساس میکرده چندتاچیز سیاه دورسرش میگردندعدکه پدرمادرش برمیگردن میبینن چشماش قرمز قرمزه و گفت همچین صداهایی میاد:blushing:


«قلب تاریک»

 

Whisper

ویراستار برتر رمان ۹۸
کاربر V.I.P انجمن
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
11,227
امتیاز
303
زمان حضور
95 روز 17 ساعت 13 دقیقه
دخترخالم توخونه قبلیشون که بود پسرش تو تالار کارمیکرد بعد دختراش هی یه چیزای سیاه یا سفید میدیدن و وقتی میخوابیدن هی سروصدامیومده انگاریکی داره اونجا کار میکنه و صبح که میرن میبینن هیچی نی:blushing:


«قلب تاریک»

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا