خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,663
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام رمان: اغوای ذهن
ژانر: عاشقانه، پلیسی مافیایی
نام نویسنده: ~BAHAR.SH~
نام ناظر: Narín✿

خلاصه:
اغوای ذهن شده‌ام؛ نه از تو و نه از هیچ کسی چیزی را به یاد نمی‌اورم!

من را این گیجی و حس تهی مجبور کرد به سفری روم شاید که خبری از تو یابم ولی ندانستم این سفر، زندگی‌ام را دگرگون می‌کند. من نمی‌دانستم چه چیزی سبب این رخداد‌ها شده است ولی با امدن او به زندگی‌ام و حضورش، توانستم بفهمم که از کجا آمده‌ام و به کجا می‌خواهم روم. اما ندانستم که چه تاوانهایی باید بدهم!


در حال تایپ رمان اغوای ذهن | ‌baharsh20209 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: فاطمه مقاره، noor7371، ~XFateMeHX~ و 48 نفر دیگر

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,663
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند .
گاهی ما دچار یه سری حوادث میشویم این حوادث رو میتوانیم دوجور واسه خودمان رقم بزنیم .
سرنوشت دست ماست برای ماست. سرنوشت برای توست آن را به بهترین نحو برای خودت رقم بزن.


در حال تایپ رمان اغوای ذهن | ‌baharsh20209 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: noor7371، ~XFateMeHX~، P.E.G.A.H و 43 نفر دیگر

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,663
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول


توی اتاق رو تختم نشسته بودم، دوباره سردردهای مزمن به سراغم اومده بود. مجبور شدم بخوابم، ولی یه آن نگاهم رو به میز اتو دوختم؛ یه چیزهایی گنگ وارانه به ذهنم می اومد.
یه چیزهایی به صورت مات به ذهنم خطور می‌کرد.
«یه پارچه بود انگار دست یه دختر بود، دیدم بلوزِ برداشته بود و تو دستش گرفته بود و بررسیش می‌کرد و انگار با دست‌پاچگی نگاهش می‌کرد. بلوز یه لکه یه وجبی سیاه‌ شده بود. سوخته بود! صدای یه پسری بلند شد داشت یکی رو صدا می‌کرد و می‌گفت:
- باران؟ باران کجایی؟»
یهو صدای مانیا که داشت صدام می‌کرد شنیدم اون صفحه برام سیاه شد و برگشتم به زمان حال، مانیا همین‌جور داشت صدام می‌کرد:
- مانلی... مانلی... .
دستم رو روی شقیقه ام گذاشته بودم، هنوز خوب نشده بود. برگشتم طرف مانیا و زل زدم به چشم‌هاش و گفتم:
- چی شده؟ چرا این قدر صدام کردی؟
نگاهم کرد سرش رو کج کرد و گفت:
- آبجی جونم؟ بیا بریم که مامان مَهین ناهار آماده کرده!
بلند شدم از روی تـ*ـخت، به همراه مانیا از اتاق بیرون رفتیم.
رسیدیم به آشپزخونه، دیدم مامان سفره خیلی زیبا چیده بود.
برگشتم طرف مامان و زل زدم به چشم‌های قهوه‌ایش و گفتم:
- سلام مامان، مرسی بابت ناهار.
مانیا هم به تابعیت از من رو کرد به مامان گفت:
- سلام مامان.

مامان طبق عادتش یه لبخند به لـ*ـبش اومد و نگاهی به من و مانیا کرد و گفت:
- سلام دخترای خودم، بیایید بشینید که غذا یخ کرد! بخورید جون بگیرید مادر!
نگاهی به جای خالی بابا انداختم و رو کردم به مامان گفتم:
- پس کو بابا؟
همین جور داشتم مامان رو نگاه می‌کردم که بهم جواب بده، که صدای بابا رو از پشت سرم شنیدم که می‌گفت:
- دختر کوچولو بابا! منتظر باباش بوده؟
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم بابا حوله به دست داره میاد تو آشپز خونه.
هنوز مامان متوجه نشده بود، سریع به بابا علامت دادم که حوله رو پنهون کن، بعد با صدا یکم بلند گفتم:
- آره بابا جونم، معلومه منتظر شما بودم.
خدارو شکر، بابا فهمید سریع حوله رو برد، سرجاش قرار داد.
بعد نگاهم کرد، و درحالی که یه چشمکی بهم زد گفت:
- قربون دختر کوچولوم برم که حواسش هست.
یه لبخند به ل**بام اومد و شروع کردم به خوردن غذا.
غذام رو تموم کردم؛ و بلند شدم و با یه دستت درد نکنه به مامان رفتم؛ تو پذیرایی خونه نشسته بودم. داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم که دیدم، بابا اومد کنارم نشست و آروم جوری که مامان نفهمه گفت:
- دستت درد نکنه بابا جان، نجاتم دادی از دست مامانت.
یکم چرخیدم طرفش وگفتم:
- باباجون، شما که میدونی مامان حساسِ، چرا باز این‌کار رو می‌کنی؟!

بابا همین جور که داشت تلویزیون نگاه می‌کرد؛ یه لبخند روی لـ*ـبش نشست و آروم گفت:
- خب چه کنم؟ یادم رفت! بعدشم من خسته و گرسنه بودم؛ تازه از سرکار برگشته بودم؛ خب مسلمه یادم بره!
ولی خدا خیلی دوستم داشت که تو سریع فهمیدی ها و بهم گفتی وگرنه تکه بزرگم گوشم بود.






در حال تایپ رمان اغوای ذهن | ‌baharsh20209 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: noor7371، ~XFateMeHX~، Kilwa و 46 نفر دیگر

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,663
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم


مامان سینی چایی رو که دستش بود از اشپزخونه بیرون اومد وبه طرف ما قدم برداشت و چینی به اَبروهاش داده بود وگفت:
- امروز چی شده هی شما دوتا دل و قلوه رد و بدل می‌کنین؟
برگشتم به طرف مامان نگاهش کردم و گفتم:
- بیا اینم از شوهرت!
و بابا رو کمی به طرف مامان هل دادم. شاکی ادامه دادم:
- کی داره بهش دل و قلوه میده؟
باز سردردم شدید تر شده بود. از جایم بلند شدم و به طرف اتاقم می‌رفتم که رو به مامان با ابروهای درهم گره خورده که بخاطر سردرد وحشتناکم بود گفتم:
- نترس هیچ کی شوهرت رو ازت نمی‌گیره!
و بلافاصله راهم رو ادامه دادم به سمت اتاقم اصلاً نمی‌دونستم دارم چی‌کار می‌کنم؛ فقط دلم می‌خواست از دست این سردرد های مزمن خلاص شم ولی مگه میشه که خلاص شم!
خودم رو انداختم روی تـ*ـخت چشم هام رو بستم یه صحنه مات به ذهنم اومد.
«یه ماشین بود که انگار تو پارکینگ پارک شده بود؛ یه دختر با ذوق به طرفش دوید و می‌گفت :
- آخ جون، اومدم ببرمت بیرون! ای خدا من چقدر عاشق ماشین بارادم.هرچی میگم واسه منم یه مدل دیگش رو بگیر قبول نمی‌کنه، ای خدا تو بیا بزن تو سرش آدم بشه برام بخره.
وبعد رفت پشت فرمون ماشین نشست.»
با صدای در اتاق همه چی سیاه شد به زمان حال برگشتم سرم رو به طرف در چرخوندم ونشستم روی تـ*ـخت، گفتم:
- بفرمایید!
در باز شد فهمیدم مامانه! چشم دوخته بودم بهش کاملاً وارد اتاق شد.
نگرانی تو صورت تپلی مامان معلوم بود، با چشم‌هایی که حالا ناراحتی درش مشهود بود؛ اومد کنارم روی تـ*ـخت نشست و دستم رو توی دستش گرفت و تو چشم‌های قهوه ایم نگاه کرد و گفت:
- مانلی! دخترم چی‌شده؟ چرا رنگت پریده اتفاقی افتاده؟
نمی‌دونستم چی باید بگم تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که نباید چیزی بهش بگم!
همین‌جور که دستم تو دستش بود، یه لبخند نشست به لـ*ـبام به چشمایی که هم رنگ چشمام بود زل زدم وگفتم:
- مامانی، قربونت برم من. هیچ مشکلی نیس فقط یکم دل پیچه گرفتم همین، نگران نباش فدات شم!
از جایش بلند شد و دو سه قدم دور شد و به طرفم چرخید چشم‌هایش رو بهم دوخت و گفت:
- مامان جون، دارو می‌خوایی برات بیارم؟
سرم رو بالا آوردم زل زدم بهش که تازه متوجه لباسش شدم یه تونیک کوتاه بود دولایه لایه زیری سفید لایه رویی گلبهی و با شلوار سفید که یه جورایی با رنگ موهاش ست شده بود. گفتم:
- مرسی مامان، مسکن داری برام بیار!
سری تکون داد و لـ*ـب‌های نازکش را باز کرد:
- باشه مامان، تو هم یکم استراحت کن!
لبخندی به روی مامانم زدم که از جونم بیشتر دوستش داشتم مادری که مانند دوستی برام بود. مامان که از اتاق بیرون رفت؛ منم روی تـ*ـخت دراز کشیدم به ثانیه نکشید که خوابم برد.


در حال تایپ رمان اغوای ذهن | ‌baharsh20209 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: noor7371، ~XFateMeHX~، Kilwa و 43 نفر دیگر

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,663
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم

با صدای در که شدید خورد به دیوار باز شد از خواب عین جن زده ها بیدار شدم، سریع به چپ و راستم نگاه می کردم ببینم چی هست! همه جا تاریک بود یکم خودم رو روی تـ*ـخت جا به جا شدم. دستم رو دراز و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اغوای ذهن | ‌baharsh20209 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Karkiz، noor7371، ~XFateMeHX~ و 39 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا