خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

fatemeh.AB79

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
187
امتیاز واکنش
568
امتیاز
178
سن
24
زمان حضور
3 روز 4 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
عنوان: موش كلك

یكی بود یكی نبود. در یك دشت بزرگ موش كوچولوی سفیدی زندگی می‌كرد كه هیچ زحمتی برای به دست آوردن غذا و آذوقه نمی‌كشید، چون كه هر چیزی كه می‌خواست را از راه دزدی و كش رفتن غذاهای حیوانات دیگر به دست می‌آورد. این طوری بود كه او به تنبلی عادت كرده بود و از همه مهم‌تر تمام حیوانات و اطرافیانش را از خودش رنجانده بود، بنابراین هیچ دوستی هم نداشت.

یك روز باران شدیدی بارید و تمام دشت را آب گرفت. موش كوچولو هم از همه‌جا بی‌خبر در لانه‌اش خوابیده بود و هیچ‌كس به او خبر نداد كه خودش را به بلندی برساند.

وقتی باران بند آمد و تمام حیوانات جنگل به دنبال غذا بودند، موش هم از خواب بلند شد و خمیازه‌ای كشید و بیرون رفت. همین كه در لانه‌اش را باز كرد، آب زیادی به داخل لانه ریخت و سرتا پایش خیس شد. موش تنبل خودش را تكانی داد و از لانه بیرون آمد.

همین كه بیرون آمد یك عقاب سفید كه خیلی گرسنه بود به او مهلت نداد و با چنگال‌های بلندش او را گرفت و به هوا برد. موش كه خیلی ترسیده بود، خودش را به مردن زد. عقاب كه دید موش مرده خیلی ناراحت شد و گفت: چقدر حیف شد من می‌خواستم این موش بیچاره را نجات دهم و به دشت پر از طلا ببرم. موش به محض این‌كه این را شنید گفت: من نمردم... من نمردم... آقا عقابه.

عقاب گفت تو برای من مردی. من اشتباه كردم به تو رحم كردم و نجاتت دادم. تو یك موش دروغگویی. خوشبختی یك قدمی تو بود، ولی از آنجا كه تو به دروغگویی و كلك عادت كردی، نمی‌توانم تو را به آن سرزمین خوشبختی و طلایی برسانم و پنجه‌‌هایش را باز كرد و موش را پایین انداخت. موش‌كوچولو روی سبزه‌ها فرود آمد.

از آن روز به بعد موش سفید سعی كرد كارهای گذشته‌اش را كنار بگذارد و دیگر دست به دزدی ، دروغگویی و كارهای نادرست نزد و به یك موش درستكار ، مهربان و خوب تبدیل شد. چند ماه گذشت كه ناگهان موش عقاب را دید و برایش دست تكان داد و عقاب به سمتش آمد. موش سلام كرد و از عقاب تشكر كرد و گفت: عقاب عزیز تو باعث شدی من متوجه كارهای زشتم بشوم.

حالا تو مرا به آن سرزمین كه می‌گفتی ببر. عقاب گفت: خوشبختی یك‌بار به سراغ هر كسی می‌آید و باید از همان لحظه استفاده كرد. تو باید منتظر باشی تا دوباره نوبتت شود و بعد پرواز كرد و رفت.


داستان کودکانه موش کلک

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا