خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

در کل کیفیت رمان رو چطور ارزیابی می‌کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق سبحان که جان جانان است،
رفیق و همدم و دلدار و یار انسان است.

نام رمان: راز آنتروپوئیدیس* (جلد سوم خاطرات نوجوانی)
نام نویسنده: حنانه سادات میرباقری کاربر انجمن رمان 98
ژانر: عاشقانه، معمایی، فانتزی، علمی-تخیلی
ناظر: LIDA_M
ویراستار: . faRiBa .
خلاصه:
سالیان پیش قوی‌ترین، بزرگ‌ترین و قدرتمندترین الهه‌ی محافظ وارد مکانی ممنوعه شد. او روحش را از دست داد و قسم خود را شکست. حال پس از بیست‌وسه سال، آن زندانی از جهنم خود گریخته و به دنبال انتقام از کسانیست که ناخواسته انتخاب شدند تا مقابل او قرار گیرند!

*در زبان یونانی به معنای «انسان‌نماها»

تاپیک نقد رمان:

تاپیک عکس شخصیت‌ها:

تاپیک عکس نوشته‌ها:

تاپیک فن فیکشن:


رمان راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، paeez81 و 48 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
«توی تاریخ بیشترین جرم‌ها و گنـ*ـاه‌ها به اسم عشق بوده.»

مقدمه:
راز را وقتی فقط رازداران بدانند، دیگر چه ارزشیست؟
راز را ارزش آن است که دلبر بداند!
همانا که زندگی تمامش خطای دید است.
او تو را می‌بیند و تو او را نمی‌بینی.
تو او را می‌بینی و او تو را نمی‌بیند.
این یعنی یک خطای دید ساده‌ی بی‌انتها.

سخن نویسنده:
برای چندمین بار با تقدیر فراوان خدمت عوامل سایت محترم، همه خوانندگان این اثر و همه‌‌ی کسانی که من رو در نوشتن این رمان و این مجموعه یاری کردند سلام و تشکر عرض می‌کنم. خوشحالم که بار دیگر قلم بر دست گرفتم و شایسته نگاه شما عزیزان شدم. راز آنتروپوئیدیس، جلد سوم «خاطرات نوجوانی» بعد از «هیجان، خطر، مرگ» هستش. موضوعش در ادامه قبلی‌‌هاست؛ اما داستانی مستقل و متفاوت داره. در کل این رمان چهارمین اثر من بعد از «پیدایش پنهان»، «خاطرات نوجوانی» و «هیجان، خطر، مرگ» هست.
امیدوارم این رمان بهتر از اثرهای قبلم باشه و بتونه حس خوبی بهتون منتقل کنه!
دوستتون دارم فراوان و بی‌انتها!

به نام زندگان که وجودشان زندگی‌بخش
و به یاد مردگان که یادشان امیدبخش زندگیست.
تقدیم به همه از دست رفته‌ها و بر یاد مانده‌ها...

در حال ویرایش:smileb:


رمان راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~ریحانه رادفر~، زهرا.م، paeez81 و 46 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
در روز هجدهم مهرماه سال 1460، شادی و شور سرتاسر سالن عروسی رو فرا گرفته بود. عروسی‌ای که بعد از اون‌همه درگیری، پلیس‌بازی، مافیابازی و سردرگمی، مثل یه موهبت الهی بود. عروسی‌ای که عروسش ملیسا و دامادش دارا بود. عروسی‌ای که ساقدوش‌هاش هدی و مراد، حوا و آن، هلیا و رادمان و مبینا و دانیال بودن. این عروسی شروع زیبایی برای آغاز به دنیا اومدن انسان‌نماها بود.
***
وقتی آهنگ‌خوندن هیلا تموم شد، دمغ‌شده و با ناراحتی دل از آب کند. بیشتر از این وقت نداشت که توی حموم معطل کنه؛ به اندازه‌ی کافی دیر بیدار شده بود. با اینکه صدای خیلی خوبی نداشت و حتی صداش گاهی وقت‌ها به صدای خراش ناخن روی دیوار شباهت داشت؛ ولی ترکیب همون صدا، همراه نوای قطره‌های آب، این قابلیت رو پیدا می‌کردن که از استرس و التهاب درونیش کم کنن؛ التهابی که دست کمی از التهاب آتشفشان نداشت. حس می‌کرد ضربان قلبش بالاست و آب سرد برای خاموش‌کردن آتش درونش کافی نیست. از حالت خمیده به ایستاده تغییر حالت داد و با یه حرکت موهای بلند و خیسش رو به حالت شلاقی پشت کمرش انداخت. نفس بلندی کشید و شیر آب سرد رو آروم بست. وهله‌ای بعد، حس خوب تماس قطرات آب با پوستش قطع شد و گوشه‌ی لـب‌های کوچیکش که همیشه غیرعادی قرمزرنگ بودن، آروم صاف شد و اون هنوز گرمش بود؛ طوری که گرمای بخار رو حس نمی‌کرد. پاهاش رو از دمپایی‌های سفیدش درآورد و روی کاشی‌های سفید سرد گذاشت. گرمایی بود؛ ولی نه تا این حد، نه این شکلی. بالاخره با اکراه دستگیره‌ی در رو چرخوند و پا به بیرون از اتاقک کوچیک آبی و سفیدرنگ حموم گذاشت. بی‌صدا دمپایی‌های پشمی روفرشی همرنگ حوله‌‌ش رو پوشید و برای هزارمین بار خدا رو شکر کرد که حموم توی اتاق بزرگ خونه قرار داره. هیلا به‌آرومی سر بلند کرد و با چیزی که دید، چند لحظه نفس‌کشیدن یادش رفت. برای اینکه تعادلش رو از دست نده، دستش رو به دیوار گرفت و چند بار محکم و تند پلک زد. ناخودآگاه دستش، گردنش رو لمس کرد و همراه با نبض گردنش به‌وضوح نبض رو توی انگشت‌هاش هم حس کرد. چیزی که دیده بود، اگه خواب نبود، قطعاً تمام باورهاش رو درباره‌ی بهترین دوستش عوض می‌کرد. نگاهش رو که ناخودآگاه روی تقویم روبه‌روش مونده بود و تاریخ سیزده فرودین 1485 رو نشون می‌داد، گرفت و دوباره به ونیز خیره شد. حرکاتی که ونیز روی تـخت هیلا انجام می‌داد، قابل هضم نبود. اون واقعاً داشت آب‌بازی می‌کرد؟! البته در واقع ونیز آب‌بازی نمی‌کرد؛ بلکه با آب، بازی می‌کرد. مغز هیلا توانایی آنالیز صحنه روبه‌روش رو نداشت. با دستش شقیقه‌هاش رو گرفت و قدمی جلو اومد. ونیز هنوز متوجه هیلا نشده بود. به پهلو و پشت به هیلا خوابیده بود و زیر لـب آهنگ می‌خوند:
- «خسته‌ام از این‌همه دیوانگی/ خسته از نادانی فرزانگی
خسته از این دشمنان خانگی/ خسته‌ام از این‌همه بیگانگی»
ونیز و این آهنگ‌ها؟ ونیز و ناله؟ چقدر اتفاق‌ها افتاده بود و هیلا بی‌خبر بود. هیلا نگاهش رو به ونیز دوخت که از همون روی تـخت دستش رو به‌سمت پارچ نشونه گرفته بود و خیلی آروم آب‌های توی پارچ رو درمی‌آورد، باهاشون موج و شکل‌های مختلف می‌ساخت و بعد یهو رهاشون می‌کرد. بعد چند ثانیه، در نهایت زبون هیلا به کار افتاد و با صدایی که توش تعجب موج می‌زد، زمزمه کرد:
- ونیز!
ونیز هم‌زمان با شنیدن اسمش به‌سمت هیلا برگشت و با دیدن کسی که مثل خواهر نداشته‌ش دوستش داشت، هول شد و دست از آهنگ‌خوندن کشید. از هولش آب رو روی تـخت رها کرد و دستش رو گذاشت روی همون تـخت خیس و ایستاد. لـب باز می‌کرد تا چیزی بگه؛ اما حرفی از دهنش خارج نمی‌شد؛ درست مثل ماهی‌ای که آبی برای تنفس نداره. هول‌هولی درحالی‌که نگاهش به هیلا بود، دستش رو عقب برد و خواست پارچی که کج شده بود رو صاف کنه که دستش به دسته‌ی پهن پارچ سفالی گیر کرد و با صدای نسبتاً کمی از روی عسلی کوتاه افتاد و شکست. اون برای اولین بار توی عمرش چیزی رو از هیلا پنهون کرده و بهش دروغ گفته بود. هینی کشید و تندتند چیزی مثل «ببخشید» زمزمه کرد و خم شد تا خرده‌ها رو جمع کنه. برای هیلا، شکستن ظرف، ریختن آب یا صدای بلند بچه‌ها که از پایین می‌اومد مهم نبود؛ تنها چیزی که مهم بود، صحنه‌ای بود که چند لحظه پیش دیده بود. بافت موهای فندقی‌رنگ بلند ونیز همراه با شال روی گردنش توی هوا تاب می‌خوردن و اون هول‌زده خرده‌های پارچ رو جمع می‌کرد و توی خودش مچاله شده بود.
چشم‌های سبزش دیگه برق شوق رو نداشتن. هیلا نفسی تازه کرد و نزدیکش شد. دوباره به‌سختی لـب زد:
- و... ونیز!
هیلا روی تـخت توی اتاقش نشست و بهت‌زده به ونیز زل زد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد زبونش تا این حد بگیره. ونیز بدون سر بلند کردن با استرس رو به هیلا گفت:
- تو... تو کی اومدی؟ چ... چرا من نفهمیدم؟
ابروهای پرپشت هیلا خم شد و پوست سفیدش با اخم زینت گرفت. بعد به جلو خیز برداشت و دست ونیز رو گرفت. نفس کوتاهی کشید و آروم‌آروم گفت:
- تو... حالت... خوبه؟
ونیز تند جواب داد:
- آره... آره.
ونیز درست مثل وقت‌هایی که هول می‌شد، دست‌هاش رو به هم مالید و سکوت کرد. خرده‌ها رو کنار اتاق جمع کرد و باز هم سرش رو بلند نکرد. سعی کرد سر بلند کنه و انکار کنه؛ ولی سکوت و اعتماد توی چشم‌های هیلا، آزارش می‌داد. با یه بی‌دقتی و سرسری‌گرفتن راز بزرگش، دردسر خیلی بزرگی درست کرده بود. هیلای بهت‌زده رو به جلو متمایل شد و دوباره مبهوت‌شده گفت:
- من... چی دیدم؟
سردرگم بود؛ اما حس ونیز رو هم تا حدی درک می‌کرد. آشفتگیش رو حس می‌کرد. سرش رو کج کرد و به دو گوی سبزرنگ روبه‌روش که متعلق به ونیز بود، زل زد. نفسی کشید و انگشت‌های کشیده‌ی سفیدرنگ ونیز رو توی دست‌هاش گرفت و به‌آرومی صداش کرد. ونیز مثل همیشه نمی‌تونست از زیر نگاه هیلا فرار کنه. نگاهش جذبه‌ی خیلی زیاد و خاصی داشت.
ناشیانه سر بلند کرد و آروم گفت:
- چیزه... یعنی چیز خاصی نبود.
هیلا دستش رو برد لای موهای حالت‌دارش و سکوت کرد. نمی‌خواست به ونیز فشار بیاره؛ اما خوب می‌دونست این یه بحث عادی نیست؛ چون چیزی که دیده بود عادی نبود. خنده‌دار بود؛ ولی پرسید:
- ش... شعبده‌بازی می‌کردی؟
خودش هم خوب می‌دونست اون شعبده‌بازی نبوده؛ ولی ته دلش دوست داشت این‌ رو باور کنه.
ونیز خجول و ترسیده سر بلند کرد و با چیزی که دید، یهو بی‌اراده کپ کرد و قدرت تکلمش رو از دست داد. برای یه لحظه چشم‌هاش سیاه شد و دنیا دور سرش چرخید. هیلا تند دست دوستش رو گرفت و ترسیده‌تر از اون گفت:
- چی شد؟ چی ‌شد؟ حرف بدی زدم؟
ونیز سری به معنی نهی تکون داد و سعی کرد آروم باشه. شاید اشتباه دیده بود! بلند شد و کنار هیلا جای گرفت. با نیمچه امیدی چشم‌هاش رو باز کرد و با کمک هیلا دوباره گردنش رو دید زد. نگاه کرد؛ ولی چیزی ندید. کورسوی امیدی ته دلش روشن شد و حرف‌های هیلا رو اصلاً متوجه نشد. دستش رو با شجاعت بیشتری جلو برد و حوله رو کنار زد؛ نقشی هنرمندانه و خیره‌کننده از نقطه‌هایی به رنگ سیاه نمایان شد. ونیز «نه»ای ناامیدانه زیر لـب گفت و با بغض در جواب سؤال‌های بی‌جواب هیلا یه کلام گفت:
- گردنت...
هیلا بعد شنیدن حرف ونیز ساکت شد و از جاش بلند شد. تختش رو دور زد و اون سمت تـخت خودش و همتا، جلوی آینه بیضی‌شکل سفید ایستاد و بهت‌زده نگاهش رو دوخت به آینه میز توالت سفیدرنگ اتاقش و سیل موهای بلندش رو کنار زد؛ ولی اونکه پشت گردنش رو نمی‌دید. کلافه و ناباورانه با حالت زاری گفت:
- چی ‌شده؟
ونیز با ترس بلند شد و دنبال هیلا رفت. با تموم قدرتش داشت مقابل سیل اشک‌هاش مقاومت می‌کرد. هیلا جلوی آینه ایستاد که ونیز دستش رو گذاشت بالای گردن باریک هیلا و تا یه‌کم پایین‌تر از شونه‌هاش خط دستش رو ادامه داد. هیلا که این‌ بار چیزی نمی‌دید، با کلافگی و عصبانیت باز تکرار کرد:
- چی دیدی ونیز؟
ونیز نمی‌تونست باور کنه. هیلا هویت جدیدی پیدا کرده بود؛ اما چه‌جوری؟ با سردرگمی آستین رنگی‌رنگی همیشه بلندش رو بالا زد و خال‌کوبی روی ساق دستش رو به هیلا نشون داد. تنها کاری که تونست بکنه همین بود. نقطه‌هایی مشکی و گیرا که به ترتیب خاصی، پشت هم ردیف شده بودن. هیلا دیگه نفسی برای تازه‌کردن نداشت. خوب می‌دونست ونیز اهل خال‌کوبی و این حرف‌ها نیست؛ اما پس اینها چی بودن؟!
ونیز وقتی نگاه متعجب و پرسؤال درمونده‌ی هیلا رو دید، نگاهش رو برگردوند به‌سمت اجزای پوست سفید صورت هیلا و چشمان اون رو راهی آینه کرد. موهاش رو از پشت گردنش کنار زد و هیلا تازه دلیل بهت ونیز رو فهمید. پشت گردن اون هم یه خال‌کوبی بود؛ یه چیزی درست شکل همون نقطه‌های مشکی. هر لحظه شوک چیزهای غیرقابل‌باور بیشتری بهش تزریق می‌شد. هنوز قبلی‌ رو درک نکرده بود که اتفاق دیگه‌ای افتاد. هرچند خبر نداشت این تازه شروع ماجراهای غیرقابل‌باوره.
با بهت و تته‌پته گفت:
- ی... یعنی... چی؟
ونیز با ناراحتی سرش رو انداخت پایین و دم موهای بافته‌شده‌ش رو دور انگشت سبابه‌ش حلقه کرد. شرمگین گفت:
- به‌ خدا... به خدا قسم می‌خورم نمی‌دونم معنیاشون چیه؛ فقط... فقط می‌دونم من و دنیز از وقتی به دنیا اومدیم اینا رو داشتیم.
هیلا با ترس بیشتری به میز چنگ زد و گفت:
- ونیز چی می‌گی؟ من چنین چیزی نداشتم.
هر دوشون به‌شدت گیج بودن. ونیز نمی‌تونست درک کنه که حالا هیلا هم افتاده وسط این بازی. برادرش کم بود و حالا هیلا هم اضافه شده بود. از اون‌ور هیلا هم گیج بود. می‌دونست یه چیزی هست که ونیز بهش نگفته و باید می‌فهمید؛ چون پای ونیز، دنیز و حالا خودش در میون بود.
هیلا به‌خاطر استرس از روی عادت قولنج انگشت‌هاش رو شکوند و ونیز هم برعکس همیشه، هیچ اعتراضی نکرد.
اون‌قدر ذهنش درگیر بود که متوجهش نشد.
هیلا آروم‌تر گفت:
- ونیز یه چیزی هست که باید به من بگی، مگه نه؟
و بعد اضافه کرد:
- این موضوع و خال‌کوبیا ربطی به اون کارات داره؟
ونیز سردرگم سرش رو از حصار دست‌هاش خارج کرد و یهو گفت:
- من... من... یه...
مکثی کرد و سرش رو پایین انداخت. با صدایی ضعیف گفت:
- یه انسان‌نمام.
ونیز اجازه نداشت رازش رو افشا کنه؛ اما حالا طرفش یکی از خودشون به نام هیلا بود؛ اسم پرنده‌ای از نوع بازها. همون‌طور که خود هیلا هم نوعی پرنده بود؛ همون‌قدر رها و همون‌قدر شجاع. هیلا توقع حرف‌هایی سنگین و عجیب رو داشت؛ اما این براش زیاده‌روی بود. مِن‌مِن‌کنان گفت:
- چی؟ یعنی... چی؟
می‌خواست بگه «شوخی می‌کنی»؛ اما صورت ونیز خالی از هر نوع حالت شوخی یا خنده‌ای بود. ونیز واقعاً جدی بود؛ اما هیلا نمی‌تونست قبول کنه. ونیز وقتی نگاه مبهوت مشکی‌رنگ هیلا رو دید، دستش رو گرفت و مجدد همون آب توی پارچ رو در آورد و رو بهش گفت:
- آب
ته دلش دعا کرد که کاش اون‌ مثل ویروسی نباشه که قراره همه رو درگیر کنه. شرمگین با یه اشاره تنها پنجره‌ی بلند حاوی قاب سفید اتاقش رو هم باز کرد که هوهوی باد کل اتاق رو در بر گرفت. اون به هیلا یه توضیح بدهکار بود و ذهن هیلا باز هم داشت پیش چشم‌هاش کم می‌آورد. ونیز قاطعانه همراه با بغض سرکوب‌شده‌ش ادامه داد:
- باد
خاک توی گلدون مورد علاقه‌ی هیلا رو که شمعدونی‌هایی صورتی بود رو هم در آورد و اضافه کرد:
- خاک
و بعد مقابل نگاه بهت‌زده هیلا توی دستش شعله‌ی آتش کوچکی ایجاد کرد و سر بلند کرد. با لحنی که سعی می‌کرد آرام‌بخش باشه، بهش گفت:
- و آتش؛ چهار عنصر اصلی طبیعی حاکم بر طبیعت.


رمان راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~ریحانه رادفر~، زهرا.م، paeez81 و 45 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
هیلا هم‌زمان با قورت‌دادن آب گلوش به سیبک گلوش تکون محکمی داد. سر کج کرد و با لـب‌های لرزونش لـب زد:
- خ... ب... اینا یعنی... چی؟
ونیز سر به زیر افکند و آروم گفت:
- این... رازم بود. راز بزرگ من، من و دنیز؛ ولی انگار...
نفس‌هاش همراهی نمی‌کردن و کلمات بدقلقی می‌کردن. به هزار زحمت ادامه داد:
- انگار حالا دیگه نیست.
هیلا با وحشت از حجم این‌همه حرف‌های نامفهوم، فقط یه کلام از دهنش خارج شد:
- من؟
ونیز دوباره نگاهش رو اول به دست خودش و بعد به گردن هیلا داد. نگاهش یه‌سره توی این بین در حال گردش بود و داشت نقطه‌های هیلا رو با نقطه‌های خودش مقایسه می‌کرد. بالاخره بعد از 23 سال انسان‌نما‌شدن یه چیزهایی حالیش می‌شد، هرچند که باهم فرق زیادی نداشتن؛ اما اگه دقت می‌کرد، می‌فهمید بعضی‌هاشون ریزترن و بعضی‌هاشون هم زیرشون خط‌های کوچیکی وجود داره. هیلا هول‌زده بی‌خبر از ذهن آشفته‌ی ونیز گفت:
- چی شده ونیز؟ توروخدا یه حرفی بزن!
وقتی ونیز سکوت کرد و همچنان به سعیش برای پیداکردن ارتباطی بین ‌خال‌کوبی‌ها که یه جور نشون بودن ادامه داد، هیلا به هودی سفید و بلند ونیز که همخونی زیبایی با شلوار لی آبی آسمانیش داشت خیره شد و محکم‌تر گفت:
- ونیز!
و بعد بالاخره ونیز یهو گفت:
- تو...
نگاهی دوباره به چشم‌هاش که سعی داشتن شجاع باشن، انداخت و تیکه‌تیکه ادامه داد:
- تو... الهه‌ی آتشی هیلا. حرف «ت» توی خال‌کوبی آواتار من، توی خال‌کوبی تو هم هست.
هیلا سکندری خورد و چشم‌هاش رو یه دور باز و بسته کرد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد داستان‌های کودکانه‌ش تبدیل به واقعیت زندگیش بشه.
ونیز خواست کمکی بهش بکنه که هیلا با دستش مانع شد و زمزمه کرد:
- تو... یه آواتاری...
ونیز دوباره دست‌هاش رو به هم مالید و کلافه موهاش رو زیر شال آبی سه‌ متریش مرتب کرد. خوب می‌دونست هیلا چه حالی داره.
باورش ساده نبود. با سر تکون‌دادن ونیز‌، هیلا یهو حالتش تغییر کرد و با تک‌خندی گفت:
- من...
و بعد یهو زد زیر خنده. نه این دیگه واقعاً براش قابل هضم نبود! ناباورانه گفت:
- آتش؟!
عین دیوونه‌ها زد زیر خنده و به ونیز نگاه کرد. ونیزی که می‌ترسید نکنه روزی این قدرت ناشناخته، هیلا رو به جنون برسونه؛ چون خطر این قدرت رو دیده بود، خوب می‌فهمید دلیل انکار هیلا چیه. هیلا دختر شجاعی بود، هم شجاع و هم سرکش؛ اما از تنها چیزی که می‌ترسید آتش بود. امکان نداشت هیلا بتونه درکش کنه. هرگز نمی‌شد! نه اون می‌تونست آتش رو درک کنه و نه آتش می‌تونست باهاش سازگاری پیدا کنه. ونیز نفسش رو بیرون داد و جلو رفت. باید ریسک می‌کرد. هیلا با حرف آروم نمی‌شد. چیز بیشتری برای قبولش می‌خواست. جلوتر رفت و توی یه حرکت، دوتا دست‌هاش رو گذاشت توی دست هیلا و محکم زمزمه کرد:
- چیزی حس کردی؟
ونیز می‌خواست این باور رو به هیلا بده که آتش نه تنها صدمه‌ای بهش نمی‌زنه، بلکه مطیع اونه. هیلا درحالی‌که حواسش به حرف ونیز نبود و همچنان داشت هیستریک می‌خندید، سرش رو تندتند به معنی نهی تکون داد؛ اما ونیز لبخند محوی زد و یهو دستش رو برداشت. با این عمل، همون شعله‌ی کوچیک اما قویِ آتش، توی دست هیلا موند. ونیز تبسمی کرد و گفت:
- تنها یه الهه‌ی آتش می‌تونه این شعله رو زنده نگه داره.
هیلا با دیدن این صحنه، جیغ خفه‌ای کشید و دستش رو تند تکون داد. ونیز بعد 23 سال تونسته بود این باور رو تبدیل به قانون خودش کنه؛ اما هیلا بار اولش بود. ونیز نوازش‌وار دستش رو روی موهای خیس هیلا کشید و سعی کرد از هزارتوی افکارش نجاتش بده. خوب می‌دونست چه حالی داره. لـب زد:
- آروم دختر، آروم باش!
هیلا کم مونده بود بزنه زیر گریه. فقط خدا می‌دونست هیلا چه‌جوری از آتش می‌ترسه. اون رنگ قرمز، اون شعله‌های سوزان، اون گرمای طاقت‌فرسا، همه‌شون براش معنای جهنم بودن؛ جهنمی که سال‌ها کابوسش رو توی خواب‌هاش دیده بود. ونیز با لبخند نگاهش رو از چشم‌های مشکی، کشیده و درشت هیلا که درست مثل مادرش بود، گرفت و دست‌هاش رو بین دست‌های خودش گرفت و با لحنی آروم گفت:
- باید به دنیز خبر بدم.
ناخودآگاه هیلا دستش رو کشید و محکم و آمرانه گفت:
- هیچی نمی‌گی! حق نداری من رو محکوم کنی به...
لـبش رو گزید و حرفش رو خورد. نمی‌تونست بگه من رو به ترسم محکوم کنی. نمی‌تونست بگه من رو دیوونه کنی. بهترین دوستش سال‌ها همین‌جوری بوده و اون نمی‌تونست این رو نادیده بگیره. ونیز می‌دونست هیلا به‌سادگی کنار نمیاد؛ اما از عکس‌العمل سریع و صریحش جا خورد.
دستپاچه با لبخندی جهت جلب اعتماد هیلا، آروم گفت:
- آخه... آخه خب گفتم که... دنیز هم عین منه. حتی من هم نگم، خودش می‌فهمه.
هیلا عقب رفت و با تکون‌دادن سرش، حوله‌ی روی سرش روی تـخت سفید همتا افتاد. مکثی کرد و دستش رو صاف و کشیده جلو آورد و محکم گفت:
- ونیز، ازم نخواه برم بین عالم‌وآدم چیزی رو جار بزنم که خودم هم نمی‌فهممش.
ونیز‌ بهش حق می‌داد. اون و دنیز اصلاً باهم راحت نبودن. در واقع دو نفری که توی این جمع باهم سازگاری نداشتن، این دوتا بودن. ونیز «باشه»ای زیر لـب گفت و با لبخندی تصنعی تند موهای هیلا رو ریخت پشت گردنش و دلسوزانه گفت:
- من رو ببخش که بهت دروغ گفتم و دارم مجبورت می‌کنم دروغ بگی.
هیلا تازه یه‌کم داشت به خودش می‌اومد. تند رفته بود. شرمنده سر پایین انداخت و با لحنی پر از حس‌‌های مختلف از ترس، شرمندگی و اضطراب گفت:
- ک... ی... کی می‌دونه؟
ونیز داشت نابود می‌شد. داشت زیر بار دروغ‌هایی که ساخته بود عذاب می‌کشید. خیلی چیزها رو باید توضیح می‌داد.
سر کج کرد و گفت:
- من... دنیز... مامانم، بابام و تو...
هیلا بهت‌‌زده‌تر از قبل، دستش رو گذاشت جلوی دهنش و با مِن‌مِن گفت:
- وای باورم نمی‌شه... خاله حوا...
و حالا داشت فکر‌ می‌کرد چطور ونیز 23 سال این راز رو حفظ کرده. باز داشت دیوونه می‌شد. باز داشت زیر فشار سردرد کم می‌آورد. بین سکوت ونیز‌‌، ادامه داد:
- ولی... ولی تو... 23 سال...
ترس ونیز به سرش اومد. شرمگین روی تـخت هیلا نشست و با بغض ادامه داد:
- هیلا به‌‌خدا باورت نمی‌شه؛ اما ما خیلی سر این ماجرا اذیت شدیم، خیلی زیاد!
هیلا طاقت دیدن ناراحتی ونیزی رو که هیچ‌وقت به هیچ قیمتی گریه نمی‌کرد رو نداشت؛ بنابراین باز هم سکوت کرد و از جلوی تـخت مرتب همتا رد شد و روی تـخت به‌هم‌ریخته‌ی خودش کنار ونیز نشست و موهای فندقی‌رنگ ونیز رو نوازش کرد. هیلا حالا حتی بیشتر از قبل دلش برای دلِ پر ونیز سوخت. این‌همه سال دردش رو فقط خودش می‌دونست. قصد نداشت بیشتر از این عذابش بده. خوب می‌فهمید احساس گنـ*ـاه داره؛ اما هیچ‌کدوم نمی‌دونستن این تازه اولِ شروع حس‌های گنـ*ـاه بر روی دوش بی‌گنـ*ـاه‌هاست.
همچنان نوازشش کرد که همون‌ موقع در باز شد و قامت همتا توی در نمایان شد. دختری استخون ریزتر از هیلا با قدی چند سانت کوتاه‌تر از اون. همتایی که همیشه حس می‌کرد ونیز و هیلا یه چیزی بیشتر از یه دوست هستن؛ اما هیچ‌وقت اعتراضی نداشت. شاید به‌ظاهر حسودی می‌کرد؛ اما اون هم عاشق این دوستی خانوادگی بود. پس مثل همیشه دست‌به‌کمر زد و طلبکارانه گفت:
- خاله هلیا هی می‌گه زود باشید، زود باشید؛ اون‌وقت نیست که ببینه شما دوتا باز وقت گیر آوردید دارید حرف می‌زنید.
پشت‌سر همتا، هیلدا و هانیه، دخترهای هلیا هم رسیدن.
این پنج‌تا خانواده و بچه‌هاشون خیلی به هم وابسته بودن. هیلدا با خنده سرش رو از کنار در داخل آورد و چشمک‌زنان گفت:
- ای وای، بجنبید دیگه!
امروز سیزده‌بدر بود و خونه هدی و مراد باز هم مثل هر سال و همیشه، پر از این پنج خانواده شده بود. ونیز مِن‌مِنی کرد که از پشت در صدای هیراد، برادر هیلدا و هانیه هم اومد:
- دخترا... من‌ که با خاله‌اینا رفتم بساط منقل رو راه بندازم. کی میاد؟
هانیه برادرش رو هل داد و همون دستش رو با حالت انزجار عقب کشید. با انداختن چینی به صورتش گفت:
- ایش! خب برو دیگه دوتا پله با ما فاصله داری!
هیراد خنده‌ش گرفت. خواست چیزی بگه که همون موقع رادا هم از پایین داد زد:
- هیراد بیا می‌خوایم شرط‌بندی کنیم. بازی شروع شد.
ونیز زیر لـب زمزمه کرد:
- ای شرت کم هیراد!
هیلا از قبل بهتر بود. خوشحال از اینکه بحث عوض شده، تک‌خنده‌ای کرد و با سوءاستفاده از موقعیت، رو به دخترها گفت:
- بچه‌ها سر شرط‌بندی قبلی، ونیز هنوز با هیراد قهره.
هانیه با خنده، موهای قهوه‌ای روشن چتریش رو از زیر شال مشکی‌رنگش کنار زد و با دستش لایکی نشون داد. صداش رو نازک کرد و گفت:
- قهر باش عزیزم، قهر باش. من که کلاً توی این موارد تسلیمم.
هیلدا هم دلبرانه زد زیر خنده و درحالی‌که لاک‌هاش رو فوت می‌کرد، با خنده گفت:
- ماشاءالله عشق خواهر برادری موج می‌زنه.


رمان راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، paeez81، . faRiBa . و 41 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
این وسط همتا، خواهر کوچیکه‌ی هیلا، با اون تونیک و شلوار لی آبی نفتیش و چشم‌هایی عسلی که به سبزی می‌زد، بقیه رو هل داد و خودش رو از وسط وارد کرد و با خنده گفت:
- اصلاً دخترا از دست اون سونامی اومده. بی‌خیالش بشید. فعلاً عشق خواهری داره موج می‌زنه، همگی کیش‌کیش.
هیلا لبخند آرومی زد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، . faRiBa .، ~BAHAR.SH~ و 41 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مسیح حالا که باز هم مثل همیشه به هیلا باخته بود، خنده‌ش رو خورد و داد زد:
- مگه دستم بهت نرسه هیلا!
هیلا هم پشت ملیسا پناه گرفت و همراه با انداختن چینی به صورتش، با لحنی بچگونه گفت:
- خاله، پسرت داره اذیتم می‌کنه.
ملیسا که هنوز هم پایه شیطنت‌های بچه‌ها بود، با چشم‌های ریز اما گیرای قهوه‌ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~ریحانه رادفر~، زهرا.م، . faRiBa . و 44 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
در واقع در خفا آتش‌بس اعلام کرد. باید می‌فهمید هیلا چه دردی داره. پشت‌سر دنیز، مسیح هم بی‌خبر از همه‌ چی چشمکی حواله‌‌ی دنیز کرد و کف دستش زد. هیلا واقعاً دلش می‌خواست یه بلایی سرشون بیاره. یه وقت‌هایی فکر می‌کرد این دوتا باهم برادرن و بقیه خبر ندارن. بین بحث‌های بچه‌ها، آن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: زهرا.م، . faRiBa .، ~BAHAR.SH~ و 39 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
من رو ببخش که بهت دروغ گفتم و دارم مجبورت می‌کنم دروغ بگی!

تو همین حین امید درحالی‌که با یه دستش چوب‌های مرطوب و خنک سقف اتاق زیر شیروونی رو گرفته بود و با دست دیگه‌ش دست‌های لطیف هانیه رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~ریحانه رادفر~، زهرا.م، . faRiBa . و 37 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مسیح عرق سرد روی پیشونیش رو سریع با آستینش پاک کرد، نگاهی به دنیز کرد و جدی گفت:
- نه بابا، کی گفته می‌گم نه؟ قول دادم خیر سرم!
هیلا هم پیروزمندانه چشم و ابرویی به مسیح رفت و با شوق گفت:
- بفرما! دیدید گفتم بچه‌م لوس نیست؟
دنیز که هیچ‌وقت دلیل حمایت‌های هیلا از مسیح رو نفهمیده بود، ناخودآگاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ~ریحانه رادفر~، زهرا.م، . faRiBa . و 34 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعدِ هیلا که ذوق کرده بود، ونیز اولین نفر از بهت خارج شدن و شروع کردن دست و جیغ زدن و بعد کم‌کم همه از بهت در اومدن و بلندبلند دست زدن؛ ولی همتا هنوز توی بهت بود.
مسیح اعتراف کرده بود؛ اما...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان راز آنتروپوئیدیس | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~ریحانه رادفر~، زهرا.م، . faRiBa . و 34 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا