خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
24
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزي خورشيد و باد ، با هم گفتگو مي كردند .
كم كم صحبتشان به يك اختلاف نظر رسيد .
آنها هر كدام تصور مي كردند كه از ديگري قويتر است .
هر كدام از كارهاي بزرگشان صحبت مي كردند و سعي مي كردند كه ديگري را راضي كند كه حرف او را بپذيرد . كم كم اين اختلاف نظر بيشتر شد .
يكباره مرد رهگذري را ديدند .
با هم قرار گذاشتند كه از مرد بخواهند تا بين آن دو داوري كند .
مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بيازمايم . او گفت هر كدام از شما ها بتواند كت مرا در آورد ، او قويتر است .
اول باد شروع كرد .
خورشيد پشت ابرهارفت تا مزاحم باد نباشد .
باد شروع به وزيدن كرد . مرد كتش را محكم گرفت .
باد تندتر و بيشتر وزيد ، ولي هرچه باد بيشترمي شد . مرد محكمتر لباسش را مي گرفت تا باد آنرا نبرد .
باد از وزيدن ايستاد ، خسته به كناري رفت . نوبت خورشيد رسيد تا خودش را بيازمايد .
خورشيد از پشت ابر بيرون آمد و درخشيد .
درخشنده تر از هميشه مي درخشيد . هوا گرم و گرمتر شد . مرد از گرما كلافه شده بود . ديگر نمي توانست در زير آن آفتاب داغ ، كتش را تحمل كند .
و مجبور شد كه كتش را در آورد .


داستان کودکانه خورشید و باد

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا