خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

فاطمه ابدالی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
73
امتیاز
83
سن
21
زمان حضور
15 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: اتصالی جاودانه
نام نویسنده: فاطمه ابدالی کاربر انجمن رمان 98
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
خلاصه: همه چیز با ورودش به دانشگاهی آغاز می‌گردد و همین موضوع، موجب امضا شدن برگه‌های آشنایی‌اش با سرنوشت پرفراز و‌ نشیب او می‌شود! سرنوشتی که مسیری پر از درد و تنهایی را درپیش گرفته است تا قطارش را از ایستگاهی مملوء از دود و غبار ناهمواری‌ ها عبور دهد .


در حال تایپ رمان اتصالی جاودانه | فاطمه ابدالی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، LIDA_M، فاطمه بیابانی و 16 نفر دیگر

فاطمه ابدالی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
73
امتیاز
83
سن
21
زمان حضور
15 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

°•در میان ابر و باد و در میان اتصال‌هایی جاودانه میان عشق و نفرت، دریچه‌ای رو به گذشته‌هایی دور گشوده می‌شود. دریچه‌ای که در طبع سرمایی سوزان، در خلأیی از احساس، سلطه می‌کند.
قلب‌هایی شریان حیاتشان را به انسان هایی گره زده و مسبب ریزش ستون و استواری هم شدند. قلب‌هایی نیز، عاجزانه در پی گره زدن شریان‌ها به یار اند و یار، در حال و هوای محبوبی دیگر ...
قلب‌های سردی نیز، حاکم جهان غافل و ظالم خویش‌اند. جهانی که آزادی‌اش، در گرو مرگ است! جهانی که برای بودن در زیر سقف آرامش، باید در میان آب و آتش مرگ و زندگی شناور باشد و مبدل گردد به جهانی که بویی از پرتوهای مسالمت‌آمیز سکون را به مشام می‌رساند و شیره‌ی لذیذ زندگانی را همچون آوای ساکت و آرامش‌بخشی از سمفونی‌مردگان، در جان و دل انسان‌ها می‌ریزد. انسان‌هایی که سرنوشت، چنگال‌هایش را در قلب عشق و زندگی‌شان فرو برد...•°


در حال تایپ رمان اتصالی جاودانه | فاطمه ابدالی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، LIDA_M، فاطمه بیابانی و 13 نفر دیگر

فاطمه ابدالی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
73
امتیاز
83
سن
21
زمان حضور
15 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
. به نام خالق اذهان

رمان سدریک لارنس

جلد_اول
پارت_1

هنوز دانه‌های آشنایی را در دل سرشار از شک و تردیدش نکاشته‌بود؛ اما مجبور بود که برای ادامه‌ی تحصیلاتش وارد دانشکده ای جدید با دانشجویانی جدید شود که هیچکدامشان را نمی‌شناخت. چند روز قبل برای ثبت نام و گرفتن برنامه‌ی درسی به اینجا آمده بود؛ ولی اکنون با این همه دانشجوی ناشناس که معلوم نبود چگونه آدم هایی بودند و چگونه با او رفتار می‌کردند، کمی برایش سخت تر بود؛ با اینکه هیچ وقت آدم ترسو و استرسی نبود؛ ولی واقعا در دلش آشوبی به پا بود.
چاره‌ی دیگری نداشت. بالاخره دل از نگاه کردن کشید و از ماشینش پیاده شد. همراه بقیه، وارد دانشگاه شد و کمد مخصوص خویش را در اتاق رختکن یافت و وسایل هایی را که لازم نداشت، با بی‌خیالی درون آن جا داد.
به اطراف سالن نگاه کرد، همه با هم بودند و هیچ حس غریبگی در وجودشان محترق نمیشد. مثل همیشه به دانشگاهی با دوستان قبلی شان آمده بودند؛ در دلش گفت خوش به حالشان! او بدجوری احساس غریبگی میکرد. احساسی که تاکنون تجربه نکرده بود و امیدوار بود کسی به او گیر ندهد؛ چون نه میتوانست کم بیاورد، شانه خالی کند و بگذرد و نه می توانست با آنهایی دعوا و مشاجره کند که کل دانشگاه، دوست و رفیقشان بود.
در همین احوال و افکار مغشوشش بود که دستی را روی شانه اش احساس کرد. از جا پرید و به پشت سرش نگاه کرد. پسری با موها و چشمان قهوه‌ای روشنی را روبه‌روی خویش دید که لبخند دوستانه‌ای بر لـ*ـب داشت:
- تازه واردی؛ نه؟
با تردید جواب داد:
-آره!
پسر خندید و گفت:
- از طرز نگاهت معلومه! نگران نباش زود عادت میکنی. اسم من براندون میلانه* ولی میتونی براندو صدام کنی؛ آخه می‌دونی؟ اینجا خیلی ها من رو اینطوری صدا می‌کنن واسه همین به نظرم مشکلی نداره که تو هم من رو براندو صدا کنی! راستش اولش بدم میومد؛ ولی پاپی گفت که زیاد هم بد نیست. منم بیشتر که فکر کردم دیدم راست میگه! واقعا نمی‌دونم چرا ازش بدم می‌اومد؛ ولی خب فقط پاپی می‌تونه نظر من رو در مورد همه چی عوض کنه. اون همیشه پشتمه و این حرفش هم قطعا از روی خیرخواهی دوستانه بوده مگه نه؟ ... راستی اسم تو چیه؟
او که داشت از وراجی و توضیحات اضافه ی براندو جان به لـ*ـب میشد، با این پرسشش که حرف را عوض می‌کرد، خوشحال شد و گفت:
- اسم من هم سدریک لارنسه!*
براندو دستش را دراز کرد و گفت:
- خوشبختم! در ضمن به دانشگاه ما خیلی خوش اومدی!
سدریک هم دستش را به گرمی فشرد و گفت:
- من هم همینطور! خیلی ممنون!
براندو که چند کتاب در دست داشت، او را ترک کرد و به سمت کمدش رفت تا آن‌ها را داخلش بگذارد.
خوش‌آمد گویی او حس خوبی به سدریک داده بود. حس اینکه می تواند دوباره در این مدرسه نیز اوج بگیرد، محبوبیت قبلی خود را بیابد و از این حس بیگانگی رهایی پیدا کند. چند نفر دیگر هم که اغلبشان دختر بود، با او آشنا شدند و خودشان را معرفی کردند.
سدریک لبخندی از رضایت زد. شروع خیلی خوبی بود؛ اما هنوز هم استرس های زیادی در وجودش ریشه پراکنده بود که باید یکی یکی قطعشان می کرد.
وقتی زنگ به صدا در آمد، دانشجویان کم کم از سالن محو شدند و سر کلاس هایشان رفتند. سدریک هم طبق برنامه اش، وارد کلاس شیمی شد و روی صندلی خالی نشست. کلاس، بسیار بزرگ و دلباز بود و پنجره های بزرگ و شفافی رو به حیاط دانشگاه داشت.
بسیاری از صندلی ها خالی بود و میز بزرگی به رنگ قهوه ای سوخته، کنار تخته هوشمند قرار داشت که مختص استاد بود.
تا قبل از ورود استاد، حتی نفس کشیدن هم برای سدریک سخت بود. سنگینی نگاه های پسرانه و پچ پچ های مخفیانه دخترانه مثل وزنه ای روی دوشش سنگینی میکرد. طوری که نمیدانست به پایین نگاه کند، به جلو زل بزند، به کتاب هایش خیره شود یا چیزی بگوید.
وقتی هم که استاد وارد شد و نگاهی به دانشجویانش انداخت و حضور و غیاب کرد، متوجه حضور یک دانشجوی جدید شد و از او خواست که خودش را معرفی کند.
سدریک در بین نگاه های مشتاق بقیه برخاست، خود را معرفی کرد و توضیح داد که بخاطر مسائل کاری و تجاری پدرش به این دانشگاه آمده است.
استاد خیلی کوتاه گفت:
- خیلی متشکرم بفرمائید بشینید!
سدریک سرجایش نشست و به ادامه ی حضور و غیاب گوش کرد تا بلکه بتواند چند نفر را بشناسد که در بین نام ها اسم براندون میلان را هم شنید. یعنی او هم همکلاسی اش بود؟ پس چرا غایب بود؛ بااینکه قبل از زنگ، در مدرسه حضور داشت؟!
سدریک این قضیه را بی خیال شد و به ادامه ی صحبت های پیچ در پیچ استاد گوش داد.
وقتی درس تمام شد، سدریک درحال جمع کردن کتاب هایش بود که ناگهان دختری، جلویش ظاهر شد. دختری که چشمان آبی گربه مانندی داشت و موهای جوگندمی خوشرنگ و بورش را محکم، دم اسبی بسته بود که موجب میشد چهره اش فریبکارانه و طناز تر به نظر بیاید؛ اما چیزی که نظر سدریک را بیشتر به خود جلب کرده بود، تتوی ستاره ای بود که زیر چشمش خودنمایی میکرد.
دختر، لبخندی رخنه گر بر روی لبانش نشاند و با استهزاء گفت:
- چطوری آقای لارنس؟
- متشکرم!
دختر تار مویش را دور انگشتش پیچاند، با عشوه ی تمام روی میز مقابل سدریک نشست و دوباره با همان لحن تمسخری که در گفتارش نمایان بود، گفت:
- اسم من کاترینه! ... کاترین ساندِرس!* ...مطمئنم بعد ها اونقدری منو می بینی که اسمم توی اون کله‌ی پوکت حک بشه!
سدریک با همان استهزائی که در لحن کاترین بود پرسید:
- من کجا شما رو خواهم دید خانم ساندِرس؟
-به موقعش می‌بینی؛ فقط خواستم الان یه سلامی حضورتون عرض کرده باشم آ...قا...ی لا...رنس!
طوری آقای لارنس را کش داد که سدریک خودش هم خنده اش گرفت.
- به امید اون روزها!

_________________
Brandon Millan
Sedrik Lawrence
Katherine sanders


در حال تایپ رمان اتصالی جاودانه | فاطمه ابدالی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، LIDA_M، فاطمه بیابانی و 8 نفر دیگر

فاطمه ابدالی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
73
امتیاز
83
سن
21
زمان حضور
15 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
سدریک_لارنس
پارت_2

سدریک از کلاس خارج شده بود که براندو و به همراهش یک پسر دیگر را دید که با هم حرف می‌زدند. چهره ی براندو شبیه وقت هایی بود که فردی دارد حرف ساده و قابل فهمی را برای هزارمین بار، برای یک نفر، شفاف سازی می کند؛ اما طرف، دست بردار نیست!
سدریک خود را به آن دو رساند و گفت:
- چی‌شده بچه‌ها؟
براندو با دیدن او خوشحال شد و گفت:
- به به! تازه وارد خودم!
سدریک لبخندی زد و گفت:
- تو که اینجایی؛ پس چرا به کلاس نیومده بودی؟
براندو آهی کشید و گفت:
- اگه می‌دونستم گیر این سیریش می افتم حتما اون یکی سیریش رو انتخاب می‌کردم و به کلاس می اومدم.
آن پسر رو به براندو گفت:
- اه بس کن دیگه براندو! بیا حالا یکمی تمرین کن؛ من قول می‌دم موفق می‌شی!
سدریک پرسید:
- جریان چیه؟
براندو که دیگر داشت از دست الکس* دیوانه میشد گفت:
- خب الکس داره دنبال یه نفری می گرده که بتونه جای خالی اِنزو* رو توی فوتبال پر کنه؛ منم که افتضاحم توی فوتبال!
سدریک گفت:
-خب اگه من بگم که توی دانشگاه قبلیم کاپیتان بودم...
چشمان الکس از خوشحالی برقی زد و اجازه نداد دیگر ادامه ی حرفش را بزند. سریع و با شوق پرسید:
- چی؟ جون من؟
براندو گفت:
- خب دیگه الکس این خیلی عالیه؛ زنگ بعدی حتما سدریک میاد پیشت تا بیشتر با هم حرف بزنید. حالا دیگه بی زحمت برو!
بعد از رفتن الکس، براندو نفس راحتی کشید و گفت:
- راحت شدم از دستش! خدا به دادت برسه؛ چه خوب موقعی اومدی! من هیچی از فوتبال بلد نیستم؛ می‌رم اونجا مسخره بازی درمیارم دخترا مسخره‌ام می کنن!
سدریک خندید و براندو بلافاصله چشم غره ای به او رفت؛ سپس پرسید:
- خب سدریک نگفتی واسه چی اینجا اومدین؟
این سوال برای اولین بار مطرح نشده بود و سدریک خوب می‌دانست که چندین بار هم مطرح می‌شد.
- بخاطر شغل پدرم! اون یه تاجره و تازگی ها یه فروشگاه فرش اینجا تاسیس کرده!
-من عاشق تجارتم!
-پدر تو چی؟ توی چه کاری هستین؟
براندو با صدای آرامتری که آن شور و شوق قبلی را نداشت، گفت:
-من پدر و مادر ندارم!
سدریک که ناگهان دچار شوک این قضیه شده بود پرسید:
- چی؟ ...وای من معذرت میخوام!
براندو با خنده به بازوی سدریک کوبید و گفت:
- هی! خودتو ناراحت نکن ! مشکلی نیست!
- پس چیکار میکنی؟ ... منظورم شهریه ی دانشگاه و ... این جور چیزاست!
- توی یه رستوران کار میکنم!
-این خیلی خوبه که می تونی از پس مخارجت بربیای!
براندو سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
- آره بد نیست!
درهمین هنگام، زنگ، دوباره فریادکشان همه را به کلاس ها دعوت کرد. سدریک و براندو کتاب هایشان را برداشتند، به کلاس رفتند و کنار هم نشستند.
براندو نگاهی به دانشجوهای کلاس انداخت و گفت:
- یعنی کلاس، بدون پاپی مثل کالبد بی روحه!
سدریک خندید و گفت:
- حالا ایشون کی هستن که براش فاز شاعرانه برداشتی؟
- اون کسیه که من از بچگی باهاش دوست بودم! خب در واقع اون تنها دوستمه!
براندو ناگهان، اتفاقی نگاهی به کاترین انداخت و متوجه نگاه های شرورانه اش به آنها شد. بدبینانه از سدریک پرسید:
- کاترین داره به تو نگاه میکنه؟
سدریک به او نگاه کرد. به محض اینکه نگاه هایشان به هم گره خورد، سدریک خیلی سریع نگاهش را دزدید؛ ولی افکار شومی که کاترین در ذهنش مرور می کرد، نیازی به چیز ساده ای همچون دزدیدن نگاه نداشت!
سدریک گفت:
- خب لابد آره!
براندو اخم کرد و پرسید:
-چرا؟ باهاش حرفی زدی؟
سدریک شانه بالا انداخت و مثل بچه هایی که دعوا را گردن یکدیگر می انداختند گفت:
- اول اون شروع کرد!
براندو ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- ببین! بهت توصیه میکنم اصلا بهش فکر نکنی... اون دختره ی لوس خودخواه فکر کرده کیه؟ ...انقده ازش متنفرم! ... خیلی خودش رو دست بالا می گیره...هرچقدر بهش رو ندی همونقدر بهتره!
سدریک که مات چهره ی عصبی براندو که فکر میکرد میتواند بچه ای را برای پیدا کردن مسیرش، راهنمایی کند؛ بود. دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و خندید. براندو با نگاهی پرسشگر به او خیره شد. کمی که بیشتر فکر کرد، خودش هم خنده اش گرفت؛ ولی خیلی زود ساکت شد و سدریک را هم متوجه حضور استاد تاریخ که دقیقا مثل پیدایش نخستین تاریخ، پیر و چروکیده بود؛ کرد!
استاد، با قدم هایی بلند و استوار به سمت میزش حرکت کرد و با غروری قاطعانه روی صندلی اش نشست. سپس، خیلی سرسخت و راسخ با قیافه ای جدی و مصمم، عینک ته استکانی اش را از جیب کتش در آورد، شیشه هایش را با دستمال جیبی اش پاک کرد و به چشم زد.
فقط صدای حرکات ریز استاد بود که بر فضای کلاس، سلطه میکرد. هیچ کس جرئت حرف زدن نداشت. معلوم بود که بچه ها خیلی از او حساب می بردند!
استاد، نگاهی سریع و کوتاه به دفتر حضور و غیاب انداخت که می شد گفت حتی پنج ثانیه هم نشد. سپس آن را بست و با صدای بلند و محکمی که تقریبا میشد گفت داد زدن بود، صدا زد :
- سدریک لارنس!
سدریک مثل فنر از جا پرید و خیلی سریع پاسخ داد:
- بله استاد؟
استاد، نیم نگاهی از بالای عینکش به او انداخت و گفت:
- قانون اول کلاس من سکوته! تا وقتی که اجازه ی صحبت داده نشده سکوت بهترین کلامه؛ چون نمی خوام واسه خودتون دردسر درست کنین!
قانون دوم درمورد تاریخه که باید بشه جزؤی از زندگیت! چون جوانانی که تاریخ رو ندونن اون رو تکرار میکنن و این برای کشورمون، حرکت روی یه مدار دایره ای شکله که هیچ پایان خوشی نداره!
قانون سوم درمورد نظم و انضباطه! چون من، یعنی استاد فلِیک، خیلی روی نظم دانشجوهام که تاریخ آیندگان رو می سازن حساسم! تفهیم شد؟
مگر می شد تفهیم نشود؟
- بله استاد! کاملا!

_______________
Alex
Enzo


در حال تایپ رمان اتصالی جاودانه | فاطمه ابدالی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، LIDA_M، فاطمه بیابانی و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا