خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Azita_ta

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان:افسونگرآیینه ها(جلد اول جادوگران تاریکی )
نام نویسنده:Azita_Ta
نام ناظر: ~ROYA~
ژانر: عاشقانه، فانتزی
خلاصه:
پرنسس سرزمین بولیوی، آینا که سعی می‌کند و به دنبال اطلاعات به هر طریقی، چه در گذشته! چه در پیش‌بینی آینده؛ باشد تا با روشی، آزاد کند، روح در عذاب آدمی را


در حال تایپ رمان افسونگر آیینه‌ها (جلد اول جادوگران تاریکی) | Azita_ta کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Vahide.s.shefakhah و 11 نفر دیگر

Azita_ta

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول

با صدای دلنشین دبرین چشم هایم را به ارامی باز کردم هوا روشن شده بود. و مطمئن بودم دشت هشت بهشت الان از همیشه زیبا تر است. از طرف دیگر خوشحال بودم، که می توانستم با تمام حواسم از اعماق وجودم به صدای دلنشین دبرین گوش دهم. درواقع می توانم اعتراف کنم که هیچ چیز در هنگام صبح به اندازه صدای دبرین به من ارامش نمی دهد صدایش همانند ابی بود که روح وروانم را پاک می ساخت و تمام زیبایی ها و ارامش دنیا را به من هدیه می داد.

در خیالات غرق شده بودم که احساس کردم صدایش آرام شده است. می دانستم که آوازش رو به اتمام است، اما من از اعماق وجودم دلم می خواست باز هم ادامه دهد...

با قطع شدن صدای دبرین به آرامی از روی تـ*ـخت بلند شدم وبا لبخند به سمت پنجره رفتم ودر پنجره را باز کردم که با باز شدن در دبرین به سمتم پرواز کرد و به شکل واقعی اش تبدیل شد و طبق عادت همیشگی اش شروع کرد به غر زدن.

-ای خدا اخه اینم شد کار که از صبح تا شب باید برای یک مشت ادم تنبل اواز بخونم؟! اخه تو بگو من چیکار کنم اصلا چرا من از تو میپرسم این بدبختی های من همش تقصیر تو هست.

-وای بسه دیگه چقدر غر میزنی دبرین. هی میگی تقصیر منه اخه به من چه این وظیفه را مادرم به تو داده و اصلا به من مربوط نیست.

-باشه تو راست میگی اما حداقل می تونی با مادرت حرف بزنی که یک وظیفه دیگه به من بده اصلا اگه همون وظیفه خودمو بهم بده بهتره به خدا مرغ آمین (مُرغ آمین در اعتقاد عامه فرشته‌ای است که در هوا پرواز کند و همیشه آمین گوید و هر دعایی که به آمینش رسد مستجاب شود. در عقاید عامه، این است که گاهی در حین دعا یا نفرین مرغی به نام مرغ آمین در پرواز باشد و سبب برآمدن و مستجاب شدن آن نفرین یا آفرین گردد.) بودن بهتر از پرنده صبحگاهی بودنه.



-باشه بعدا درموردش با مادرم صحبت می کنم.

-خوب حالا برنامه امروز چیه؟

-برنامه خاصی ندارم فقط تنها کاری که دوست دارم امروز انجام بدیم اینه که بریم باغ هشت بهشت.

-اما آینا تو که میدونی مامانت اجازه نمیده که بریم.

-خودم میدونم اما میتونیم بدون اجازه بریم.

-دیوونه شدی آینا بدون اجازه بریم! اگه مامانت بفهمه پوست از سر منو تو می کنه.

-وای دبرین باز شروع کردی، اصلا از کجا می خواد بفهمه؟

-باشه، حالا یک درصد احتمال میدیم که نفهمه ولی به این فکر کردی که اگه یکی از خدمتکارات بیاد و بفهمه که نیستی چی میشه؟

-خوب چی میشه ؟

-وای اخر من از دست تو دیوونه می شم! اخه دختر خوب اگه بفهمن به مامانت میگن، و مامانت هم پوست از سر دوتامون می کنه.

-دبرین خانم تو هنوز منو نشناختی من اگه بخوام کاری بکنم به همه جاش فکر می کنم، بعدشم تو نگران نباش هیچ کس نمی فهمه که من نیستم.

-اخه مگه میشه!





_اره تو بسپارش به من خودم درستش می کنم.

_باشه اما هر اتفاقی افتاد عواقبش پای خودت.

_باشه، تو فقط چند لحظه بیرون باش تا اماده بشم که بریم.

_باشه، پس بیرون منتظرم.

بعداز رفتن دبرین به سمت کمدم رفتم ویکی از لباس های اسپورتمو که دور ازچشم مادرم دوخته بودم، پوشیدم. وبه سمت آیینه رفتم از درون آیینه به خودم نگاه کردم. صورتم مثل همیشه خوب بود، اما با این تفاوت که چشم های نقره ای ام برق میزد_ و لبهای قرمزم_ از فرط خوشحالی از همیشه قرمز تر شده بود. داشتم خودم را دید میزدم که با صدای داد دبرین به خودم امدم وباعجله موهای سفیدم را گیس کردم با تمام شدن موهایم دستم را به سمت اینه درازکردم .که با رسیدن دستم به آیینه نور ابی از ان خارج شد با عجله به سمت نور رفتم و از درون ذهنم در خواستم را به آیینه گفتم بعد از اینکه آیینه دستورم را دریافت کرد، مرا به سمت عقب کشید، که با یک حرکت به داخل اتاقم برگشتم.داشتم اطرافمو نگاه میکردم.که با دیدن یک نفر شبیه خودم لبخندی زدم و با عجله به سمت پنجره رفتم،



از پنجره داخل حیاط قصر را نگاه کردم حیاط قصر خیلی بزرگ بود.وسط حیاط یک فواره بزرگ بود و اطراف ان گل های زیبایی به رنگ های سفیدزردقرمزبود. در انتهای قصر درخت بید مجنون بود .که در فصل بهار شکوفه های زیبایی به رنگ صورتی _ سفید_ می داد و مادرم همیشه در فصل بهار زیر ان می نشست، وسر مرا بر روی دامن حریرش که برای من مثل توده ی نرمی از ابر بود قرار می داد. وموهای سفیدم را به ارامی شانه میزد در این هنگام باد همانند دست نوازشگر بافنده ای که ریسمانی از نخ های سفید را می بافد باد هم مو های مرا برای بافته شدن، به دست نوازشگر مادرم اماده می کرد.و درخت بید شکوفه های خود را بر سر ما می ریخت چه فضای زیبا و عاشقانه ای بود .درخت بید چه زیبا از مهمانانش پذیرایی می کرد. انقدر در خاطرات غرق شده بودم .که به کلی دبرین را فراموش کردم.همه جا را با چشم دنبالش گشتم که بلاخره او را کنار بوته گل سرخ دیدم ،همین که می خواستم اسمش را صدا بزنم سرش را بلند کرد وبا چشمان طلایی اش که همانند خورشیدی سوزان قلب هر انسانی را اتش می زد، به من نگاه کرد.وبه پرنده ای زیبا با بال های طلایی تبدیل شد،و به سمتم پرواز کرد. هنوز محو چهره زیبایش بودم که با صدای عصبی اش به خودم امدم.

_اه آینا داری چیکار می کنی دوساعته دارم صدات میزنم مگه نمیای ؟

_اخ ببخشید اصلا حواسم نبود حالا قراره با چی بریم!

دبرین _با من

_باتو!!!

_اره دیگه من که پرندم میتونم پرواز کنم و تو هم چون که نمی تونی پرواز کنی میای پشت من

_اما..

نگذاشت ادامه حرفم را کامل کنم

_وای اینا دوباره شروع کردی من به تو میگم بیا پشتم بشین اما و اگرم نیار.

بدون اینکه مخالفتی بکنم باشه ای گفتم و به ارامی پایم را بلند کردم وبر روی لبه پنجره قرار دادم وبه اهستگی از پنجره گذشتم و پشت دبرین نشستم به محض اینکه بر روی کمرش قرار گرفتم . به ارامی بال های طلایی اش را باز کرد،


در حال تایپ رمان افسونگر آیینه‌ها (جلد اول جادوگران تاریکی) | Azita_ta کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Vahide.s.shefakhah و 11 نفر دیگر

Azita_ta

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
ومقداری از پنجره فاصله گرفت زمانی که مطمئن شد من بر روی کمرش قرار گرفتم ،شروع کرد به پرواز کردن ،احساس خیلی خوبی داشتم حس پرنده ای را داشتم که از قفس رها شده وبه سمت ازادی پرواز می کند ،چه ارامش وصف ناشدنی، کاش من به جای دبرین پرنده ی ازادی بودم که می توانستم به هر فرازی پرواز کنم.اما افسوس که این افکار رویایی، بیش نبود.از رویا های بیهوده ام فاصله گرفتم کم کم از شهر فاصله می گرفتیم چه منظره زیبایی بود هیچگاه مردم سرزمینم را از نزدیک ندیده بودم.چه عاشقانه با هم قدم میزند و بدون هیچ غم واندوهی با کفش اسکی بر روی یخ ها بازی می کردند. ارام ارام به دشت هشت بهشت نزدیک می شدیم. چه منظره زیبایی داشت درخت های البالو تازه شکوفه داده بودند. و سنگ های زمردین آن مانند الماس های زیبایی اطراف رود هفت پریان را محاصره کرده بودند.من همیشه عاشقانه این دشت را می پرستیدم.دبرین ارام ارام سرعتش را کم می کرد فاصله زیادی با زمین نداشتیم که کامل بر روی زمین نشست. با احتیاط از پشت کمرش پایین امدم. با خوشحالی از او تشکر کردم ، وبه سمت رود دویدم وپاهایم را درون ان قرار داد. با سرمای رود احساس کردم

روحم از بدنم جدا شده است و به سمت اسمان در پرواز است. چه حس خوبی داشتم.با چشم دشت را از نظر می گذراندم که با دیدن جنگل ممنوعه حس کنجکاوی ام بر انگیخته شد،که به سمت انجا بروم اما با یاد اوری اینکه دبرین همراه من است. از رفتن به انجا منصرف شدم، چون مطمئن بودم او اجازه نخواهد داد، که به یک قدمی ان جا نزدیک شوم. نمی دانم چرا مادرم ودبرین انقدر روی ان جنگل حساس بودند؟ هربار که دلیل این امتناع را از مادرم می پرسیدم ، فقط سری تکان میداد و چیزی نمی گفت. حتی یک بار هم از دبرین پرسیدم اما او هم چیزی نگفت. با این حال حسی عجیب مرا به سمت ان جنگل جذب می کرد.



فرد ناشناس

_اه لعنتی یعنی شما دو نفر انقدر بی عرضه اید که نتوانستید از پس یک پرنده و دختر بر بیایید.

_اما سرورم انها نیروی محافظ داشتند وکاری از ما ساخته نبود.

_این دلایل برای توجیح کردن کارتان مناسب نیست ،ومن این دلایل را نمی پذیرم.

و بدون اینکه به ادامه حرفشان گوش دهد ، شمشیر خودرا از غلاف خارج کرد ،و به محض اینکه شمشیر به گردنشان رسید ،سرشان با شدت به دوطرف پرتاب شد ، تمام سالن را خون فرا گرفته بود. وسرامیک هایی که از سفیدی برق می زد. حال رنگ قرمز به خودشان گرفته بودند. و او با خوشحالی و بدون هیچ حس پشیمانی با لـ*ـذت به سرهای خونی که با چشم هایی باز وغرق التماس به او نگاه می کردند، زل زده بود. ودر افکارش به این فکر می کرد ، که چرا به این چنین ادم خون خوار و ظالمی تبدیل شده ؟چرا یک باره زندگی اش را تاریکی فرا گرفت. او ادمی بود که با ریخته شدن خون یک حیوان مخالفت می کرد.اما اکنون ، اگر هزاران نفر را روبه رویش سر بزنند برایش اهمیتی ندارد.وفقط یک چیز در این زندگی برایش اهمیت دارد، وان یک چیز انتقام گرفتن از کسی است ،که او را به این وضع کشانیده ،بعد از اینکه کامل از دیدن انها لـ*ـذت برد ، با صدایی بلند خدمتکارش را صدا زد.


در حال تایپ رمان افسونگر آیینه‌ها (جلد اول جادوگران تاریکی) | Azita_ta کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Kameliaparsa و 10 نفر دیگر

Azita_ta

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
_هوماس ،هوماس.

خدمتکار بیچاره با ترس به سمتش امد ودربرابر تعظیم کرد وبا صدایی که از ترس می لرزید جواب داد.

_ب....ل..ه سرورم ، در خدم...ت گذاری حاض..رم.

او با لبخند تمسخر امیزی به خدمتکار نگاه کرد .ودر دل بخاطر اینکه خدمتکارش از او می ترسید به خود افتخار می کرد

پس با لحن خشنش به او دستور داد که...

_زود این سر ها را از جلوی چشمانم دور کن.

وهوماس با ترسی که سعی در مخفی کردنش داشت.به سمت سر ها رفت و گفت

_ چشم سرورم، اما با این ها چه کنم ؟

پس از اندکی فکر کردن سرش را به سمت خدمتکارش چرخاند وبا لحن دستوری اش پاسخ داد:

_انها را به دروازه شهر اویزان کن تا درس عبرتی بشود برای کسانی که دستوراتم را درست انجام نمی دهند.

هوماس :چشم سرورم.

خدمتکار بیچاره باهر بار دیدن سرها ترس تمام وجودش را پر می کرد.که نکند او را هم به خاطر دست پاچگی اش گردن بزند.با این فکر سرعت کار کردنش را بیشتر کرد.وبعد از اتمام کار به سمتش تعظیم کرد و از در خارج شد.

اندکی بعد او به ارامی از روی تختش بلند شد.وبه سمت اتاق شخصی اش که در انتهای راهرو قرار داشت رفت. وزمانی که به اتاق نزدیک شد. به ارامی دستگیره در را گرفت، ودر را به ارامی باز کرد،با چشم اتاقش را از نظر گذراند،وبا قدم های محکمش طبق عادت همیشگی اش به سمت پنجره رفت.هنوز به پنجره نرسیده بود، که سر جایش توقف کرد،انگار متوجه چیزی شده بود ،به ارامی سرش را به سمت راست چرخاند وبا قدم های اهسته شروع به حرکت کرد. در میانه راه قاب عکس زنی را دید که با موهای بلند _وسفید _با چشمانی به رنگ ماه _و لـ*ـب هایی به سرخی گل رز، به او لبخند می زد ،بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد.او هیچ گاه به خاطر هیچ زنی گریه نکرده بود. ا ما نمی دانست که چرا ؟دربرابر این زن اینقدر ضعیف است.که حتی با دیدن عکسش از خود بی خود می شود. فکر کردن به ان زن قلبش را اتش می زد، حال شدت اشک هایش بیشتر شده بود وجای خودش را به هق هقی پراز درد داده بود،بی اختیار دستش را به سمت قاب عکس برد،وبا یک حرکت اورا بر روی زمین پرت کرد، قاب عکس با صدای دل خراشی به زمین اصابت کرد، وشیشه اش هزار تکه شد، هیچ کس نمی دانست که چرا این مرد انقدر کینه توز ،وخون خوار است.

دبرین

با اصرار های من آینا راضی شد ،که به قصر برگردیم.میدانستم که عاشق دشت همیشه بهار هشت بهشت است. اما چاره ای نداشتم باید اورا به قصر بر می گرداندم چون می دانستم که خطر هر لحظه در کمین است.

بعد از اینکه اینا وارد اتاقش شد، به سمت قصر اصلی پرواز کردم که با دیدن فرداک( اسم یک پرنده جهنمی است.که قدرت ویژه ای دارد واگر کسی را زخمی کند.تا چند ساعت به یک قاتل بی رحم تبدیل می شود.که فقط با کشتن ادم ها سیر می شود.) ناخوداگاه ترس تمام وجودم را فرا گرفت.وترسم هم بیشتر بخاطر آینا بود،چون او بدون نیروی محافظ نمی توانست از خود دفاع کند.وملکه این نیرو را فقط به من واگذار کرده اما با یاد اوری اینکه اینا بدون من هیچ جایی نمی رفت. خیالم اندکی اسوده تر شد پس امکان اینکه خطری اورا تهدید کند کم است.


در حال تایپ رمان افسونگر آیینه‌ها (جلد اول جادوگران تاریکی) | Azita_ta کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Kameliaparsa و 7 نفر دیگر

Azita_ta

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
در افکارم غرق شده بودم.و به کل فرداک را فراموش کرده بودم.که با برخورد جسم سردی به سرم به خودم امدم وبا سرعت بیشتری شروع به بال زدن کردم. با دیدن قصر اصلی کمی خیالم اسوده تر شد.چون در اطراف قصر اصلی هاله محافظ وجود داشت.و هیچ کس به جز پرندگان و حیوانات بهشتی اجازه ورود به قصر را نداشتند.با رسیدن به دروازه قصر به عقب برگشتم، اما از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افسونگر آیینه‌ها (جلد اول جادوگران تاریکی) | Azita_ta کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Kameliaparsa و 8 نفر دیگر

Azita_ta

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
اغاز فصل دوم:جادوگران تاریکی(دو انتقام گر)


هر چقدر تلاش می کردم که خودمو نجات بدم ،بی فایده بود ، کم کم نا امید شده بودم ،که احساس کردم فشار دستش کم شد. با یک حرکت ناگهانی بلند شدم،وبا قدم های محکم به سمت دشت می دویدم ،وبا هر قدمم به پشت سرم نگاه می کردم که با برخورد دستم به یک جسم تیز چشم هایم تار شد ،وزانو هایم نیروی خود را از دست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افسونگر آیینه‌ها (جلد اول جادوگران تاریکی) | Azita_ta کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Kameliaparsa و 8 نفر دیگر

Azita_ta

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم را بلند کردم که دلیل رفتارش را بپرسم اما با کمال تعجب دیدم که لـ*ـب های دبرین حرکت می کند ،اما این امکان نداشت پس چرا من صدایش را نمی شنیدم.

_ههه نکنه توقع داری یک موجود جهنمی بتونه صدای

یک پرنده بهشتی را بشنوه

با پیچیدن صدایی در ذهنم ترس تمام بدنم را فرا گرفت

،احساس می کردم تمام بدنم سرد شده و چشم هایم

گشاد شده است.

با لحنی که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افسونگر آیینه‌ها (جلد اول جادوگران تاریکی) | Azita_ta کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Kameliaparsa و 8 نفر دیگر

Azita_ta

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس با قدم های آرام به سمت عقب حرکت کردم که با صدای برخورد جسمی بر روی زمین سرم را به سمت صدا چرخاندم که با دیدن آینا قدم هایم را تند کردم وبه سمتش رفتم ، که به صورت ناخواسته دستم را به سمت شانه اش دراز کردم.

هنوز دست هایم به شانه اش نرسیده بود ، که با یک حالت تهاجمی به سمتم حمله کرد.

از حرکت ناگهانی اش بسیار تعجب کردم ،وبدون حرکت به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افسونگر آیینه‌ها (جلد اول جادوگران تاریکی) | Azita_ta کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Kameliaparsa و 8 نفر دیگر

Azita_ta

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناشناس

........

صبح با نوازش دستی به آرامی چشمانم را باز کردم ابتدا نمی توانستم به خوبی اطرافم را ببینم اما بعد از چند دقیقه به حالتش اولش برگشت با چشم اطراف را از نظر گذراندم اما در کمال ناباوری هیچ کس را در اتاق نیافتم

انقدر مشغول فکر کردن بودم که اصلا متوجه تغییرات در اطرافم نشدم.

اصلا نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده و چه کسانی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افسونگر آیینه‌ها (جلد اول جادوگران تاریکی) | Azita_ta کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Kameliaparsa و 7 نفر دیگر

Azita_ta

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/9/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
188
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
تنها واکنشم به حرفش نگاه گنگ وپر از سوالم بود ، اما با صدای در که بیانگر رفتنش بود به تمام افکارم پایان داد، اما اکنون زمان سکوت وفکر کردن نبود،باید به قصر بر می گشتم دلم گواه بد میداد ، و تمام نگرانی ام بخاطر حرف های آموس بود نمی دانم که چه قدر از حرف هایش راست بود و چقدرش دروغ ، باید کاری میکردم با شتاب به سمت پنجره قصر رفتم اما با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افسونگر آیینه‌ها (جلد اول جادوگران تاریکی) | Azita_ta کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، Kameliaparsa و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا