نویسنده این موضوع
در روزگاران قدیم، شهر زیبایی پر از خانهها و معابد بزرگ وجود داشت. شهر ثروتمند بود و مردمانش همیشه خوشحال و شاد بودند. نزدیک شهر، دریاچهای بزرگ با آبی آشامیدنی قرار داشت. آب دریاچه بسیار شیرین و گوارا بود.
اما با گذشت زمان، این شهر به ویرانه تبدیل شد و ساکنان آن به شهرهای دیگر و دوردست کوچ کردند. آنها هر آنچه که داشتند از جمله گاوهای شیرده، گاوهای نر، بزها و اسبها را با خود بردند. حتی سگها و گربههای ولگرد نیز تصمیم گرفتند که ساکنان شهر را دنبال کنند و همراه با آنها شهر را ترک کردند.
فقط موشهای این شهر تصمیم به ماندن گرفتند. حتی بدون هیچ گونه سکونتی، پوشش گیاهی طبیعی موجود در این شهر برای موشهایی که تصمیم به ماندن داشتند، غذای کافی را تأمین میکرد. این شهر با تعداد زیادی از درختان میوه پوشیده شده بود. موشها میتوانستند انواع میوه و سبزیجاتی که در سطح شهر رشد میکرد را بخورند. به آرامی، تعداد موشها زیاد و کل شهر به شهر موشها تبدیل شد!
چندین نسل از موشها در کنار یکدیگر در شهر زندگی میکردند. آنها پدربزگ - مادربزرگها، پدر - مادرها، عموها، خالهها، داییزادهها، عمهزادهها و تعداد خیلی خیلی زیادی از بچه موشها بودند. این خانواده از یکدیگر، در بیماری و سلامتی به خوبی مراقبت میکردند.
دورتر از شهر، جنگلی انبوه وجود داشت. رودخانهی بزرگی که از جنگل عبور میکرد، برای همهی حیواناتی که در جنگل زندگی میکردند، آب آشامیدنی تأمین میکرد. در میان حیوانات جنگل، یک گلهی بزرگ فیل وجود داشت. فیلها با حیوانات دیگر در جنگل سازش داشتند. جنگل برای آنها غذای کافی، آب و سرپناه فراهم میکرد.
در یک تابستان سخت، رودخانه به دلیل بارش کم باران خشک شد. حیوانات جنگل از تشنگی شروع به مردن کردند. ملکهی گلهی فیلها از همهی فیلهای جوان خواست که در جستجوی آب به همه سو بروند. پس از گذشت چند روز، یکی از فیلها به نزد فیل ملکه بازگشت و به او دربارهی دریاچهی نزدیک شهر موشها گفت. فیل ملکه به یکباره دستور داد که گله از جنگل خارج شود و به سمت دریاچه حرکت کند.
به محض این که گلهی فیلها دریاچه را دیدند، شروع به دویدن به سمت آن کردند. ماهها بود که فیل ها رنگ آب را به خود ندیده بودند و نمیتوانستند جلوی خود را بگیرند که به سمت دریاچه ندوند. فیلها در جریان این شور و هیجانشان، متوجه نشدند که صدها موش در زیر پای آنها لگدمال میشود.
موشها سعی کردند خود را نجات دهند، اما بسیاری از آنها کشته و زخمی شدند. آنها میترسیدند که فیلها در هنگام بازگشت از دریاچه، ناآگاهانه تعداد زیادی موش دیگر را زیر پا له کنند. یک موش سالخورده پیشنهاد کرد که موشها باید بروند و کل ماجرا را برای فیل ملکه نقل کنند. علاوه بر این، موشها باید از فیل ملکه بخواهند که گله را از مسیر دیگری بازگرداند.
موشها کاری که موش سالخورده گفته بود را انجام دادند. فیل ملکه از آن چه که گلهی فیلها بر سر موشها آورده بود بسیار اظهار ندامت کرد. او به موشها اطمینان داد كه گله هنگام بازگشت به جنگل مسیری متفاوت را طی میكند و هرگز از نزدیكی شهر موشها عبور نخواهد کرد. موش سالخورده از فیل ملکه برای درک نگرانی موشها تشکر کرد. وی همچنین به فیل ملکه گفت که خانوادهی موشها در صورت نیاز همیشه آمادهی کمک به فیلها خواهند بود.
ماههای زیادی گذشت. پادشاه قلمرو همسایه، در حال ارتقاء ارتشاش بود و فیلهای زیادی را برای پادشاهی خود میخواست. خدمتگزاران او به جنگل رفتند و تلههایی برای گرفتن فیلها کار گذاشتند؛ خندقهای عمیق حفر کردند، روی آنها را با برگ پوشاندند و موزهای زیادی را روی برگها به عنوان طعمه قرار دادند.
فیلها در حالی که سعی داشتند موزها را بخورند، به دام افتادند. خدمتگزاران شاه با کمک سایر فیلهای اهلی خودشان ، فیلهای به دام افتاده را بیرون کشیدند. پس از خارج کردن آنها از خندقها ، به وسیلهی طنابهای ضخیم، فیلها را به درختان بستند و برای آگاه کردن پادشاه از وضعیت، آنجا را ترک کردند.
فیل ملکه یکی از فیلهایی بود که به دام افتاده. بود. او آرام گرفت و شروع به فکر چارهای برای فرار کرد. ناگهان او به فکر موش سالخورده و قول او برای کمک به فیلها افتاد. فیل ملکه یکی از فیلهای جوان را که هنوز در در دام نیفتاده و آزاد بود را صدا زد. او از فیل جوان خواست تا به شهر موشها برود و کل ماجرا را روایت کند.
فیل جوان دستور فیل ملکه را انجام داد. به زودی هزاران موش برای کمک به دوستان خود به جنگل آمدند. در عرض چند دقیقه، طنابها را با دندانهای تیز خود پاره کردند. فیلها دوباره آزاد شدند.
فیل ملکه از موش سالخورده به دلیل به خاطر سپردن این قول و نجات فیلها از اسارتشان تشکر کرد. موش سالخورده خوشحال بود که موش ها توانستند به فیلها کمک کنند و به این ترتیب دین خود را ادا کنند. فیلها و موشها به دوستانی صمیمی تبدیل شدند. آنها از آن پس در صلح و آرامش زندگی کردند
اما با گذشت زمان، این شهر به ویرانه تبدیل شد و ساکنان آن به شهرهای دیگر و دوردست کوچ کردند. آنها هر آنچه که داشتند از جمله گاوهای شیرده، گاوهای نر، بزها و اسبها را با خود بردند. حتی سگها و گربههای ولگرد نیز تصمیم گرفتند که ساکنان شهر را دنبال کنند و همراه با آنها شهر را ترک کردند.
فقط موشهای این شهر تصمیم به ماندن گرفتند. حتی بدون هیچ گونه سکونتی، پوشش گیاهی طبیعی موجود در این شهر برای موشهایی که تصمیم به ماندن داشتند، غذای کافی را تأمین میکرد. این شهر با تعداد زیادی از درختان میوه پوشیده شده بود. موشها میتوانستند انواع میوه و سبزیجاتی که در سطح شهر رشد میکرد را بخورند. به آرامی، تعداد موشها زیاد و کل شهر به شهر موشها تبدیل شد!
چندین نسل از موشها در کنار یکدیگر در شهر زندگی میکردند. آنها پدربزگ - مادربزرگها، پدر - مادرها، عموها، خالهها، داییزادهها، عمهزادهها و تعداد خیلی خیلی زیادی از بچه موشها بودند. این خانواده از یکدیگر، در بیماری و سلامتی به خوبی مراقبت میکردند.
دورتر از شهر، جنگلی انبوه وجود داشت. رودخانهی بزرگی که از جنگل عبور میکرد، برای همهی حیواناتی که در جنگل زندگی میکردند، آب آشامیدنی تأمین میکرد. در میان حیوانات جنگل، یک گلهی بزرگ فیل وجود داشت. فیلها با حیوانات دیگر در جنگل سازش داشتند. جنگل برای آنها غذای کافی، آب و سرپناه فراهم میکرد.
در یک تابستان سخت، رودخانه به دلیل بارش کم باران خشک شد. حیوانات جنگل از تشنگی شروع به مردن کردند. ملکهی گلهی فیلها از همهی فیلهای جوان خواست که در جستجوی آب به همه سو بروند. پس از گذشت چند روز، یکی از فیلها به نزد فیل ملکه بازگشت و به او دربارهی دریاچهی نزدیک شهر موشها گفت. فیل ملکه به یکباره دستور داد که گله از جنگل خارج شود و به سمت دریاچه حرکت کند.
به محض این که گلهی فیلها دریاچه را دیدند، شروع به دویدن به سمت آن کردند. ماهها بود که فیل ها رنگ آب را به خود ندیده بودند و نمیتوانستند جلوی خود را بگیرند که به سمت دریاچه ندوند. فیلها در جریان این شور و هیجانشان، متوجه نشدند که صدها موش در زیر پای آنها لگدمال میشود.
موشها سعی کردند خود را نجات دهند، اما بسیاری از آنها کشته و زخمی شدند. آنها میترسیدند که فیلها در هنگام بازگشت از دریاچه، ناآگاهانه تعداد زیادی موش دیگر را زیر پا له کنند. یک موش سالخورده پیشنهاد کرد که موشها باید بروند و کل ماجرا را برای فیل ملکه نقل کنند. علاوه بر این، موشها باید از فیل ملکه بخواهند که گله را از مسیر دیگری بازگرداند.
موشها کاری که موش سالخورده گفته بود را انجام دادند. فیل ملکه از آن چه که گلهی فیلها بر سر موشها آورده بود بسیار اظهار ندامت کرد. او به موشها اطمینان داد كه گله هنگام بازگشت به جنگل مسیری متفاوت را طی میكند و هرگز از نزدیكی شهر موشها عبور نخواهد کرد. موش سالخورده از فیل ملکه برای درک نگرانی موشها تشکر کرد. وی همچنین به فیل ملکه گفت که خانوادهی موشها در صورت نیاز همیشه آمادهی کمک به فیلها خواهند بود.
ماههای زیادی گذشت. پادشاه قلمرو همسایه، در حال ارتقاء ارتشاش بود و فیلهای زیادی را برای پادشاهی خود میخواست. خدمتگزاران او به جنگل رفتند و تلههایی برای گرفتن فیلها کار گذاشتند؛ خندقهای عمیق حفر کردند، روی آنها را با برگ پوشاندند و موزهای زیادی را روی برگها به عنوان طعمه قرار دادند.
فیلها در حالی که سعی داشتند موزها را بخورند، به دام افتادند. خدمتگزاران شاه با کمک سایر فیلهای اهلی خودشان ، فیلهای به دام افتاده را بیرون کشیدند. پس از خارج کردن آنها از خندقها ، به وسیلهی طنابهای ضخیم، فیلها را به درختان بستند و برای آگاه کردن پادشاه از وضعیت، آنجا را ترک کردند.
فیل ملکه یکی از فیلهایی بود که به دام افتاده. بود. او آرام گرفت و شروع به فکر چارهای برای فرار کرد. ناگهان او به فکر موش سالخورده و قول او برای کمک به فیلها افتاد. فیل ملکه یکی از فیلهای جوان را که هنوز در در دام نیفتاده و آزاد بود را صدا زد. او از فیل جوان خواست تا به شهر موشها برود و کل ماجرا را روایت کند.
فیل جوان دستور فیل ملکه را انجام داد. به زودی هزاران موش برای کمک به دوستان خود به جنگل آمدند. در عرض چند دقیقه، طنابها را با دندانهای تیز خود پاره کردند. فیلها دوباره آزاد شدند.
فیل ملکه از موش سالخورده به دلیل به خاطر سپردن این قول و نجات فیلها از اسارتشان تشکر کرد. موش سالخورده خوشحال بود که موش ها توانستند به فیلها کمک کنند و به این ترتیب دین خود را ادا کنند. فیلها و موشها به دوستانی صمیمی تبدیل شدند. آنها از آن پس در صلح و آرامش زندگی کردند
داستان کودکانه فیل ها و موش ها
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com