خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

فاطمه عطایی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
87
امتیاز واکنش
2,265
امتیاز
203
محل سکونت
تهران
زمان حضور
8 روز 9 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام او که در این نزدیکی‌هاست.
نام رمان: آگرین

نام نویسنده: فاطمه عطایی
ناظر: M O B I N A
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
حس تلخ ناامیدی را چشیده‌ای؟
حس سیاهی و به ته خط رسیدن را چطور؟
شده است به ته خط رسیده باشی اما همه انتظار شروع از تو داشته باشند؟
گاهی باخود فکر می‌کنم ، هنگامی که داشتند سرنوشتم را می‌نوشتند مرکب سیاه رنگ بر روی کاغذ زندگی‌ام ریخته و آن را سیاه کرده. سیاهِ سیاه!
اینک من آگرینم، آگرینی که هم خود را سوزاند و هم دیگران را!

پ.ن: آگِرین به معنای آتشین و به رنگ آتش در زبان کردی است


در حال تایپ رمان آگرین | فاطمه عطایی و Reyhaneh.shi84 کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: SelmA، SAEEDEH.T، Amerətāt و 64 نفر دیگر

فاطمه عطایی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
87
امتیاز واکنش
2,265
امتیاز
203
محل سکونت
تهران
زمان حضور
8 روز 9 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
«نمی‌خواهند بفهمند...»
رسوایی یعنی چه؟!
از نظر شما،
فرو ریختن آبروی یک دختر
یعنی عاشق شدن او؟!
خودتان را زنده به گور کنید!
تقاضا دارم،
خود را در قبر گور انداخته و اندکی خاک بر روی خود بریزید!
جای شما، در همان دنیای دیگری‌ست که با ندانستن‌هایتان،
برای خود ساخته‌اید... .
کم‌کم،
احساس می‌کنم یک عده هستیم که می‌خوریم،
می‌خوابیم و خطاگویی می‌کنیم... .
خداوند آفرید دختر را،
برای عاشق شدن... .
برای عشق ورزیدن،
برای اینکه دنیا غرق مهربانی شود... .
نه آنکه با اندکی نادانی سر دختران را زیر خاک فرو کنید و حق حرف زدن به آن‌ها ندهید... .
دخترهای سرزمین ما،
حق دارند.
حق احساس این حس را،
به خود بیایید و سد راه‌شان نشوید... .
به راستی که به کل،
افکارتان شست‌شو داده شده است!
((شرم کنید))


در حال تایپ رمان آگرین | فاطمه عطایی و Reyhaneh.shi84 کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: SelmA، SAEEDEH.T، Amerətāt و 62 نفر دیگر

فاطمه عطایی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
87
امتیاز واکنش
2,265
امتیاز
203
محل سکونت
تهران
زمان حضور
8 روز 9 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
به ساعت گرد و قهوه‌ای اتاق نگاهی انداختم. فقط یک ساعت وقت داشتم.
با ذوقی وصف نشدنی و قلبی بی‌قرار، به سمت کمد قدیمی و قهوه‌ای سوخته‌ی اتاق رفتم.
با احتیاط کشوی آخر کمد را بازکرده و از داخلش روسری آبی فیروزه‌ای، که داداش رضا برایم خریده بود، در آوردم.
با یادآوری آن روز که داداش رضا این روسری را برایم خریده بود، لبخندی زدم و با خوشحالی، روسری کهنه و گل گلی را از روی سرم در آوردم و مچاله شده درون کشو انداختم.
از جا بلند شدم و به سمت آینه‌ی کوچک قدیمی، که روی دیوار بود رفتم.
جلوی‌ آینه ایستادم و روسری را روی سرم انداخته و مشغول مرتب کردنش شدم.
با این روسری خیلی شبیه شهری‌ها می‌شدم؛برای همین هم بود که آن را در هزار سوراخ و گوشه‌ای قایم می‌کردم تا دست زن‌داداش معصومه نیافتد.
دستم را داخل کیف آرایشم کردم و ر*ژ لـب قرمزی را که بی اجازه از زن داداش آن را صاحب شدم، برداشتم و روی لـب‌های پهن و جمع و جورم کشیدم و پشت بندش با انگشت اشاره روی لـ*ـبم کشیدم که مبادا پررنگ و تو دید باشد.
سرمه‌ی مشکی رنگی را در حاشیه بیرونی چشمان قهوه‌ای تیره رنگم کشیدم.
چشمانی که معصومیت خاصی داشت و من همیشه سعی داشتم با سرمه‌ی مشکی رنگ، آن را وحشی نشان بدهم.
سرمه را داخل کیفم انداختم و به سرعت زیپش را کشیدم و در گوشه‌ای از طاقچه آن را قایم کردم.
دوباره روبه‌روی آینه قرار گرفتم و به چهره‌ام خیره شدم که ناگهان در اتاق به طور ناگهانی باز شد.
با ضربان قلبی که هر لحظه بالاتر می‌رفت پشتم را به در کردم و آب دهانم را به سختی قورت دادم. وای کارم تمام است.
-واه، آگرین! چرا این‌جوری وایستادی؟
با شنیدن صدای دلوان، آرامش به قبلم سرایت کرد و ضربان قلبم به طور خودکار پایین آمد.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت دلوان، که در پشت سرم قرار داشت برگشتم و بهش خیره شدم.
-وای دلوان تویی؟ نمی‌دونی چقدر ترسیدم!
و دوباره با بی‌خیالی رویم را به سمت آینه کردم و مشغول چک کردنم شدم.
دلوان با قدم‌های بلند خودش را به من رساند و در پشت سرم قرار گرفت، به طوری که می‌توانستم او را در داخل آینه‌ی کوچک ببینم.
-بازم داری می‌ری که!
دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و به سمت دلوان برگشتم.
-آره بازم دارم می‌رم. اخه دلوان... نمی‌دونی چقدر دلم براش تنگ شده!
دلوان با ناراحتی اخم کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
-آره آبجی، می‌دونم. ولی آگرین وقتی تو می‌ری، نمی‌دونی به من چی می‌گذره. همش دلشوره دارم که یک وقت دیرتر برسی. می‌دونی که چی می‌گم، هان؟
لبخندی به چهره‌ی نگران و مهربانش زدم و گفتم:
-اصلاً نترس آبجی کوچیکه، خودت می‌دونی که چقدر رو وقت حساس هستم. پس واسه همین هم دیر نمیام... باشه؟


در حال تایپ رمان آگرین | فاطمه عطایی و Reyhaneh.shi84 کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: SelmA، Amerətāt، Z.a.H.r.A☆ و 62 نفر دیگر

فاطمه عطایی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
87
امتیاز واکنش
2,265
امتیاز
203
محل سکونت
تهران
زمان حضور
8 روز 9 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلوان با نگرانی سرش را بالاوپایین کرد و به گل‌های قالی خیره ماند.
دستم را بالا آوردم، زیر چانه‌اش گذاشتم و رو به چشمان سیاه او گفتم:
-قربون اون مهربونی‌هات برم که به مامان رفته! تو عزیز منی.
دلوان اخمی کرد و سرش را پایین انداخت.
فهمیدم از این‌که به او گفتم به مامان رفته‌است، ناراحت شده.
لبخندی به پهنای صورت به او زدم و با قدم بلندی خودم را به او رساندم و در آغو*ش گرفتمش.
-آبجی کوچیکه، اگه همه تو رو مقصر مرگ مامان می‌دونن، اصلاً ناراحت نباش. مهم اینه که تو عشق منی باشه؟ الانم هوای آبجی رو داشته باش تا موقعی که برمی‌گردم!
او را از خود جدا کرده و چشمکی نثار چهره‌اش کردم.
دلوان لبخندی روی ل*ب‌های باریکش نشاند و با شوخی ضربه‌ای به بازویم زد.
من نیز مقابله به مثل کردم و ضربه‌ای محکم‌تر به بازویش زدم.
دلوان خنده‌ای بلندی کرد و بازویش را ماساژ داد.
قدمی به عقب برداشتم و به دلوان گفتم:
-راستی... نگفتی، آبجیت خوشگل شده؟
و به آرامی به دور خود چرخیدم.
دلوان دست از ماساژ دادن بازوی خود برداشت و متفکر به من خیره شد. بعد از چند ثانیه بشکنی زد و گفت:
-خوب شدیا ولی لباست اصلاً خوب نیست. بیا اون لباسی که داداش رضا برام گرفته بود رو بهت بدم.
و بعد بدون این‌که بگذارد حرفی بزنم از اتاق خارج شد.
با دپرسی نگاهی به لباسم، که سرهمی بلند آبی آسمانی بود و روی آن نیز کت توری بلند آب رنگ و گل‌دار پوشیده بودم و رویش کمربندی پهن و زیبایی بسته بودم، کردم.
لباسم خوب بود ولی دلوان هم راست می‌گفت این تیپ اصلاً مناسب امروز نبود و من هم اصلاً دوست نداشتم امروز بد تیپ و زشت به نظربرسم.
بعد از دقایقی دلوان با شتاب، خود را به داخل اتاق انداخت و لباس‌های جدیدش را به من داد.
به سرعت لباس محلی‌ام را با مانتوی بلند وطوسی رنگ دلوان عوض کردم.
شال طوسی را که رده‌های صورتی نیز داشت را روی موهای فر و مشکی‌ام گذاشتم و در آینه به خود نگاه کردم.
با این لباس‌ها قیافه‌ام ملیح‌تر و بانمک‌تر به نظر می‌رسید.
-آگرین، برو خداتو شکر کن که من و تو هم سایزیم. وگرنه الان چی کار می‌کردی؟
با بی‌خیالی شونه‌ام را بالا انداختم و گفتم:
-هیچی، بازم خدا رو شکر می‌کردم. در هرصورت باید شکرگزار باشم.
و در همین حین نگاهی به ساعت انداختم.
وای، فقط یک ربع وقت دارم که به موقع سر قرار برسم.
رو به دلوان کردم و گفتم:
-برو یک سر و گوشی آب بده. باید الان برم واگرنه دیر می‌رسم.
دلوان چشمانش را به معنای تایید روی فشار داد و گفت:
-باشه. خودم هواتو دارم ولی آگرین، مطمئنی آخر این ماجرا‌ها خوب تموم می‌شه؟ آخه من این احساس رو ندارم!
با شنیدن حرف‌هایش چیزی در دلم تکان خورد، اما نادیده‌اش گرفتم. اخمی کردم و خیلی جدی گفتم:
-اصلاً هم فکر بد نکن. آخر این داستان به خوبی تموم می‌شه.
دلوان خداکنه‌ای گفت و از اتاق بیرون رفت تا سر و گوشی آب دهد.


در حال تایپ رمان آگرین | فاطمه عطایی و Reyhaneh.shi84 کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: SelmA، Z.a.H.r.A☆، Aseman15 و 61 نفر دیگر

فاطمه عطایی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
87
امتیاز واکنش
2,265
امتیاز
203
محل سکونت
تهران
زمان حضور
8 روز 9 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد چند دقیقه، دلوان در اتاق را باز کرد و با دستش علامت داد که همه چیز امن و امان است.
با لبخند دستی به شالم کشیدم و بعد برای دلوان با حرکت دست بو*سه‌ای به پرواز در آوردم....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آگرین | فاطمه عطایی و Reyhaneh.shi84 کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: SelmA، Z.a.H.r.A☆، Aseman15 و 62 نفر دیگر

فاطمه عطایی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
87
امتیاز واکنش
2,265
امتیاز
203
محل سکونت
تهران
زمان حضور
8 روز 9 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
آیاز دستم را گرفت و گفت:
-راستی شماها به عروس چی می‌گید؟
لبخندی پرمهر به چشمان کنجکاو و عسلی سبزش زدم و گفتم:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آگرین | فاطمه عطایی و Reyhaneh.shi84 کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: SelmA، Z.a.H.r.A☆، Aseman15 و 41 نفر دیگر

فاطمه عطایی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
87
امتیاز واکنش
2,265
امتیاز
203
محل سکونت
تهران
زمان حضور
8 روز 9 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
آیاز با سرعت بسیار کمی می‌راند و من بدون این‌که ترسی داشته باشم، دستانم را از روی پهلویش برداشته و مانند هواپیما بازشان کردم و جیغ‌های کوتاهی از روی لذ*ت می‌کشیدم....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آگرین | فاطمه عطایی و Reyhaneh.shi84 کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Z.a.H.r.A☆، Aseman15 و 35 نفر دیگر

فاطمه عطایی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
87
امتیاز واکنش
2,265
امتیاز
203
محل سکونت
تهران
زمان حضور
8 روز 9 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدایی که از نفس نفس زدن مقطع شده بود، رو به دلوان گفتم:
-دلوان برو در رو باز کن، یکمی هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آگرین | فاطمه عطایی و Reyhaneh.shi84 کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: SelmA، Z.a.H.r.A☆، Aseman15 و 34 نفر دیگر

فاطمه عطایی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
87
امتیاز واکنش
2,265
امتیاز
203
محل سکونت
تهران
زمان حضور
8 روز 9 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
شیر آب سرد را باز کردم و با شتاب به روی صورتم پاشیدم، به طوری که قطراتی نیز روی زمین ریخت....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آگرین | فاطمه عطایی و Reyhaneh.shi84 کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: SelmA، Z.a.H.r.A☆، Aseman15 و 34 نفر دیگر

فاطمه عطایی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/7/20
ارسال ها
87
امتیاز واکنش
2,265
امتیاز
203
محل سکونت
تهران
زمان حضور
8 روز 9 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
در دل خدا را شکر کردم و به دلوان خیره شدم.
دلوان لبخندی زد و سرش را بالا و پایین کرد....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آگرین | فاطمه عطایی و Reyhaneh.shi84 کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Z.a.H.r.A☆، Aseman15 و 36 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا