خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از یک تا پنج به قلمم چند میدید؟

  • 1

  • 2

  • 3

  • 4

  • 5


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Smneh_soghi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/9/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
~ به نام خدا ~
نام رمان: اچ ای لایف
نام نویسنده: سمانه سوقی
نام ناظر: ^~SARA~^
ژانر: عاشقانه، جنایی-مافیایی
خلاصه:
دیگران می‌خواهند بخوانند و او می‌خواهد بداند!
آروشا به ملاقات آقای اسنو برای تحقیق مطالبی می‌رود و مسیجی که به گوشی آقای اسنو فرستاده شده‌ است را می‌خواند و متوجه قضیه مشکوکی می‌شود. آن را با وکیل شخصی اش در میان می‌گذارد و ماجرایی را می‌فهمد که سربرگرداندن از آن، برایش محال می‌شود و وارد یک تونل مخوف که مایه دگرسانی زندگی اش می‌شود...


در حال تایپ رمان اچ ای لایف | smneh_soghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Ghazaleh.A و 24 نفر دیگر

Smneh_soghi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/9/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
توی زندگی هر وقت به دوراهی رسیدید بدون استثنا می‌دونستید راه درست کدومه، ولی همیشه راه اشتباه رو انتخاب کردید! می‌دونید چرا؟
چون راه درستِ لعنتی همیشه سخت‌تر بود...
ولی من هیچوقت دو راهی زندگی رو به درست و غلط تقسیمش نکردم؛ به نظر شما شاید این عجیب بیاد ولی من به دو دسته اچ ای¹ و سی ای² تقسیمش کردم.
خب مسلما همه زندگیه آسان و آرام رو ترجیح می‌دن؛ ولی من اچ ای رو انتخاب کردم که باعث تغییر زندگیم شد.‌
-----------------------------------------------------
*¹ سخت-هیجانی
*² آسان-آرام


در حال تایپ رمان اچ ای لایف | smneh_soghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Ghazaleh.A و 22 نفر دیگر

Smneh_soghi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/9/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
#part_1

Landan-enghelestan

با توجه به دریافت گزارشی مبنی بر شناسایی باند قاچاق سلاح و فعالیت آنها در استان های مختلف كشور، این متهم در حین حمل سلاح قاچاق در لندن دستگیر شد.
وی به دل...
تلوزیون را خاموش کرد و با صدایی که خنده در آن موج می‌زد گفت:
-شنیدی آقای امرسون
صدایی از پشت تلفن نیامد می‌توانست واکشنشش را به راحتی از پشت تلفن هم تشخیص دهد پس گفت:
-اوو... به نظرم یه کامیون اسلحه ناچیز ارزش اینو نداره که دندوناتو خورد کنی.
آقای امرسون با غیض غرید:
-گور خودتو کندی برایان
برایان خنده ای کرد و گفت:
-تند نرو رئیس! به اونجاشم می‌رسیم!
تلفن را قطع کرد و آن را به پیشانی‌اش نزدیک کرد؛ با ضربات پی در پی، لبخند پیروزمندانه ای روی لـ*ـبش نقش بست.
در با ضرب باز شد برایان سرش را به طرف در برگرداند، لحظه ای چشمانش را بست و با نفس عمیقی گفت:
-یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه مثل گاو سرت‌و بندازی پایین و در نزده بیای تو چنان کفشمو می‌کنم تو حلقت که بنداش از گوشات بزنه بیرون!
در را به آرامی بست و با لبخند ضایعی به برایان نزدیک شد و گفت:
-کفشت که مهمون حلقم نمی‌شه برایان. یکم منطقی حرف بزن!
برایان نیم خیز شد و کفشش را از پایش در آورد و گفت:
-بیا هیرو. بیا تا منطقم‌و ثابت کنم.
هیرو خنده ای از سر داد و گفت:
-بیخیال! یادم رفت واسه چی اومده بودم.
با انگشت اشاره شقیقه اش را ماساژ داد و گفت:
-اها... دوربینارو چک کردم چیز خاصی دستگیرم نشد؛ فقط این آقا دکترمون زیادی مشکوک میزنه ها!
برایان در حالی که کفشش را میپوشید گفت:
-مشکوک؟
هیرو شانه ای بالا انداخت و لـ*ـب زد:
-مهم نیست! من برم. کاری نداری؟
-خدافظ
هیرو لپ هایش را باد کرد و از اتاق خارج شد و در را دروازه باز گذاشت.
برایان با حرس نفس هایش را بیرون داد و فریاد زد:
-احمق
***
iran-tehran

با آینه کوچک قرمزی که در دستش داشت، رژ قهوه‌ای رنگش را به طرف صورت برد که یکهو با صدای برخورد گوش‌خراش و پرت شدن ماشین به جلو، رژ، صاف به طرف بینی اش کشیده شد.
صدای خنده او فضای ماشین را پر کرد دوستش که از صدای برخورد ماشین شوکه شده بود دستش را به طرف دهانش برد و با بهت گفت:
-زدن ماشین طرفو پِرِس کردن بعد تو داری می خندی؟
با صدایی که خنده در آن موج میزد گفت:
-داشت رژ می‌زد آخه حیوونکی!
لـ*ـبش را گاز گرفت و گفت:
-این خنده داره؟
با خنده آب دهانش را قورت داد و در حالی که چشمش بین دو چشمان دوستش در حال گردش بود گفت:
-بزار خوش باشم نیلا. همین صحنه ها زندگی هر آدمی رو جذاب می‌کنه دیگه
انگشت شصت و اشاره اش را به هم چسباند و ادامه داد:
-وگرنه یه قرون هم نمی ارزه
صدای داد و بیداد آن دختر بلند شد و هم زمان چراغ سبز شد..
نیلا سرش را به معنای تأسف تکان داد و به راه افتاد..
***
دستش را به طرف صفحه کلید برد و گزینه طبقه پنجم را لمس کرد آسانسور حرکت کرد.
نیلا موهایش را مرتب کرد و گفت:
-یکم باوقارتر تیپ می‌زدی؛ کسی ندونه فکر می‌کنه از آنتالیایی، جایی اومدی!
-خب نفروشن منم نخرم!
نیلا متفکر گفت:
-قانع شدم.
با صدای اپراتور که طبقه پنجم رو اعلام میکرد از آسانسور پیاده شدند و به طرف میز منشی حرکت کردند.
جلو تر رفت و رو به خانومی که پشت صندلی نشسته بود گفت:
-سلام. ببخشید ما با آقای اسنو کار داریم، هستن؟
منشی آن دو را سر تا پا بر انداز کرد و گفت:
-وقت قبلی داشتین؟
-اوهوم
چشماشو ریز کرد و گفت:
-نمیشناسمتون
بی توجه به منشی به طرف اتاق رفت در زد و وارد شد
نیلا هم که به این رفتار های عجیب دوستش عادت داشت بی توجه به منشی که سعی در متوقف کردن انها داشت به دنبال دوستش وارد اتاق شد.
آقای اسنو سر بلند کرد و با دیدن آنها ابرو بالا انداخت و گفت:
-خوش اومدی آروشا...


در حال تایپ رمان اچ ای لایف | smneh_soghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Ghazaleh.A و 21 نفر دیگر

Smneh_soghi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/9/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
#part_2

به نیلا نگاه کرد و گفت:
-و شما؟
لبخند زد و جواب داد:
-نیلا
بعد خوش آمد گویی از طرف آقای انسو، هر دو روی کاناپه نشستند و آروشا لـ*ـب باز کرد:
- من اهل مقدمه چینی نیستم، پس بریم سر اصل مطلب، قبلاً تماس گرفته بودم و گفته بودم که واسه تحقیق قراره بیاییم؛ برگه ها حاظره آقای رابرت؟
رابرت سرش را تکان داد و گفت:
-چند لحظه منتظر بمونید برگه ها توی ماشین جا مونده...
آروشا چشم هایش به سوییچ روی میز افتاد، سرش را تکان داد.
بعد از رفتن رابرت نیلا قصد برخواستن کرد که آروشا مانعش شد:
-چته؟
-الان برمیگرده.
-نمیخوام بگم چرا چون که می‌دونم جواب نمی‌دی ترجیح میدم تو کنجکاوی بمونم تا منتت رو بکشم.
آروشا خندید، بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد رابرت به طرف میز رفت و سوییچش را برداشت و با لبخند رو به آروشا و نیلا توی هوا تکانش داد و از در بیرون رفت. نیلا بلند شد به طرف آینه ای که روی دیوار نصب شده بود رفت؛ آروشا اتاق را دید میزد که صدای پیامک باعث شد سرش را به طرف میز برگرداند.
با کنجکاوی بلند شد؛ صفحه گوشی را نگاه کرد.
پیامکی از طرف شماره ناشناس دید:
« فکر کنم فقط 24 ساعت از زمانی که تعیین کردم مونده.
رابرت شرمندم که نتونستم عقد دختر نازت بیام، میخوام با یه سورپرایز خفن تو عروسیش جبران کنم، یا اگه کمه برم سراغ دوستت، آقا هیدن، یا دخترش! »
با دیدن اسم پدرش شوک زده به نوشته ها خیره شد، چه کسی چه خصومتی با پدرش دارد؟
-چی میخونی؟
با صدای نیلا از فکر در آمد و گفت:
-چیز خاصی نیست!
گوشی‌اش را از جیب هودی بلند آبی‌اش درآورد و به طوری که شماره ناشناس و پیامک دیده شود از آن عکس گرفت و بیخیال به چهره متعجب نیلا روی کاناپه نشست.
همان موقع رابرت داخل شد.
آروشا و نیلا تحقیقات و اطلاعاتی که لازم داشتند را نسخه برداری کردند و به پویا (استاد دانشگاه نیلا) تحویلش دادند؛ در این مدت آروشا فکر و ذکرش پیش پیامک ناشناس مشکوک بود‌.

***
در حالی که روی تردمیل میدویید نفس نفس زنان گفت:
-شمارشو ردیابی کن.
آروشا کمی از قهوه اش را مزه مزه کرد و جواب داد:
-فکر میکنی کار آسونیه؟ بعدشم اول باید سر در بیارم قضیه از چه قراره.
تردمیل را خاموش کرد و حوله روی کاناپه را پشت گردنش انداخت و گفت:
-خب فکر میکنم بهتره از خودش سوالی نپرسی، زیر نظرش بگیر، یا اگه لازم باشه و میتونی!!بری سراغ لبتاپ و یا موبایلش، بهتره سر در بیاری که اون فرد کیه! چی
میخواد! و تو و باباتو از کجا می‌شناسه.

***
-کجا داری میری؟
آروشا به اطراف نگاه کرد و گفت:
-تو اینجا چی کار میکنی؟
نیلا برگه های دستش را نشان داد و گفت:
-میرم اینا رو بدم دیگه.
آروشا سر تکان داد و گفت:
-میرم پیش آقای اسنو
نیلا نگاهی به ساختمان و بعد به ساعتش انداخت و گفت:
-فکر نکنم این موقع اینجا باشه، مگه دیروز نگفت که فردا جلسه دارم؟
در ماشین را قفل کرد و گفت:
-میدونم، نیلا میشه سرت تو کار خودت باشه؟
و پشت بندش چشمکی زد و گفت؛
-میگم بهت قضیه رو
و بدون توجه به صدا زدنای نیلا وارد شرکت شد و با آسانسور بالا رفت
نفس عمیقی کشید و نزدیک میز منشی شد.
خانم منشی با دیدن نیلا گفت:
-سلام آروشا خانوم؛ اون موقع نشناختمتون که دختِر دوستشونی، الان خودشون نیستم بفرمایین داخل من زنگ میزنم بهشون.
آروشا سر تکان داد و گفت:
-سلام، باشه.
وارد اتاق شد و بلافاصله سراغ لبتاپ رفت، چیز خاصی جز اطلاعات شرکتی نبود.
رفت سراغ کیف مشکی که کنار صندلی بود.
یک سری پوشه و خرت پرت.
خواست زیپش را ببندد که چشمش به پارگی زیر، دوز کیف خورد.


در حال تایپ رمان اچ ای لایف | smneh_soghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Ghazaleh.A و 15 نفر دیگر

Smneh_soghi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/9/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
228
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
#part_3

بیشتر بازش کرد که چشمش به فلش نقره ای رنگ افتاد.
بلافاصله به لبتاپ وصل کرد و تمام پوشه‌هایش را برای خودش فرستاد و سابقه ها را پاک کرد، فلش را سر جایش برگرداند و از اتاق خارج شد. به طرف میز خانم منشی حرکت کرد. منشی سرش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اچ ای لایف | smneh_soghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، Ghazaleh.A و 12 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا