- عضویت
- 19/9/20
- ارسال ها
- 187
- امتیاز واکنش
- 568
- امتیاز
- 178
- سن
- 24
- زمان حضور
- 3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
در شهري مرد فقيري زندگي مي كرد . وقتي از دنيا رفت به پسرش كمي پول به ارث رسيد . پسر تصميم گرفت كه با همين پول اندك شغلي براي خودش دست و پا كند . او با اين پول تعدادي شيشه خريد و آنرا درون سيني گذاشت و به بازار برد تا بفروشد .
در گوشه اي از بازار سيني اش را گذاشت و كنار آن نشست .
با خود گفت : اين شيشه ها را به دويست درم مي فروشم و با پول آن دوباره شيشه مي خرم و آنها را هم به همين طريق مي فروشم . كم كم پولدار مي شوم . با پولي كه بدست مي آورم ، خانه اي بزرگ و مجلل مي خرم ، فرشهاي گرانبها مي خرم ، غلامان و كنيزان بسياري مي خرم ، لباس فاخر مي پوشم . مهمانيهاي مجلل و بزرگ مي دهم و تمام بزرگان شهر را دعوت مي كنم . كم كم مشهور مي شوم .
بعد به خواستگاري دختر وزير مي روم . وزير وقتي مرا مي بيند از جا برمي خيزد و به من احترام ميكند و جايش را به من مي دهد و خودش كنار من مي نشيند .
به هنگام دامادي ، لباسي گرانبها مي پوشم و به اطراف نگاه نمي كنم ، يعني من مردي عاقل هستم . وقتي عروس را به منزلم آوردند ، به عروس نگاه نمي كنم و با او سخن نمي گوييم تا بعدها خود را لوس نكند ، تا اينكه مادرش بيايد و بگويد : ”سرور من كنيز خود را نگاه كن وبا او حرف بزن . “
و در حاليكه به پشتي تكيه داده ام به او اجازه نشستن نمي دهم تا فكر نكند كه هم مقام با من است . او را از خود دور ميكنم و با پاي خود لگدي به او مي زنم و ...
و همينطور كه در عالم خيال مي خواست به عروس لگـد بزند ، پايش به سينـي شيشه ها خورد و تمام شيشه ها شكست و همراه آن تمام نقشه هايي كه براي آينده كشيده بود از بين رفت .
در گوشه اي از بازار سيني اش را گذاشت و كنار آن نشست .
با خود گفت : اين شيشه ها را به دويست درم مي فروشم و با پول آن دوباره شيشه مي خرم و آنها را هم به همين طريق مي فروشم . كم كم پولدار مي شوم . با پولي كه بدست مي آورم ، خانه اي بزرگ و مجلل مي خرم ، فرشهاي گرانبها مي خرم ، غلامان و كنيزان بسياري مي خرم ، لباس فاخر مي پوشم . مهمانيهاي مجلل و بزرگ مي دهم و تمام بزرگان شهر را دعوت مي كنم . كم كم مشهور مي شوم .
بعد به خواستگاري دختر وزير مي روم . وزير وقتي مرا مي بيند از جا برمي خيزد و به من احترام ميكند و جايش را به من مي دهد و خودش كنار من مي نشيند .
به هنگام دامادي ، لباسي گرانبها مي پوشم و به اطراف نگاه نمي كنم ، يعني من مردي عاقل هستم . وقتي عروس را به منزلم آوردند ، به عروس نگاه نمي كنم و با او سخن نمي گوييم تا بعدها خود را لوس نكند ، تا اينكه مادرش بيايد و بگويد : ”سرور من كنيز خود را نگاه كن وبا او حرف بزن . “
و در حاليكه به پشتي تكيه داده ام به او اجازه نشستن نمي دهم تا فكر نكند كه هم مقام با من است . او را از خود دور ميكنم و با پاي خود لگدي به او مي زنم و ...
و همينطور كه در عالم خيال مي خواست به عروس لگـد بزند ، پايش به سينـي شيشه ها خورد و تمام شيشه ها شكست و همراه آن تمام نقشه هايي كه براي آينده كشيده بود از بين رفت .
داستان کودکانه خیال خام
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com