- عضویت
- 21/4/19
- ارسال ها
- 5,684
- امتیاز واکنش
- 25,043
- امتیاز
- 473
- زمان حضور
- 82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
خوان اول: جنگ رخش با شیر
رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانهروز در حرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتاد غذایی تهیه کند؛ پس به دشتی پراز گورخر رسید و رخش را تازاند و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد. لگام از سر رخش برداشت تا در دشت بچرد و خود به خواب رفت. در آن دشت، شیری آشیانه داشت. چون به سوی آشیانهاش آمد، در آنجا کسی را دید خوابیده است و اسبی در اطرافش میچرد. با خود گفت: اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دست یابم. پس به سوی رخش تازید اما رخش با دو دست بر سرش کوبید و دندانهایش را به پشتش فرو برد و او را کشت. وقتی رستم بیدار شد و جسد شیر را دید به رخش گفت: چه کسی به تو گفت باشیر بجنگی؟ اگر تو کشته می شدی، من با این ببر بیان و این مغفر چگونه به مازندران می رفتم؟ چرا نزد من نیامدی و بیدارم نکردی؟ اگر مرا بیدار میکردی، بهتر بود. این را گفت و خوابید. پس وقتی خورشید سر زد رستم تن رخش را شست و زین به روی آن نهاد و به سوی خوان دوم رفت.
***
خوان دوم: یافتن چشمه آب
همینطور که به رفتن ادامه میداد، از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی نمییافت سر به آسمان فرو برد و از خدا کمک خواست. در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت: آبشخور این میش کجاست؟ پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد پس قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند.
رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانهروز در حرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتاد غذایی تهیه کند؛ پس به دشتی پراز گورخر رسید و رخش را تازاند و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد. لگام از سر رخش برداشت تا در دشت بچرد و خود به خواب رفت. در آن دشت، شیری آشیانه داشت. چون به سوی آشیانهاش آمد، در آنجا کسی را دید خوابیده است و اسبی در اطرافش میچرد. با خود گفت: اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دست یابم. پس به سوی رخش تازید اما رخش با دو دست بر سرش کوبید و دندانهایش را به پشتش فرو برد و او را کشت. وقتی رستم بیدار شد و جسد شیر را دید به رخش گفت: چه کسی به تو گفت باشیر بجنگی؟ اگر تو کشته می شدی، من با این ببر بیان و این مغفر چگونه به مازندران می رفتم؟ چرا نزد من نیامدی و بیدارم نکردی؟ اگر مرا بیدار میکردی، بهتر بود. این را گفت و خوابید. پس وقتی خورشید سر زد رستم تن رخش را شست و زین به روی آن نهاد و به سوی خوان دوم رفت.
***
خوان دوم: یافتن چشمه آب
همینطور که به رفتن ادامه میداد، از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی نمییافت سر به آسمان فرو برد و از خدا کمک خواست. در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت: آبشخور این میش کجاست؟ پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد پس قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند.
هفت خوان رستم | شاهنامه فردوسی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com