خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Fatemehsarlak

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
1,074
امتیاز
203
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خداوند
نام رمان: پرتگاه زمان
نام نویسنده: Fatemehsarlak
نام ناظر: Narín✿
ژانر: عاشقانه، فانتزی
خلاصه : ساحل، دختر قوی و محکمی که با وجود مشکلات زندگیش سعی میکنه کلیدی برای درهایی که به روش بسته شدن باز کنه؛ اما اینبار فرق میکنه دری روبه زندگی جدید براش باز میشه که اون رو پرت میکنه روبه یه دنیای متفاوت.
پایان یافته‌ای در بن بستِ پس کوچه‌های شهر، خیره به تک چراغ آسمان خود را در انتهای همه چیز می‌دید. سیاهی غلیظی او را در خود گرفته و در آن نقطه‌ی تاریک، هنگامی که یاٌس به دور قلبش پیچیده و آخرین ناله‌های آن از میان لبانش به بیرون می‌جست، تک نوری پیدا شد!
زمان در مقابل چشمانش شکافت و پرتگاهی نامرئی او را به وادی عشق پرتاب کرد.
از آن پس دیگر نتوانست درک کند، ماجرای او دور از تصور بود! عشق به تاریک‌ترین تاریکی!
این رمان اختصاصی انجمن رمان ۹۸ است.


در حال تایپ رمان پرتگاه زمان | fatemehsarlak کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: تسنیم بانو، زهرا.م، M O B I N A و 43 نفر دیگر

Fatemehsarlak

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
1,074
امتیاز
203
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
من...
در خودم سرگردانم!
غیرقابل نفوذ
برای واژه‌ها
مصون برای سکوت
پا به دنیای دیگری می‌گذارم
بدون هیچ مسیری
بی‌آنکه بدانم
زندگی را
باید از کجا شروع کنم!


در حال تایپ رمان پرتگاه زمان | fatemehsarlak کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: تسنیم بانو، زهرا.م، M O B I N A و 38 نفر دیگر

Fatemehsarlak

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
1,074
امتیاز
203
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
با حرص خودم‌رو، روی تـ*ـخت پرت کردم. دوباره همون صداها رو می‌شنیدم. فکر کنم بالاخره دیوونه شدم. سرم رو میون دستام گرفتم. کاش بفهمم دلیل این ناله ها و درخواست کمک ها چیه؟ از همه مهم تر بفهمم دلیل این خنده شیطانی چیه؟ دراز کشیدم و به سقف زل زدم. بدترین قسمتش این بود که، کسی حرفم رو باور نمی‌کرد. هروقت که بحثش پیش میاد لقب دیووانه رو بهم میدن! نفسم‌رو با کلافگی بیرون دادم. بهتره برم یه چیزی بخورم تا این قضیه کمتر باعث فکر کردنم بشه. بیرون رفتن من از اتاق مصادف شد با به صدا دراومدن صدای زنگ خونه. یعنی کی میتونه باشه؟
اصولا کسی خونه ما نمیاد. کسی خونه نبود که در باز کنه. در نتیجه خودم رفتم تا در رو باز کنم. آیفون رو برداشتم.
-بفرمایید.
صدایی نیومد. دوباره حرفم‌رو تکرار کردم. باز هم صدایی نیومد. حتما بچه ها تو کوچه دارن بازیگوشی می‌کنن. آیفون رو سرجاش گذاشتم تا به آشپزخونه برم؛ اما دوباره زنگ به صدا در اومد. کلافه آیفون رو برداشتم.
-بله؟
هیچ صدایی نمی‌اومد می‌خواستم آیفون رو بزارم سرجاش؛ که صدایی منو متوقف کرد. صدای شخص پیری از پشت آیفون اومد.
-دیگه وقتش شده ساحل. فقط بیست و چهار ساعت دیگه صبر کن!
-شما کی هستی؟
-به زودی میفهمی!
کمی ترسیدم. دلشوره داشتم. آیفون از دستم افتاد. دوباره همون صداها. سرم‌رو با دست‌هام گرفتم. نه اینا همش تَوَهمِ منه. آره. دوباره آیفون رو برداشتم.
-تو کی هستی؟ چی می‌خوای؟
-هیچکس قدرت تغییر سرنوشت رو نداره. ولی تو میتونی. به زودی می بینمت ساحل.
صدا قطع شد. هرچقدر صدا زدم کسی پشت آیفون نبود. به دیوار تکیه دادم و آروم سُر خوردم پایین. شاید بهتره برم بخوابم؛ تا این افکار کمی کم‌رنگ بشن. در اتاقم رو باز کردم و خودم رو داخلش پرت کردم. سرم به بالش نرسیده خوابم برد. بی خبر از فردا به خواب رفتم.


در حال تایپ رمان پرتگاه زمان | fatemehsarlak کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، M O B I N A، Meysa و 37 نفر دیگر

Fatemehsarlak

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
1,074
امتیاز
203
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
با صدای غر‌غر های وحشتناک مادر ناتنیم؛ چشمامو باز کردم:
-پاشو دختر مهمون داریم. ظهر شد پاشو! کلی کار ریخته رو سرم!
با صدای دورگه ای جواب دادم: مهمونت کیه باز؟ نکنه اون دوست های دره پیتت رو دعوت کردی؟
لبخند مسخره‌ای زد: نه این‌دفعه اون مهمون‌های درپیت رو من دعوت نکردم. خودشون دارن میان خواستگاری تو!
با تعجب و عصبانیت رو تـ*ـخت نشستم: کی گفته اجازه بدی بیان؟
نیشخندی زد: من نیازی به اجازه تو ندارم. تو مجبوری قبول کنی. خودت میدونی اگه از حرف من سرپیچی کنی، چه اتفاقی برات میوفته.
میدونستم اگه به حرفش گوش ندم، باز من‌رو پیش بابام خراب میکنه و کاری میکنه بابام منو تا سرحد مرگ کتک بزنه. اما فقط به این راضی نمیشه. مطمئنم کاری میکنه به زورم شده من ازدواج کنم!
بغض توی گلوم گیر کرده بود. آخه چرا من؟! حتی نمیزارن مرد آیندم‌رو خودم انتخاب کنم. با همون حال خرابم بیرونش کردم و به طرف حموم رفتم.
آب یخ‌رو تا آخر باز کردم و زیر دوش ایستادم. از سرمای آب دندون‌هام بهم میخورد اما حاضر نبودم ازش دل بکنم. نباید بزارم هربلایی دلش میخواد سر من بیاره. اگه راهی نیست من خودم یه راه باز می‌کنم.
از حموم اومدم بیرون و حوله‌رو پوشیدم. بعد از پوشیدن لباس، جلوی آینه میز آرایشم نشستم و مشغول خشک کردن مو‌ هام شدم. تقه‌ای به در زده شد. با گفتن: بیا تو! زهرا وارد اتاقم شد. نگاهی به اطراف کرد و نشست روی تـ*ـخت. پرسیدم: چیزی می‌خوای؟
-مامان گفت تا چند ساعت دیگه مهمون ها می‌رسن. گفت بیام کمکت کنم آماده بشی...
پوزخندی زدم. چقدر هم عجله داشت.
-نمی‌خواد. خودم کارام‌رو انجام میدم.
عمیق نگاهم کرد. غمِ توی چشم‌هاش ترحم و دلسوزی بود. نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: نیازی نیست برام ناراحت باشی. من دختری نیستم که به این راحتی‌ها تسلیم بشه!
-من برات ناراحت نیستم.
-چشم‌هات این‌رو نمیگه.
نفسش‌رو بیرون فرستاد: قصد داری چیکار کنی؟ تو بهتر از من مادرم‌رو می‌شناسی!
-نمیدونم. امّا یه راهی پیدا میکنم.
-زیاد وقت نداری!
-میدونم.
نفسِ کلافه‌ای کشید و به سمت در اتاق رفت: شاید خواهر تنیِ تو نباشم؛ اما از بچگی باهات بزرگ شدم. فقط می‌خوام بدونی هر تصمیمی بگیری بهت کمک میکنم.
و از اتاق بیرون رفت.


در حال تایپ رمان پرتگاه زمان | fatemehsarlak کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: زهرا.م، M O B I N A، Meysa و 38 نفر دیگر

Fatemehsarlak

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
1,074
امتیاز
203
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
دستی به لباسم کشیدم. همون لحظه صدای زنگ در بلند شد. شراره_مادر ناتنی من_ از جاش بلند شد. چشم‌هاش برق می‌زد. نگاهی به بابام کردم. خیلی خنثی گفت: برو در رو باز کن.
لبخند تلخی گوشه لـ*ـبم نشست. این یعنی پشیمون نمیشه. به سمت در خونه رفتم و بازش کردم.
دو تا خانوم که یکیشون جوون‌تر و یکیشون مسن بود و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرتگاه زمان | fatemehsarlak کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، M O B I N A، Meysa و 37 نفر دیگر

Fatemehsarlak

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
1,074
امتیاز
203
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
زانو هام رو بـ*ـغل کردم و سرم رو به تاج تـ*ـخت تکیه دادم. سعی کردم بغضم رو قورت بدم اما فایده ای نداشت. چشم هام می‌سوخت اما اشک هام دست بردار نبودن. یکی بعد از دیگری سمج تر پایین می اومد و من تلاشی برای پاک کردن اشک هام نمی‌کردم. یعنی همه ی آرزوهایی که برای زندگیم داشتم همین‌قدر آسون داشت از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرتگاه زمان | fatemehsarlak کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، M O B I N A، Meysa و 36 نفر دیگر

Fatemehsarlak

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
1,074
امتیاز
203
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
چشمام‌رو بسته بودم و هر لحظه منتظر مرگ بودم؛ اما انگار این پرتگاه قصد تموم شدن نداشت. حدود ده دقیقه داشتم سقوط میکردم اما هیچ اتفاق جدید نمیوفتاد.
چشمام رو باز کردم و با تعجب به اطرافم نگاه کردم. انگار داشتم داخل چاه می افتادم. روی دیوار های چاه الماس‌های بزرگی میدرخشید. اما چرا این مسیر تموم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرتگاه زمان | fatemehsarlak کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، M O B I N A، Meysa و 35 نفر دیگر

Fatemehsarlak

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
1,074
امتیاز
203
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
مثل خنگ‌ها داشتم نگاهش میکردم. متوجه منظورش نشدم شاهزاده و قصر؟! نگاه سرگردون و گیجم رو بهش دوختم، منتظر بودم توضیح بیشتری بده اما چیزی نگفت بنابر این؛ تصمیم گرفتم خودم ازش سوالم رو بپرسم.
اما با تقه ای به در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرتگاه زمان | fatemehsarlak کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، M O B I N A، Meysa و 36 نفر دیگر

Fatemehsarlak

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
1,074
امتیاز
203
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
جاستین:
با عجله از اتاق اون دختر بیرون اومدم. باید حتما به بابا بگم که اون اینجاست. همونی که سالیانه ساله منتظرشیم. باورم نمیشه که دقیقا تو سرزمین و قصر ما پیداش بشه!...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرتگاه زمان | fatemehsarlak کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، M O B I N A، Meysa و 37 نفر دیگر

Fatemehsarlak

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
1,074
امتیاز
203
زمان حضور
2 روز 13 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم
ساحل:
خسته تای چشمم رو باز کردم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. شب شده بود و ماه از پنجره به داخل اتاق می‌تابید. یعنی ساعت چنده؟
کش و قوسی به بدنم دادم و از تـ*ـخت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرتگاه زمان | fatemehsarlak کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، M O B I N A، Meysa و 35 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا