- عضویت
- 19/9/20
- ارسال ها
- 187
- امتیاز واکنش
- 568
- امتیاز
- 178
- سن
- 24
- زمان حضور
- 3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
عنوان: موش كلك
یكی بود یكی نبود. در یك دشت بزرگ موش كوچولوی سفیدی زندگی میكرد كه هیچ زحمتی برای به دست آوردن غذا و آذوقه نمیكشید، چون كه هر چیزی كه میخواست را از راه دزدی و كش رفتن غذاهای حیوانات دیگر به دست میآورد. این طوری بود كه او به تنبلی عادت كرده بود و از همه مهمتر تمام حیوانات و اطرافیانش را از خودش رنجانده بود، بنابراین هیچ دوستی هم نداشت.
یك روز باران شدیدی بارید و تمام دشت را آب گرفت. موش كوچولو هم از همهجا بیخبر در لانهاش خوابیده بود و هیچكس به او خبر نداد كه خودش را به بلندی برساند.
وقتی باران بند آمد و تمام حیوانات جنگل به دنبال غذا بودند، موش هم از خواب بلند شد و خمیازهای كشید و بیرون رفت. همین كه در لانهاش را باز كرد، آب زیادی به داخل لانه ریخت و سرتا پایش خیس شد. موش تنبل خودش را تكانی داد و از لانه بیرون آمد.
همین كه بیرون آمد یك عقاب سفید كه خیلی گرسنه بود به او مهلت نداد و با چنگالهای بلندش او را گرفت و به هوا برد. موش كه خیلی ترسیده بود، خودش را به مردن زد. عقاب كه دید موش مرده خیلی ناراحت شد و گفت: چقدر حیف شد من میخواستم این موش بیچاره را نجات دهم و به دشت پر از طلا ببرم. موش به محض اینكه این را شنید گفت: من نمردم... من نمردم... آقا عقابه.
عقاب گفت تو برای من مردی. من اشتباه كردم به تو رحم كردم و نجاتت دادم. تو یك موش دروغگویی. خوشبختی یك قدمی تو بود، ولی از آنجا كه تو به دروغگویی و كلك عادت كردی، نمیتوانم تو را به آن سرزمین خوشبختی و طلایی برسانم و پنجههایش را باز كرد و موش را پایین انداخت. موشكوچولو روی سبزهها فرود آمد.
از آن روز به بعد موش سفید سعی كرد كارهای گذشتهاش را كنار بگذارد و دیگر دست به دزدی ، دروغگویی و كارهای نادرست نزد و به یك موش درستكار ، مهربان و خوب تبدیل شد. چند ماه گذشت كه ناگهان موش عقاب را دید و برایش دست تكان داد و عقاب به سمتش آمد. موش سلام كرد و از عقاب تشكر كرد و گفت: عقاب عزیز تو باعث شدی من متوجه كارهای زشتم بشوم.
حالا تو مرا به آن سرزمین كه میگفتی ببر. عقاب گفت: خوشبختی یكبار به سراغ هر كسی میآید و باید از همان لحظه استفاده كرد. تو باید منتظر باشی تا دوباره نوبتت شود و بعد پرواز كرد و رفت.
یكی بود یكی نبود. در یك دشت بزرگ موش كوچولوی سفیدی زندگی میكرد كه هیچ زحمتی برای به دست آوردن غذا و آذوقه نمیكشید، چون كه هر چیزی كه میخواست را از راه دزدی و كش رفتن غذاهای حیوانات دیگر به دست میآورد. این طوری بود كه او به تنبلی عادت كرده بود و از همه مهمتر تمام حیوانات و اطرافیانش را از خودش رنجانده بود، بنابراین هیچ دوستی هم نداشت.
یك روز باران شدیدی بارید و تمام دشت را آب گرفت. موش كوچولو هم از همهجا بیخبر در لانهاش خوابیده بود و هیچكس به او خبر نداد كه خودش را به بلندی برساند.
وقتی باران بند آمد و تمام حیوانات جنگل به دنبال غذا بودند، موش هم از خواب بلند شد و خمیازهای كشید و بیرون رفت. همین كه در لانهاش را باز كرد، آب زیادی به داخل لانه ریخت و سرتا پایش خیس شد. موش تنبل خودش را تكانی داد و از لانه بیرون آمد.
همین كه بیرون آمد یك عقاب سفید كه خیلی گرسنه بود به او مهلت نداد و با چنگالهای بلندش او را گرفت و به هوا برد. موش كه خیلی ترسیده بود، خودش را به مردن زد. عقاب كه دید موش مرده خیلی ناراحت شد و گفت: چقدر حیف شد من میخواستم این موش بیچاره را نجات دهم و به دشت پر از طلا ببرم. موش به محض اینكه این را شنید گفت: من نمردم... من نمردم... آقا عقابه.
عقاب گفت تو برای من مردی. من اشتباه كردم به تو رحم كردم و نجاتت دادم. تو یك موش دروغگویی. خوشبختی یك قدمی تو بود، ولی از آنجا كه تو به دروغگویی و كلك عادت كردی، نمیتوانم تو را به آن سرزمین خوشبختی و طلایی برسانم و پنجههایش را باز كرد و موش را پایین انداخت. موشكوچولو روی سبزهها فرود آمد.
از آن روز به بعد موش سفید سعی كرد كارهای گذشتهاش را كنار بگذارد و دیگر دست به دزدی ، دروغگویی و كارهای نادرست نزد و به یك موش درستكار ، مهربان و خوب تبدیل شد. چند ماه گذشت كه ناگهان موش عقاب را دید و برایش دست تكان داد و عقاب به سمتش آمد. موش سلام كرد و از عقاب تشكر كرد و گفت: عقاب عزیز تو باعث شدی من متوجه كارهای زشتم بشوم.
حالا تو مرا به آن سرزمین كه میگفتی ببر. عقاب گفت: خوشبختی یكبار به سراغ هر كسی میآید و باید از همان لحظه استفاده كرد. تو باید منتظر باشی تا دوباره نوبتت شود و بعد پرواز كرد و رفت.
داستان کودکانه موش کلک
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com