خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Maryam.alef

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/20
ارسال ها
139
امتیاز واکنش
1,218
امتیاز
163
سن
21
محل سکونت
کرمانشاه
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: رویای پریشان
ژانر:اجتماعی-عاشقانه
نام نویسنده: Maryam.alef(مریم اشرفی)
نام ناظر: ~MOHADESE~
خلاصه رمان:
رویا چیزی نمیخواست جز براورده شدن آرزویش. آرزویی که روزی تبدیل به بزرگترین دردش شد. دردی که او را در بن بست تنهایی و سردرگمی انداخت و تنهایی که روز به روز بزرگتر می‌شد و دلتنگی که برای کنار آمدن با آن نمی‌دانست در دوراهی عشق و آرزویش قدم در جاده زیبای عشق بگذارد یا در مسیر آرزوهایش؟!
"این رمان اختصاصی انجمن رمان ۹۸ می‌باشد و هرگونه کپی برداری از آن پیگرد قانونی دارد"


در حال تایپ رمان رویای پریشان | Maryam.alef کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YaSnA_NHT๛، Saghár✿، Matiᴎɐ✼ و 24 نفر دیگر

Maryam.alef

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/20
ارسال ها
139
امتیاز واکنش
1,218
امتیاز
163
سن
21
محل سکونت
کرمانشاه
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
آپلود عکس

مقدمه :
گوشه ای از حیاط نشسته بودم و به قاصدکی که در دستم بود خیره شده بودم. دقیقا ۱۰ سال پیش بود که همینجا ایستاده بودم و قاصدکی را محکم، با دو دستم گرفته بودم و برایش آرزو‌هایم را یکی یکی تعریف می‌کردم، آرزویی که حالا تا حدودی بر آورده شده بود ولی خیلی هم از بر آورده شدنش احساس خوشبختی نمی‌کردم. آرزوی بزرگ شدن که برای شاخه های نحیف قاصدک خیلی سنگین بود. نمی‌دانم چرا؛ ولی خیلی دوست داشتم بزرگ شوم و شبیه ادم بزرگها رفتار کنم. آخر از کجا باید می‌دانستم که همه چیز به هم می‌ریزد و دقیقا بر خلاف خواسته های من پیش می‌رود. ای کاش همان موقع کسی دستانم را از آن قاصدک لعنتی جدا می‌کرد!
ای کاش کسی خطاب به من با صدای بلند فریاد می‌زد:
دخترک ساده ی مغرور! رها کن آن قاصدک بیچاره را.
و من، چه بی‌پروا آرزو می‌کردم...


در حال تایپ رمان رویای پریشان | Maryam.alef کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YaSnA_NHT๛، Saghár✿، Matiᴎɐ✼ و 23 نفر دیگر

Maryam.alef

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/20
ارسال ها
139
امتیاز واکنش
1,218
امتیاز
163
سن
21
محل سکونت
کرمانشاه
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_اول
به نام تنها امید شاخه های نحیف قاصدک
از این حیاط، از این خانه، از خودم که انقدر تنها شده بودم؛ و از این قاصدک لعنتی بیزار بودم.
رهایش کردم. قاصدک در هوا چند تاب خورد و روی زمین افتاد. با پایم آن را له کردم تا دیگر نتواند رویاهای کسی را له کند. تاهیچ اثری از آن باقی نماند. تا امید آرزو های هیچ کس نباشد...
پاییز بود. حتی صدای خش خش برگ ها هم آزارم می‌داد. سوزش اشک را در چشمانم احساس کردم. نفس عمیقی کشیدم. هیچ سودی نداشت.
احساس خفگی می‌کردم. آسمان گرفته بود. ابرها در هم می‌پیچیدند. چند قطره باران را روی گونه هایم احساس کردم. روی پله های جلوی درگاه نشستم و زانوهایم را در حصار دستانم گرفتم.
راستی همه اینها تقصیر من بود؟! من مقصر بودم؟ من باعث شدم عزیز ترین کسانم را از دست بدهم؟ پس چرا باید همه این عذاب هارا به تنهایی تحمل کنم؟ چرا هرروز باید با دیدن این خانه و این شهر، این کابوس در ذهنم مرور شود؟!
صدای گریه ام بلند شد، ولی به گوش کسی نرسید. اصلا کسی برایم مانده بود؟ کسی بود آرامم کند؟ کسی بود تا سرم را روی پاهایش بگذارم؟ تا موهایم را شانه کند؟ تا وقتی گریه می‌کنم تسکینم دهد؟! تا...
صدای در را از دور شنیدم. کسی کلید انداخت و داخل شد. نزدیک‌تر آمد. مهناز خانم بود که قبلا مادرم مهناز جان صدایش می‌کرد.
ای کاش می‌شد فقط یک بار دیگر صدایش را بشنوم.
با صدایش به خودم آمدم:‌‌
-ای وای! چرا اینجایی دختر؟ چرا زیر این بارون کز کردی؟ نگفتی سرما میخوری زیر این بارون تند؟!
خرید هایش از دستش افتاد. با عجله به طرفم آمد.
با صدای بلند تر گفت:
-خدا من رو بکشه! دیدی چه کردم؟ نباید تنهات می‌ذاشتم.
با کمکش به سختی ایستادم.
تازه به خودم آمدم. فهمیدم ساعت هاست که زیر این باران نشسته ام. اما دیگر برایم مهم نبود. اصلا مگر من مهم بودم؟!
مهناز جان مرا به داخل آورد و کنار شومینه گذاشت. چند دقیقه بعد برایم پتویی آورد و کنارم نشست.
‌_ چرا اینطوری می‌کنی؟ نه چیزی می‌خوری نه حرفی میزنی. داری از دست می‌ری. با من حرف بزن دختر عزیزم.
از اینکه به من گفت دخترم احساس بدی داشتم. هرچند قبل از این، یعنی قبل از همه این جریان ها او را دوست داشتم و او هم مرا دخترم خطاب می‌کرد. با خشم نگاهش کردم. سریع حرفش را عوض کرد:
-رویا جانم! من که نمی‌خوام اذیتت کنم. من فقط میگم سعی کن فراموش کنی. همین. باید با این اتفاق کنار بیای.


در حال تایپ رمان رویای پریشان | Maryam.alef کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YaSnA_NHT๛، Saghár✿، *RoRo* و 23 نفر دیگر

Maryam.alef

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/20
ارسال ها
139
امتیاز واکنش
1,218
امتیاز
163
سن
21
محل سکونت
کرمانشاه
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_دوم
به نام تنها امید شاخه های نحیف قاصدک
از این حرف ها و از این نصیحت ها خسته شده بودم.
از من چه می‌خواستند؟ می‌خواستند پدر و مادر و برادرم را فراموش کنم؟ ای کاش هیچ وقت پدرم به زندگی در آنجا فکر نمی کرد.
کاش من انقدر تنها نمی شدم!
حالا می‌دانم خدا چقدر رهام را دوست داشت که رفت؛ به جایی رفت که هیچ گاه صدایم را نمی‌شنود؛ به جایی که دیگر نتوانم با اون کَل‌کَل کنم.
همین قدر دور، همین قدر ظالمانه...
و من هستم، تا همه این رنج ها را به تنهایی تحمل کنم.
تا هر روز خودم را نفرین کنم.
تا هر روز جای خالی رهام را احساس کنم.
تا هر روز غم از دست دادن پدر و مادرم روی قلبم سنگینی کند. تا...
مهناز جان به من نزدیک تر شد.
-رویا! عزیزم باز که رفتی تو فکر؛ با من حرف بزن. اینطوری دق می‌کنی. خواهرت تورو سپرده دست من.
بی اعتنا به حرف هایش به روبه رو خیره شده بودم. حالم بد شد؛ نگاه نگرانش را به من دوخته بود و تند تند حرف می‌زد، دیگر صدایش را نشنیدم و چشمانم بی اختیار بسته شدند.
وقتی چشم هایم را باز کردم، صدای مهناز جان را شنیدم:
-دکتر! بهوش اومد.
دکتر سریع کنار تختم ظاهر شد و درحالیکه با عجله داشت نبضم را چک می‌کرد گفت:
-رویا جان! حالت بهتره؟ چرا انقدر خودت رو آزار می‌دی؟
به آرامی سر تکان دادم.
-برات سِرُم وصل کردم. سعی کن یه چیزی بخوری که حالت بهتر شه.
و بعد رو به سمت مهناز جان کرد:
-باید بیشتر مراقبش باشین. قبلا هم گفته بودم وضعش بدتر از اون چیزیه که فکرش رو می‌کنین. رویا دچار شوک ناگهانی شده. افسرده شده...
با اشاره ی دکتر که دوست پدرم و پزشک خانوادگیمان بود از من فاصله گرفتند و کمی دورتر با او صحبت کرد. به آنها خیره شدم. دکتر که مردی میانسال بود و کمی از موهای کنار شقیقه اش سفید شده بودند، پیراهن مشکی به تن داشت. او هم هنوز پدرم را فراموش نکرده بود. یادش بخیر چقدر باهم صمیمی بودند.
در میان حرف هایشان گاهی به من نگاهی می‌انداختند و باز ادامه می‌دادند.
انگار صحبتشان تمام شد، دکتر به سمت من آمد.
-رویا دوست داری یه مدت بیای و کنار ما باشی؟ این فقط حرف من نیست، نگار هم خیلی اصرار می‌کنه، دلش برات تنگ شده.
نگار دخترش را می‌گفت که دختر شاد و دوست داشتنی ای بود.
با صدایی که بغض اجازه نمی‌داد به خوبی شنیده شود گفتم:
-نه. می‌خوام تنها باشم
-آخه اینجا بزرگه. هیچ کس نیست. اذیت می‌شی تنهایی. ولی اونجا شلوغ تره، حال و هوات عوض می‌شه.
و باز هم به سقف خیره شدم.
-خیلی خب هر طور مایلی. من فردا هم می‌آم اینجا، البته با نگار. مراقب خودت باش. سعی کن کمی بعد از سرمت یه چیزی بخوری که حالت بهتر شه.


در حال تایپ رمان رویای پریشان | Maryam.alef کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YaSnA_NHT๛، Saghár✿، *RoRo* و 21 نفر دیگر

Maryam.alef

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/20
ارسال ها
139
امتیاز واکنش
1,218
امتیاز
163
سن
21
محل سکونت
کرمانشاه
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
به نام تنها امید شاخه های نحیف قاصدک
مهناز جان دکتر را بدرقه کرد و بعد با کاسه ای سوپ به طرفم آمد و گفت:
-رویا عزیزم، برات سوپ آماده کردم. سوپ مرغ که خیلی دوست داری. بیا یکم بخور حالت بهتر شه
بی اعتنا به حرفش گفتم:
-می‌شه کمکم کنی برم اتاق رهام؟
-اتاق رهام چرا؟ اتاق خودت رو مرتب کردم.
دوست داری باهم می‌ریم اونجا.
صدایم را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویای پریشان | Maryam.alef کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، Saghár✿، *RoRo* و 21 نفر دیگر

Maryam.alef

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/20
ارسال ها
139
امتیاز واکنش
1,218
امتیاز
163
سن
21
محل سکونت
کرمانشاه
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_چهارم
به نام تنها امید شاخه های نحیف قاصد‌ک
نگاهم به سجاده ای رسید که مثل همیشه روی زمین پهن شده بود.
نشستم. خیلی وقت بود با خدا حرف نزده بودم و او هم خیلی وقت بود که انگار مرا فراموش کرده بود. سرم را روی سجاده اش گذاشتم و چشمانم را بستم.
با صدای مهناز جان چشمانم را باز کردم.
-رویا جان بیدار شو برات صبحانه اماده کردم.
پس صبح شده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویای پریشان | Maryam.alef کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، Saghár✿، *RoRo* و 20 نفر دیگر

Maryam.alef

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/20
ارسال ها
139
امتیاز واکنش
1,218
امتیاز
163
سن
21
محل سکونت
کرمانشاه
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_پنجم
به نام تنها امید شاخه های نحیف قاصدک
دکتر داخل شد. سلام کردم حالم را پرسید و نبض و فشارم را چک کرد. چند توصیه کرد و در حالیکه می‌خواست از اتاق خارج شود؛ خطاب به نگار گفت:
-نگار جان، من باید برم بیمارستان تو امشب پیش رویا باش.
خداحافظی کرد و رفت نگار گفت:
-رویا تو دلت نگرفت تو این خونه؟ بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم.
-حوصله...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویای پریشان | Maryam.alef کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، Saghár✿، *RoRo* و 20 نفر دیگر

Maryam.alef

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/20
ارسال ها
139
امتیاز واکنش
1,218
امتیاز
163
سن
21
محل سکونت
کرمانشاه
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_ششم
به نام تنها امید شاخه های نحیف قاصدک

گیتار را کنار گذاشتم. با صدایی گرفته گفتم:
-هنوزم می‌گی صدام بده؟ بد گیتار می‌زنم؟! یا کنارم می‌آی و می‌گی آبجی، ناخن‌هات می‌شکنن. بسه، فهمیدیم تو از ما بهتری.
نگار سرش را پایین انداخته بود و با شنیدن حرف‌هایم آرام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویای پریشان | Maryam.alef کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، Saghár✿، *RoRo* و 20 نفر دیگر

Maryam.alef

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/20
ارسال ها
139
امتیاز واکنش
1,218
امتیاز
163
سن
21
محل سکونت
کرمانشاه
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_هفتم
به نام تنها امید شاخه های نحیف قاصدک
محمد نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد:
-اینجا رو ببین. این حساب‌های آخر شرکت با هم هماهنگ نیستن.
-منظورت چیه؟
نگار گفت:
-رویا ما هم مطمئن نیستیم، ولی یه جای کار می‌لنگه. این اواخر اصلاً این اعداد و ارقام با هم جور در نمیان. چند روز پیش هم از طرف خیریه تماس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویای پریشان | Maryam.alef کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 17 نفر دیگر

Maryam.alef

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/20
ارسال ها
139
امتیاز واکنش
1,218
امتیاز
163
سن
21
محل سکونت
کرمانشاه
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_هشتم
به نام تنها امید شاخه های نحیف قاصدک
....
با کمک نگار از چند پله بالا رفتم. چند نفر از دوستانم را دیدم. از نگاه هایشان حالم بهم می‌خورد. نگاه هایی که معلوم نبود از سرِ دلسوزی است یا...؟
شاید اگر شیما آنجا نبود، همان لحظه از آن مدرسه دور می‌شدم.
با دیدن آنجا لحظاتی در ذهنم تداعی شدند که آرزو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویای پریشان | Maryam.alef کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، Saghár✿، *RoRo* و 17 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا