- عضویت
- 19/9/20
- ارسال ها
- 187
- امتیاز واکنش
- 568
- امتیاز
- 178
- سن
- 24
- زمان حضور
- 3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
عنوان: ميوه خوشمزه
مدتها بود كه مرتضي تصميم داشت از درخت آلبالوي همسايه كه دو سه تا از شاخههايش روي لبه ديوار آمده بود، چندتايي آلبالو بچيند و نوش جان كند. اما تنهايي جرات اين كار را نداشت. آخه توي آن خانه يك مرد تنها زندگي ميكرد كه بچههاي محل بدون هيچ دليلي از او ميترسيدند. مرتضي نقشهاي كشيده بود تا بتواند از آن ميوههاي خوشمزه بخورد و حالا احتياج به كمك داشت.
براي همين يك روز نزديكيهاي ظهر سراغ دوستش علي رفت و ماجرا را با او در ميان گذاشت. اما علي هم كه مثل همه بچههاي محل از مرد همسايه ميترسيد، با او مخالفت كرد و به او گفت كه حتي جرات رد شدن از جلوي خانه او را ندارد چه برسد كه بيايد و آلبالو بچيند. ولي مرتضي اين قدر اصرار كرد تا علي به شرط اين كه كوچه كاملا خلوت شده باشد قبول كرد و بعد با هم قرار گذاشتند كه ساعت 2 بعدازظهرعمليات را شروع كنند.
سر ساعت هر دو حاضر شدند و يك بار ديگر نقشه را با هم بررسي كردند و بعد مرتضي دست علي گرفت و از او خواست كه حواسش را جمع كند و شجاع باشد تا كار با موفقيت تمام شود اما علي كه هنوز دو دل بود و ميترسيد، گفت: مرتضي جون، بيا از اين كار بگذر، من ميرم از بابام پول ميگيرم و آلبالو ميخريم ومي خوريم.
اما مرتضي زير بار نرفت وگفت كه اين آلبالوها يك چيز ديگراست.
علي دوباره گفت: آخه تو فكر كن، اگه يه موقع سربرسه چي ميشه؟
ـ ميترسي؟
نميدونم؛ آره راستش ميترسم.
بعد هر دو كنار ديوار رفتند و قرار شد علي به مرتضي كمك كند تا بالا برود اما مرتضي كمي سنگين بود و علي زورش نميرسيد. علي با هر زحمتي بود مرتضي را كمي بالا برد اما هنوز با آلبالوهاي قرمز فاصله داشت، براي همين گفت: علي، يه ذره ديگه برو بالا.
علي نفس زنان گفت: خب سنگيني، چيكار كنم، نميتونم.
- بابا جون يه ذره ديگه زور بزن، فايده نداره، دستم نميرسه.
توي همين وضعيتي كه آن دو در تلاش بودند تا به آلبالوها برسند، يكدفعه در خانه باز شد و آقاي همسايه بيرون آمد. علي با ديدن او كه بدجوري هم اخم كرده بود، حسابي جا خورد و از ترس مرتضي را در همان حالت رها كرد و پا به فرار گذاشت. مرتضي كه حالا روي زمين افتاده بود، داد زد: معلوم هست چيكار ميكني، له شدم، كجا ميري ؟
علي كه از شدت ترس زبانش بند آمده بود، از دور سعي كرد با اشاره به او بفهماند كه مرد ترسناك بالاي سرش ايستاده اما هر قدر سعي كرد موفق نشد و مرتضي دوباره گفت: اين كارا چيه، علي از همان جا فرياد زد: پشت سرت !؟
پشت سرم؟
مرتضي همان طور كه روي زمين افتاده بود، پشت سرش را نگاه كرد و با ديدن مرد همسايه كمي خودش را عقب كشيد تا جايي كه به ديوار رسيد و ديگر نتوانست عقبتر برود. آقاي همسايه مستقيم توي چشمهاي مرتضي نگاه ميكرد و جلو ميآمد و پسرك همان جا از ترس خشك شده بود. ناگهان مرد دستش را به طرف مرتضي دراز كرد و لبخندي زد و گفت: بلند شو پسرم؛ خوردن آلبالو اين طوري خيلي خطر داره؛ اگه به من گفته بودي خودم بهتون ميدادم.
مدتها بود كه مرتضي تصميم داشت از درخت آلبالوي همسايه كه دو سه تا از شاخههايش روي لبه ديوار آمده بود، چندتايي آلبالو بچيند و نوش جان كند. اما تنهايي جرات اين كار را نداشت. آخه توي آن خانه يك مرد تنها زندگي ميكرد كه بچههاي محل بدون هيچ دليلي از او ميترسيدند. مرتضي نقشهاي كشيده بود تا بتواند از آن ميوههاي خوشمزه بخورد و حالا احتياج به كمك داشت.
براي همين يك روز نزديكيهاي ظهر سراغ دوستش علي رفت و ماجرا را با او در ميان گذاشت. اما علي هم كه مثل همه بچههاي محل از مرد همسايه ميترسيد، با او مخالفت كرد و به او گفت كه حتي جرات رد شدن از جلوي خانه او را ندارد چه برسد كه بيايد و آلبالو بچيند. ولي مرتضي اين قدر اصرار كرد تا علي به شرط اين كه كوچه كاملا خلوت شده باشد قبول كرد و بعد با هم قرار گذاشتند كه ساعت 2 بعدازظهرعمليات را شروع كنند.
سر ساعت هر دو حاضر شدند و يك بار ديگر نقشه را با هم بررسي كردند و بعد مرتضي دست علي گرفت و از او خواست كه حواسش را جمع كند و شجاع باشد تا كار با موفقيت تمام شود اما علي كه هنوز دو دل بود و ميترسيد، گفت: مرتضي جون، بيا از اين كار بگذر، من ميرم از بابام پول ميگيرم و آلبالو ميخريم ومي خوريم.
اما مرتضي زير بار نرفت وگفت كه اين آلبالوها يك چيز ديگراست.
علي دوباره گفت: آخه تو فكر كن، اگه يه موقع سربرسه چي ميشه؟
ـ ميترسي؟
نميدونم؛ آره راستش ميترسم.
بعد هر دو كنار ديوار رفتند و قرار شد علي به مرتضي كمك كند تا بالا برود اما مرتضي كمي سنگين بود و علي زورش نميرسيد. علي با هر زحمتي بود مرتضي را كمي بالا برد اما هنوز با آلبالوهاي قرمز فاصله داشت، براي همين گفت: علي، يه ذره ديگه برو بالا.
علي نفس زنان گفت: خب سنگيني، چيكار كنم، نميتونم.
- بابا جون يه ذره ديگه زور بزن، فايده نداره، دستم نميرسه.
توي همين وضعيتي كه آن دو در تلاش بودند تا به آلبالوها برسند، يكدفعه در خانه باز شد و آقاي همسايه بيرون آمد. علي با ديدن او كه بدجوري هم اخم كرده بود، حسابي جا خورد و از ترس مرتضي را در همان حالت رها كرد و پا به فرار گذاشت. مرتضي كه حالا روي زمين افتاده بود، داد زد: معلوم هست چيكار ميكني، له شدم، كجا ميري ؟
علي كه از شدت ترس زبانش بند آمده بود، از دور سعي كرد با اشاره به او بفهماند كه مرد ترسناك بالاي سرش ايستاده اما هر قدر سعي كرد موفق نشد و مرتضي دوباره گفت: اين كارا چيه، علي از همان جا فرياد زد: پشت سرت !؟
پشت سرم؟
مرتضي همان طور كه روي زمين افتاده بود، پشت سرش را نگاه كرد و با ديدن مرد همسايه كمي خودش را عقب كشيد تا جايي كه به ديوار رسيد و ديگر نتوانست عقبتر برود. آقاي همسايه مستقيم توي چشمهاي مرتضي نگاه ميكرد و جلو ميآمد و پسرك همان جا از ترس خشك شده بود. ناگهان مرد دستش را به طرف مرتضي دراز كرد و لبخندي زد و گفت: بلند شو پسرم؛ خوردن آلبالو اين طوري خيلي خطر داره؛ اگه به من گفته بودي خودم بهتون ميدادم.
داستان کودکانه میوه خوشمزه
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com